خبرگزاری فارس - شهرستان دشتی، آزاده حیدری نسب: گلستان ساحلی روستایی در آغوش خلیج زیبای فارس که انسانهایی زحمتکش، خونگرم و میهماننواز را در صدف وجود خود پرورانده است. تا غروب چیزی نمانده و آفتاب دامن لاجوردی خود را بر پهنای آبهای نیلگون خلیج فارس گسترانیده است، پس از عبور از کوچه پس کوچههای روستا به بالاترین نقطه روستا میرسیم. خانهای پشت به دریا که فاصله آن تا ساحل بکر و ماسهای روستا را درخت کهوری چتری مانند مامنی برای بازی بچهها در خنکای غروب مهرماه ساخته است.
جلوی درب حیاط رو به دریا موکب کوچکی بر پا شده است. جوانی بشکه بزرگی از نوشیدنی را به سمت موکب میآورد. زنان و بچههای رهگذر برای گرفتن شربت به سمت موکب میروند. از آنها سراغ خانه حسن خدری آزاده سرافراز روستا را گرفتم، برای اینکه بهتر متوجه سوالم شوند به ناچار باید همان اسمی که بین اهالی روستای گلستان ساحلی و روستاهای اطراف شهرت داشت را میگفتم. همین که گفتم منزل حسنشهید، فورا درب کرم رنگی روبهروی موکب را نشان دادند. متوجه شدیم موکب هم توسط خودش برپا شده است.
ایستادگی پشت حصار بعثیها
حسن خدری آزاده سرافرازی که بهترین دوران عمرش را به جای اینکه همراه دیگر جوانان روستا بر آبهای خروشان خلیج فارس به صیادی و دریانوردی بپردازد، پشت حصارهای بعثیها گذرانده است.
حسن خدری در روز نهم فروردینماه سال ۱۳۴۷ در خانوادهای متدین و زحمتکش متولد میشود و حدود ۱۹ سال را در آغوش پرمهر خانوادهاش سپری میکند. در روز هجدهم شهریورماه سال ۱۳۶۶ حدود ۱۰ ماه بعد از وقوع سیل مرگبار سال ۱۳۶۵ در دشتی، برای ادای دین به وطن و گذراندن دوران سربازی عازم جبهههای حق علیه باطل میشود.
پس از شرکت در عملیات توکلالله برای بازگشت به خانه، به همراه دیگر همرزمانش راهی پشت خط مقدم جبهه شده و به سمت شهر اهواز حرکت میکنند. در طول مسیر رزمندگان به گروههای متعددی تقسیم میشوند و حدود 8 نفر نیز تیر میخورند و به علت شدت جراحت از دوستان خود جا میمانند. نیروهای بعثی که در میدان جنگ حریف شهامتها و رشادتهای رزمندگان عزیز و غیّور کشورمان نمیشدند سعی میکردند از راههای دیگر فرزندان ایران را در دام بیاندازند.
حسن خدری به همراه دیگر همرزمانش که حالا فقط پنج نفر از گروه ماندهاند پس از گذشت یک شبانهروز حدود ساعت پنج بعد از ظهر به نزدیکیهای خور کرخه میرسند. آنها با دیدن اتوبوسهای ایرانی به قصد بازگشت به اهواز سوار میشوند.
این آزاده غیّور در گفتوگو با خبرنگار فارس میگوید: ماشینهای خودمان که به دست عراقیها افتاده بود و آنها راننده بودند، چون عکس امام خمینی(ره) و پرچم ایران روی آنها نصب کرده بودند و صدای آهنگران از داخل آنها پخش میشد، ما با تصوّر اینکه نیروهای خودمان هستند به سمت آنها رفتیم که بتوانیم به پشت خط برگردیم و به خانه برویم. سپس به قصد اهواز اتوبوس را سوار شدیم اما بعد متوجه شدیم که اتوبوس خط خودمان است اما رانندهاش سربازان عراقی هستند.
