خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: صبح یک روزِ پاییزی پیامک آمد: «اردوی راهیان پیشرفت، تشریف میآورید؟» راهیان پیشرفت؟! راهیان نور را شنیده بودم اما این واژهی ترکیبی آنقدر برایم جالب و جدید و تازه بود که بی چون و چرا جوابم را تایپ کردم: «بله اما ...»
توی اتوبوس نشستم. بین جوانهای دانشجوی دهه هشتادی، مهندسهای نفتِ آیندهی ایران. پسری لهجه کردی داشت. دختری لهجه شمالی. چند پسر دیگر لهجه تبریزی و خیلیها هم خوزستانی بودند. پنجرهی بلند اتوبوس و راهی که دنبالمان کشیده میشد گرد و خاکی بود. انگار هر چه جلوتر میرفتیم برهوت برای بلعیدن ما بیشتر دهان باز میکرد و بالاخره در بیابانی لا یتناهی به غولهای بلندِ آهنی رسته از دل زمین رسیدیم.
به جایی که برای ابد با تاریخی هر چند تلخ اما دور همآغوش شده، با پیدایش نفت. با اولین حلقهی چاهی که آمریکاییها را از آن جهانِ شیک و اتوکشیده و مدعی تمدنشان، کشاند به این جهانِ سومِ پر از آدمهای ساده، کسانی که برایشان فرقی نمیکرد مهمانشان کبری خانمِ روستای بغلیست یا مهندس یک شرکت آمریکایی، چون روزیِ بخور و نمیرشان را به دیده منت جلوی میهمان، سفره میکردند.
مهمان ناخوانده
آمریکاییها ریختند در این ولایت و ناخوانده، خودشان را مهمانِ همیشه خواندهی این سرزمینِ پر از طلای سیاه کردند و دکلهای آهنیشان را در سینهی خوزستان کاشتند. مردم ساده بودند. مهماننواز. دستودلباز. گفتند ببَرید. آمریکاییها هم دکل میزدند و طلای سیاه را از میان آن زخمهای آهنی سینهی وطن بیرون میکشیدند. بیرحمانه. غاصبانه. زورگویانه. انگار که خدا ارث آبا و اجدادیشان را در خاک ما به امانت گذاشته و حالا برای گرفتنش آمدهاند. انگار که سهم مردم ما فقط نگاه کردن است به دزدیهایی که به اسم تحقیق و پژوهش و امضای قراردادهای چند دههای رقم میخورد. انگار که خاورمیانه، پمپ بنزین غرب بود!
حالا و پس از صد سال، مهندسهای نفت دهه هشتادی دور دکلها چرخیدند. روی قطعات را خواندند و برای اولین بار نفتی را که با دست هموطنانشان استخراج میشد بوییدند. دور دکل پر بود از آدمهای متخصص. مهندسهای تماما ایرانی. دانشجوها خیره شدند. پرسیدند. بالا رفتند. سرک کشیدند. خندیدند. و کنار ایرانیترین حقِ باز پس گرفته شده از استعماری پشت پرده، عکس یادگاری انداختند تا تاریخ به یاد داشته باشد که به جای مهندسهای غاصب آمریکایی، مهندسهای دهه هشتادیاند که به نیابت از آن مردمان سادهی هموطنشان آمدهاند با نفت، این سرمایهی ملیشان تجدید دیدار کنند!
سرمایه ملی
اتوبوس با تجربهی لمس سرمایهی وطن به اهواز برگشت. انگشتها بوی تند نفت خام میداد و سرها پر از غرور بود. کنار دختری ایستادم، موهایش از قوانین مرسوم دانشگاه کمی بیشتر بیرون زده بود: «شما مهندسی؟ دکل چطور بود؟» خندید: «مهندسی نفت میخوانم اما اولین بار است که به اردوی راهیان پیشرفت میآیم. هیچ وقت مطمئن نبودم که میتوانم به درد زخمهای وطن بخورم. اصلا وطن مفهومش را برایم از دست داده بود و میخواستم تغییر رشته هم بدهم اما امروز وقتی دیدم مهندسان ایرانی چطور دور دکل مردانه میجنگند با خودم عهد بستم که مهندسترین مهندس نفت جهان بشوم تا زنانه جنگیدنِ مهندسان زن ایرانی را در جنگ اقتصادی به غربیها نشان بدهم. من مصمم که برای حفظ سرمایهی وطنم بجنگم، با علمم، با تخصصم و با تعهدم، من این راه را ادامه میدهم، قسم میخورم.»
