خبرگزاری فارس از قم، مهدی تاجیک: در میان همه صفات و ویژگیهای رفتاری که این روزها برای سردار دلها، شهید قاسم سلیمانی گفته میشود، محبت و ارادت او به خانوادههای معظم شهدا یک ویژگی برجسته و چشمگیر است. این صمیمیت و احساس محبت متقابل، تاجایی است که بسیاری از فرزندان شهدا که این شهید عزیز را دیدهاند، از او با عنوان «عمو قاسم» یاد میکنند.
یکی از این خانوادهها، فرزندان و همسر سردار شهید حجتالاسلام محمدشیخ شعاعی هستند. شهیدی که اهل کرمان بود و از غواصان لشکر 31 ثارالله، از همان لالههای خونینی که با دستان بسته در عملیات کربلای 4 به شهادت رسیدند و پیکر پاکشان پس از 29 سال در سال 1394 به میهن بازگشت.
به مناسبت ایام سالگرد شهادت سردار دلها به سراغ خانواده این شهید رفتیم تا راوی خاطرات ناب آنها از «عمو قاسم» شویم. در اولین بخش گزارش، خاطرات سرکار خانم «فاطمه شیخ شعاعی» فرزند ارشد این شهید را از زبان خودش میخوانید.
- من هنگام شهادت پدر 5 سال داشتم و وقتی بعد از 29 سال پیکر پدر شناسایی شد و به همراه 175 فرشته غواص به وطن برگشت، 29 سال تنهایی را چشیده بودم. در این مدت به دلیل اینکه اصالتا کرمانی هستیم ولی بنا به وصیت پدر در قم زندگی می کنیم، بستگانی در قم نداشتیم و تنها دلخوشی ما حرم حضرت معصومه(س) بود که در هنگام تنهایی به حرم یا جمکران پناه می رفتیم. سومین جایی که به ما آرامش می داد گلزار شهدای قم بود. به دلیل مفقود بودن پدر، در سال 1370 در گلزار شهدای قم صورت قبری برای او درست کردیم و با وجود اینکه می دانستیم یک قبر خالی است اما برای ما واقعا آرام بخش بود.
بارها اتفاق میافتاد که من قبل یا بعد از شیفت کاری در بیمارستان باید به گلزار می رفتم و این کار همیشه به من روحیه می داد، اما باز میگفتم کاش بابای من هم مثل دیگر شهدا مزاری داشت. تا اینکه در مرداد 1394 شهدای غواص حال و هوای خاصی به کشور ما بخشیدند.
نامه پدرانهای از «عموقاسم»
وقتی ما کرمان بودیم، سردار سلیمانی هم که فرمانده کرمان بود به ما سر میزد اما بعد از آمدن ما به قم و رفتن سردار به تهران، مقداری فاصله افتاد تا اینکه بعد از آمدن پیکر پدر در سال 94 نامهای به سردار سلیمانی نوشتیم. چون احساس میکردیم نیاز داریم در آن شرایط به ما دلگرمی بدهد. سردار هم یک جواب بسیار لطیف و پدرانهای برای ما نوشت.
بسمه تعالی.
سلام بر سردار عزیز حاج قاسم سلیمانی
30 سال است که بعد از شهادت پدرمان هیچ دست پدرانه ای بر سرمان کشیده نشده است و کسی از همرزمان و دوستان بابا اشکهایمان را ندیده است.با آمدن پیکر مطهر پدرمان مشتاق دیدارتان هستیم. فرزندان شهید حجت الاسلام محمد شیخ شعاعی، (حسین، فاطمه، زینب) 11/5/94
بسمه تعالی
عزیزانم دیدن شما از هر زیارتی برای من دلچسبتر است. رسیدن خدمت شما برای من افتخار عمرم محسوب میشود. ان شاءالله به زودی برای دستبوسی شما خواهم آمد. کوچکتان، قاسم
از آن به بعد خانواده ما با سردار ارتباط شیرین و نزدیکی پیدا کرد به نحوی که هر وقت به قم میآمد و شرایط مهیا بود حتما به ما سر میزد.
- یکی از روزهایی که ایشان به منزل ما آمدند، روز دختر بود که برای من و خواهرم هدیه آوردند. هدیه هم چادر نماز بود و این هدیه دادن، آنقدر با عزت و احترام بود که احساس کردیم این چادر را داریم از دست پدرمان می گیریم و خیلی حس خوبی به ما داد.