عبور با تانک از روی اسرا
ما را از آنجا به سمت عراق بردند. ابتدا ما را به خط مقدم بردند، سپس به عین خشک و بعد دیوار مرگ سمت خوزستان. چون تعداد ما خیلی زیاد بود همه را به خط کردند که با تانک از روی ما عبور کنند. چون زبان آنها را نمیدانستیم یکی از همرزمان که عرب بود ترجمه صحبتهای عراقیها را برایمان میگفت. سپس یکی از افسران عراقی که فارسی نیز میدانست به آنها گفت که ما را به عراق بفرستند. بعد از اینکه وارد عراق شدیم ما را در شهرهای عراق میگرداندند که بگویند ما این همه نیرو گرفتهایم. هنگامی که ما را در خیابان و بازار شهرها میگرداندند مردم عراق هر کدام هر چیزی به دستش میآمد به سمت ما پرتاب میکردند، عدهای به سمت ما سنگ پرتاب میکردند و به سر و کمر اسیران اصابت میکرد، عدهای آب بر ما میریختند و عدهای…
عراقیها به سمت ما سنگ پرتاب میکردند
از شهر بصره تا رُمادیه و بغداد تا تِکریت زادگاه صدام حسین ما را در شهرها میگرداندند و عراقیها به سمت ما سنگ پرتاب میکردند. تا ۶ - ۷ ماه هیچکس هیچ خبری از ما نداشت. عموهایم تا فکه و خرمشهر را میگردند و وقتی ما را پیدا نکردند، ناامید شدند و گفتند که من شهید شدهام. در تمام محل خبر شهادت من را پخش میکنند. پس از ۶ ماه برای خانواده نامه فرستادم که ما زنده هستیم اما اسیر شدهایم.
بعثیها پس از گرداندن حسن خدری و دیگر اسیران همرزمش در شهرهای عراق آنها را به شهر رُمادیه عراق میبرند و در اسارتگاه آنجا حدود سه سال در اسارت بودهاند.
خدری در اشاره به دوستانش که در یک گروه اسیر شدند و همه جا همراه هم بودند، میگوید: نادر وهابی اهل شهر خورموج، دو سه نفری اهل شهر گاوبندی که دو نفرشان رحمت خدا رفتهاند و یکی از آنها نیز ابراهیم فولادی نام داشت که هنوز در قید حیات است در رُمادیه ۶ اسیر بودیم.
خدری و ابراهیم فولادی دوران خدمت سربازی را با هم گذرانده، سپس که به جبهه اعزام میشوند در آنجا نیز کنار هم بودهاند تا زمانی که با هم آزاد میشوند و به وطن باز میگردند و همچنان این دوستی ادامه دارد و با هم ارتباط دارند.
وقتی از این پدر سختکوش و پرتلاش میپرسم آیا در دوران اسارت به آزادی و بازگشت به وطن فکر میکردید، پاسخ میدهد: در ایام اسارت اصلا نمیتوانستیم به روزهای آزادی فکر کنیم و خودمان را به بیخیالی زده بودیم تا روزی که به ما بگویند برو بیرون. سعی میکردیم به خودمان سخت نگیریم و به روز خاصی برای آزادی فکر نکنیم. اگر به ما میگفتند فردا آزاد میشوید، ما یک سال بعد را در نظر میگرفتیم چون ممکن بود فردا این اتفاق نیافتد و دوباره ناراحت شویم.
تحمل ۷۷۳ روز شکنجه روحی
خدری که در دوران اسارت لهجه عراقیها را در حد مکالمه روزمره به خوبی یاد گرفته است، در بیان میزان سوادش میگوید: من مدرسه نرفتهام و همانجا در اسارتگاه سواد یاد گرفتم. در اسارتگاه بعضی از اسرا یا خودشان معلم بودند و یا سواد بالایی داشتند و به دیگر اسیران سواد خواندن و نوشتن یاد میدادند. در بین اسیران دارای مدرک لیسانس، فوق لیسانس و غیره بودند که با کتابهایی که آنجا در اختیار داشتند به دیگر اسیران خواندن و نوشتن میآموختند. حتی زبان انگلیسی را به کسانی که سواد بالاتری داشتند آموزش میدادند.