توی سالن جای سوزن انداختن نبود. یک آمفی تئاتر پر از مهندسهای نفت دهه هشتادی. آرام و قرار نداشتند. چند نفری سرشان توی گوشی بود و دنبال معنی اصطلاحی تخصصی میگشتند. دو سه نفر خیره در لپتاپهای باز روی زانوهایشان خوابشان برده بود و بقیه هم دسته دسته توی سر و کلهی هم میزدند که مدیرعامل آمد چه بپرسیم تا فکر نکند ما مهندس کوچولو هستیم.
موسیقی یا سخنرانی
در ردیفی که من نشسته بودم دختری هدفونش را درآورد و موسیقی را تا ته بلند کرد. دوستش به شانهاش زد: «صدایش بلند است، مدیرعامل آمد، الآن است که حرف بزند» دختر دهانش را کج کرد و یکی از گوشیها را از گوشش درآورد: «فکر کردی چه؟ یک ساعت میآید گزارش کار میدهد و میرود، من که حوصلهی سخنرانی ندارم، ولم کن تو را جدت!» هر چند تا اینجای کار با لحن بیان خانم مهندس دهه هشتادی موافق نبودم اما حرفهایش بیراه هم نبود، حداقل گوش من یکی، پر بود از سخنرانیهای گزارش کاری. اینکه در شش ماه اول سال اینقدر درصد تورم را پایین آوردهاند و شش ماههی دوم سال قرار است همه جا بهشت شود.
دکتر گلپایگانی، مدیرعامل شرکت ملی حفاری ایران پشت میکروفون ایستاد. دختر موسیقی را بلندتر کرد. دکتر بسم الله الرحمن الرحیم گفت: «فکر کنم نود درصد شما متولدین دهه هشتاد هستید، درست است؟ (دانشجویان خندیدند و صداهایی در هم و برهم جواب شد) بنابراین میخواهم شما را به حدود بیست سال قبل از تولدتان یعنی سال ۱۳۵۷ ببرم، اصلا یک مقدار دیگر برگردیم عقب، یعنی صد سال قبل از تولدتان، سال ۱۲۸۷، به زمانی که قراردادی بین دارسی و مظفرالدین شاه امضا شد تا به مدت ۶۰ سال درباره چاههای نفت ایران و نحوه بهرهبرداری از آنها برنامه چیده باشند.»
دختر کنجکاو شد و هدفون را از گوشهایش برداشت. مدیرعامل شرکت ملی حفاری ایران به جای سخنرانی، روایت میکرد!: «من زمانی که میبینم دانشجویانمان تاریخ را مطالعه نمیکنند و از نظام مقدس جمهوری اسلامی نقد میکنند بسیار ناراحت میشوم البته نقد از هر نظامی، حکومتی، جامعهای و حتی خانوادهای یک اصل ثابت شده است و در این بحثی نداریم اما وقتی در رابطه با موضوعی مطالعه نداشته باشیم میبینیم که بعد از چهل سال، رهبر معظم انقلاب حرف از نیاز به جهاد تبیین را به میان میآورند.