راز دلیل سوم که عمو نگفت
چون در هنگام شهادت پدرمان سن کمی داشتیم، خاطره ای از او نداریم، اما در گفتههای دیگران شجاعت و مردمداری پدرمان پررنگ بود و دقیقا همین ویژگیها را در وجود حاج قاسم حس میکردیم.
ما وقتی پیکر پدرمان به وطن برگشت علاقه داشتیم در قم تدفین شود اما به دلایلی تصمیم گرفتیم در کرمان تدفین شود. این مسئله موجب شد همان دلتنگی همیشگی به دلیل فاصله زیاد قم تا کرمان تقریبا باقی بماند.
یکی از روزهایی که «عمو قاسم» به خانه ما آمده بود من به ایشان گفتم:
- عمو، دیدی باز بابا به کرمان رفت؟ ما دلمان برای او تنگ میشود و فاصله زیاد قم تا کرمان برای ما سختی ایجاد میکند.
پاسخ ایشان برای ما خیلی جالب بود، گویی قبلا به این موضوع فکر کرده بود و جوابی آماده داشت. عمو قاسم بلافاصله در پاسخ من گفت:
- پدر شما به سه دلیل رفت کرمان. دلیل اول این است که بعد از 29 سال دوری به وطن بازگشته و شما در همه این سالها واقعا در همه دعاها از خدا خواستید پدرتان بیاید، حالا هم او میخواهد همین بیتابی و دلتنگی را داشته باشد و حضورش در کنار شما عادی نشود. دلیل دومش هم این بود که میخواست دل مادرش در کرمان را به دست بیاورد و همچنین بین دوستان خودش در گلزار شهدای کرمان باشد. عمو قاسم سپس مکثی کرد و گفت: دلیل سومش را هم بعدا متوجه میشوید! آن موقع ما هیچکدام از سردار نپرسیدیم که دلیل سوم چه بود.
این موضوع گذشت تا وقتی عمو به شهادت رسید و من به همراه خواهرم زینب به گلزار شهدای کرمان رفته بودم. آنجا در یک لحظه متوجه شدم چقدر مزار پدر و سردار نزدیک به هم است و فقط چند متر فاصله دارند. همانجا به یاد این دیدار افتادم و به خواهرم گفت: دلیل سوم که عمو آن روز به ما نگفت را متوجه شدی؟ این دو میخواستند در کنار هم باشند. یا عمو میخواست کنار دوستانش باشد یا اینکه بابا میخواست در کنار فرمانده خودش باشد.
روزی که روح عمو قاسم آماده پرواز شد
یکی دیگر از روزهایی که عموقاسم همراه با همکارانشان به منزل ما آمده بودند، در حین صحبت گفتند: اتاقی هست که من با شما 4 نفر به صورت خصوصی صحبت کنم. آن لحظه من با خودم فکر کردم که ما چه کار خطایی انجام دادهایم که عمو میخواهد به ما بگوید.
به هر حال من به همراه برادر، خواهر و مادرم به اتاق دیگری رفتیم و در آن اتاق عمو به ما گفت: بچهها روح من دیگر کشش این جسم را ندارد. وقتی این جمله را گفت برادرم حسین شروع به گریه کرد و اشک در چشم همه ما جمع شده بود. عمو هم صحبت قبلی خودش را قطع کرد و گفت: اگر میخواهید گریه کنید من از اینجا میروم. من نیامدهام تا شما را به گریه بیندازم. من آمدهام رضایت شما را بگیرم. بعد از این حرف پارچه سفیدی را مقابل ما گذاشتند که کفن عمو بود. این پارچه خیلی مرتب خطکشی شده بود و مربعهایی در آن دیده میشد.
عمو قاسم به ما گفت: شما در این مربعها امضا کنید و شهادت بدهید من بنده خوبی برای خدا بودم. من به خاطر دارم آن را امضا کردم و نوشتم: «سلام من را به بابا برسانید». به این ترتیب خانواده ما این افتخار را پیدا کرد که به نمایندگی از خانوادههای شهدا روی کفن عمو به بندگی خوب او برای خدا شهادت بدهد.
تا آن زمان حضور سردار برای ما و خیلی دیگر از مردم قوت قلبی بود و بعد از این اتفاق دیگر برای من همیشه حس نگرانی و ترس دائمی وجود داشت. چون میدانستم کارهای سردار بدون حکمت نیست. از آن روز، دائم دچار اضطراب بودیم و بعد اینکه آن خبر ناگوار را از تلویزیون دیدیم حتی از روشن کردن تلویزیون هم خاطره بدی برای ما باقی ماند.
پایان پیام/3650