وی در ادامه میگوید: یک سال و ۳۵ ماه اسیر بودم و در روز ۲۶ خردادماه سال ۱۳۶۹ به ایران بازگشتیم. در زمان آزادسازی قبل از بازگشت به وطن ما را برای زیارت بارگاه امام حسین علیه السلام به کربلا بردند. صدام حسین برای همه بچهها هر کدام یک جلد قرآن نیز اهدا کرد.
روزی که به وطن بازگشتیم و در آغوش خانواده رسیدیم مادرم که در قید حیات بود را در لحظه اول شناختم اما پدرم فوت کرده بود.
محمد ابراهیمی عضو شورای اسلامی روستای گلستان ساحلی در گفتوگو با خبرنگار فارس میگوید: زمانی که خبر آوردند که حسن خدری شهید شده است، من حدود ۱۹ سال سن داشتم. سال ۱۳۶۶ یا ۱۳۶۷ بود که خبر آوردند که رادیو اعلام کرده که حسن خدری شهید شده است. همه مردم در کوچهها ریختند. من هم رفتم، و همه یقین پیدا کرده بودند که ایشان شهید شده و اصلا حرفی از اسارت وی نبود.
در بین اهالی روستا همهمهای شده بود. در آن زمان پدر و مادرش هر دو زنده بودند و پدرش چون فکر میکرد فرزندش شهید شده است هر روز که بر پشت الاغش سوار بود تا به سمت باغش برود در هنگام عبور از کوچههای روستا صدای گریه و زاریاش برای حسن، اهالی روستا را بیدار میکرد. آن موقع همگی در حیاط میخوابیدند. پدرش قبل از اینکه خبر آزادی پسرش را بشنود به رحمت خدا رفت.
سپس که رفتند پیگیری کردند، متوجه شدند که حسن اسیر بوده و شهید نشده است. از همان موقع اسم ایشان را حسن شهید گذاشتند.
حدود یک ماه بعد پس از این که فامیل ایشان از طریق بنیاد شهید تحقیق و پیگیری کردند، فهمیدند حسن شهید نشده و اسیر است اما اسم حسن شهید برای همیشه روی ایشان ماند. تا اینکه مدتها بعد در سال ۱۳۶۹ من خدمت سربازی بودم که خبر آزادی حسن خدری را آوردند.
حسن خدری بعد از ورود به ایران به خانه یکی از پسرعموهایش در شهر بوشهر رفته بود. در آن زمان هیچ وسیله نقلیهای در روستا نبود و راه آسفالتی هم وجود نداشت. من موتورسیکلتی را از یکی از دوستانم برداشتم و همراه دوستم با موتور تا بوشهر رفتیم. همه اهالی روستا مینیبوس گرفتند و به بوشهر رفتند. همگی شب را منزل پسرعموی حسن ماندند و فردا صبح وی را به گلستان ساحلی منتقل کردند. مراسم استقبال از حسن خدری در روستا خیلی عالی برگزار شد. تمام اهالی روستا همگی به استقبال از ایشان آمدند، حتی یک نفر در خانه نماند.
به گزارش فارس، حسن خدری به مدت ۷۷۳ روز در اسارتگاه رُمادیه ۶ اسیر بوده و شکنجههای سخت روحی و روانی را تحمّل میکند. پس از اینکه به وطن باز میگردد ازدواج میکند و به یمن آزادیاش نام دخترشان را آزاده میگذارد. دو دختر و دو پسر حاصل ازدواج ایشان است که تا مقطع دیپلم درس خواندهاند و به جز پسر کوچکش همگی متاهل هستند.
انتهای پیام/س