ما نیازمند جهاد تبیین میشویم که مطلع شویم. حالا چرا جهاد تبیین؟ چون مطالعه نمیکنیم، چون دشمن از همین روزنهی بیاطلاعی ما سنگ اندازی میکند. روزانه در آمریکا سه مسلمان کشته میشوند، کدام یک از شما متوجه شد؟ (دو نفر دستهایشان را بالا آوردند.) میبینید؟ خیلی تعداد کم. روزانه چندین هزار مسلمان در میانمار زنده زنده سوزانده میشوند؟ چند نفر میدانند؟ (مهندسهای دهه هشتادی ساکت شدند) عدم آگاهی جوانان ما نسبت به موضوعات تاریخی، اجتماعی و سیاسی باعث میشود جوان سنگ بردارد و روبهروی نیروی انتظامی بایستد. زمانی که در امریکا، میانمار یا هر نقطهای مسلمانی کشته میشود هیچ کجای دنیا خبری از این جنایات نیست اما ببینید در این یک ماه چه کردند.
رسانههای ما متاسفانه بیست سال از دنیا عقب هستند. اسراییل دویست نفر دانشجوی نخبه را میچیند با تجهیزات به روز و با تسلط به شبکههای مجازی، محتوای دروغِ دیجیتال تولید میکنند اما ما کیفیت محتوای صادقانهمان نیز میلنگد!»
یکِ خاورمیانه
دختر به نشان تایید سر تکان داد و گوشی را توی کیفش گذاشت. مهندسهای نفت دهه هشتادی در اردوی راهیان پیشرفت مثل دو دوست روبهروی مدیرعامل یک شرکت نفتیِ اول در خاورمیانه نشسته بودند و چای مینوشیدند و هر کدامشان هر طوری که دلش میخواست حرف میزد. برایم جالب بود. مدیرعامل ادامه داد: «چرا اینها را میگویم؟ شاید بگویید خب، چه ربطی داشت؟ اما عدم آگاهی جوان ما به موضوعات تاریخی و سیاسی کشورش باعث میشود که سنگ بردارد و توی صورت نیروی انتظامی بایستد.
امروز جوان ما باید بداند، همانطور که طبق فرموده رهبری «آمریکا از ایران قوی میترسد»، باید بگویم از ملی حفاری قوی نیز میترسد. چرا؟ چون در سال ۱۳۵۷ یک نفر متخصص ایرانی در ملی حفاری نداشتیم. آنهایی هم که بودند هفت هشت ده نفر بودند، اروپا درس خواندند آمدند ایران کار کردند ولی حالا اوضاع خیلی فرق کرده.
حالا سوال؟ مگر در ایرانِ قبل از انقلاب رشتهی حفاری نبود که مهندس از خارج میآمد؟ (مهندسهای دهه هشتادی با تعجب به هم نگاه کردند) در سال ۱۳۵۷ حدود هفتاد سال از اکتشاف نفت گذشته بود اما رشته حفاری نداشتیم، کسی هست بداند چرا ما رشته حفاری نداشتیم؟ چون نمیخواستند به مخازن دسترسی داشته باشیم. آیا جوان ما، جامعه ما، این را میداند؟ که قبل از انقلاب رشته حفاری نبود؟ خانه را داشتیم اما کلیدش دستش ما نبود.
طراحی چاه، اجرای چاه، مدیریت، همه با آنها بود اما چاه که مال ماست؟ اصلا آنها چه کاره بودند که آمدند در این کشور؟ اما امروز به برکت امام خمینی (ره) که در سال ۱۳۵۷ این صنعت را تاسیس کرد، این صنعت ملی شده است و دیگر زیر دست نیستیم.»
صدای کف دختر بین صلوات گم شد اما ذوق کرده بود. حالا با دقت بیشتری به حرفهای مدیرعامل گوش میداد. مهندس دهه هشتادی دفترچه یادداشتش را درآورد، نگاهش کردم، صفحهی اول این جمله را نوشت: «تاریخ را بخوان بعد اعتراض کن!»
صعود چهل ساله
مدیرعامل کمی آب خورد: «جنگ بود و ما در دانشکدههای نفت زیر بمباران درس میخواندیم اما جبهه هم میرفتیم. اوایل جنگ یک مقدار مهمات و تجهیزات از رژیم گذشته باقی مانده بود ظرف سه سال جنگ از آنها استفاده کردیم و تمام شدند. نمیتوانستیم دست روی دست بگذاریم، پس خودمان تجهیزات نظامی را تولید کردیم. شاید باورتان نشود اما وقتی گلوله خمپاره را توی قبضه اسلحه میگذاشتیم نگران بودیم، از کارمان مطمئن نبودیم، تازهکار بودیم، ممکن بود گلوله توی اسلحه منفجر شود. زمانی هم که گلوله پرتاب میشد باز نگرانتر بودیم که گلوله میرسد به دشمن یا روی سر بچههای خودمان منفجر میشود. ما در زمان جنگ در تجهیزات نظامی صفر مطلق بودیم اما در سال ۱۳۹۸، جمهوری اسلامی ایران، پهبهاد آمریکایی را با سرعت نهصد کیلومتر در ارتفاع سی هزار پایی میزند. اینها را به این راحتی که میخواهیم از دست بدهیم به دست نیاوردهایم، حواسمان باشد.
اینها را باید بدانیم، باید به همدیگر بگوییم. گلوله در سال ۱۳۶۰ در قبضه احتمال ترکیدنش بود اما در سال ۱۳۹۸ پهبهادِ در حال حرکت با سرعت نهصد کیلومتر را میزند. در حفاری هم ما صفر مطلق بودیم، الان با اقتدار میگویم در منطقه مقام اول را داریم. چرا اول؟ نه اماراتیها، نه عمانیها، نه عراقیها، نه کویتیها خودشان نیستند، اما ما خودمانیم. من این حرف را به وزیر نفت عراق هم گفتم، تعجب کرد، گفتم ما چهل سال جلوییم، چون آنها قدرت کنترل چاهها را ازشان گرفتهاند، دست آمریکاییهاست اما امروز ملی حفاری ایران، حفاری میکند و تمام خدمات یکپارچه حفاری هم با خودش است.»
مدیرعامل صدایش را بلندتر کرد: «عمیق ترین چاه ایران را من طراح و ناظر بودم. میدانید چند متر بود؟ (بچهها جوابهای مختلف دادند، خندیدند، مدیرعامل جایزه پانصد هزار تومانی گذاشت، یکی از مهندسها جواب نزدیکی داد) عمیق ترین چاه ایران را در سال ۱۳۷۲ در منطقه لالی زدیم که حدود پنج هزار و نهصد متر بود. (مهندسهای دهه هشتادی دست زدند، چند نفر جایزه خواستند و مدیرعامل چشم گفت) تمام طراحی چاه، اجرای عملیات و بهره برداریاش توسط مهندسان و متخصصان ایرانی در حال انجام است و شرکت هم از لحاظ کمی و کیفی در خاورمیانه اول است. حدود ۱۱۰ دکل خشکی و ۱۰ دکل دریایی با هزاران متخصص و افراد مجرب از تبریز و خارک و کیش تا زاهدان در حال فعالیت هستند و این تنها بخشی از صعود چهل ساله است چون ما فقط در صنعت حفاری و نظامی رشد نکردیم بلکه در موضوعات مختلف رشد شد.»
دوربینها را خاموش کردند اما ضبط گوشی من هنوز فعال بود، مهندسهای دهه هشتادی برای گرفتن عکس یادگاری با مدیرعامل شرکت ملی حفاری ایران بدون هیچ تشریفاتی کنار هم ایستادند. مدیرعامل خندید: «درس بخوانید، مطالعه کنید. تاریخ بخوانید و ببینید چه از سر گذراندیم.» مهندسهای دهه هشتادی قول دادند و عکاس هم آخرین عکس یادگاریاش از اردوی راهیان پیشرفت را گرفت تا تاریخ، چشم به راه جهاد اقتصادی و صنعتی مهندسهای دهه هشتادی، دست زیر چانه بزند و به انتظار بنشیند، به انتظارِ ایرانی با اقتدار که خار گلوی استعمار شود و افتخارِ جهاد علمی و فنی جوان دانشمند مسلمان ایرانی را به جهان نشان دهد، به امید آن روز که بسی نزدیک است.
پایان پیام/