اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

استانها  /  خوزستان

سلامی از خیابان دختران انقلاب/ همه یک حنجره‌ایم برای فریاد «یا مهدی»

دستش را گرفتم: «دل دل نکن، ما خواهریم، توی این رگ‌ها خون ایران جاریه.» با اطمینان سرش را تکان داد و دست در دست هم به میان جمعیت رفتیم. عکس حاج قاسم را با موهای بلوند و شال تق و لق بغل گرفته بود و «سلام فرمانده» می‌خواند، بلند و عمیق و مطمئن. انگار همه یک حنجره شده بودیم.

سلامی از خیابان دختران انقلاب/ همه یک حنجره‌ایم برای فریاد «یا مهدی»

خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: محل قرار، فلکه‌ی سوم منطقه‌‌ای از بالای شهر اهواز بود اما من دلم می‌خواست از نقطه‌ای دیگر به آن‌ها سنجاق شوم؛ از میان دختران کم حجاب! تاکسی را جلوی مجتمع تشریفات نگه داشتم. سر و وضعِ محجبه‌ام برای همه عجیب بود، یک علامت تعجب بزرگ! انگار توی چشم همه فقط یک سوال می‌چرخید: «این، اینجا چه غلطی می‌کنه؟!»

بین مغازه‌های پاساژ شروع به چرخیدن کردم. من، آنجا، فقط خودم عین خودم بودم و جلوی هر مغازه‌ای که می‌ایستادم مغازه‌دار شالِ افتاده روی شانه‌اش را روی سرش می‌کشید. دختری که دست پدرش را گرفته بود بلند بلند صدا زد: «بابا بابا این خانمو ببین!» یک لحظه خنده‌ام گرفت. یعنی این دختر سه چهار ساله تا حالا توی عمر کوچکش کسی مثل من را ندیده بود؟ مگر من چه شکلی بودم؟!

 

 

دست در دست پدرش سوار آسانسور شیشه‌ای شدند، خندیدم و برایش دست تکان دادم اما دخترک بی هیچ واکنشی سرش را برگرداند!‌ همه پچ‌پچ می‌کردند. همه نگران بودند. همه خودشان را جمع‌وجور می‌کردند. اما چرا؟ چون من محجبه بودم؟ چون عبایی سیاه بر تمام تنم کشیده بودم؟ چون موهایم مشخص نبود؟ خواهرم دستم را گرفت: «نه، اونا از حضور تو در جایی که سال‌ها‌ست به اسم خودشون زدن تعجب کردن. ما سال‌هاست که طبق یک قانون نانوشته دو دسته شدیم. پاتوق‌هامون دوتا شده. کافه‌هامون جدا شده. اصلا دو نفر شدیم و قطعا اگه تو یکی از اونا رو توی هیئت ببینی همین رفتار رو نشون میدی.»

نمی‌توانستم استدلال خواهرم را قبول کنم اما در آن شرایط هم راهی برای رد این استدلال نبود. ما واقعا دو تا شده بودیم. ما دیگر همدیگر را دوست نداشتیم. ما نباید با هم قاطی می‌شدیم. نباید با هم شوخی می‌کردیم. بچه‌های ما نباید برای آن‌ها دست تکان می‌دادند. و بچه‌های آن‌ها نباید جواب لبخند ما را بدهند. همه چیز بوی بد نفرت و جدایی گرفته. انگار آن‌ها شهروندان وطنی دیگر و ما شهروندان وطنی دیگریم.

 

 

روی پله برقی، دخترها خودشان را عقب کشیدند. مردها یقه‌شان را صاف کردند و چشم‌هایشان را از ما دزدیدند. همه طوری رو می‌گرفتند که ما دو هزاریمان بیفتد و از این مجتمع تجاری همان‌طور که با پای خودمان آمدیم، بیرون برویم اما من دلیلی برای نبودن در آنجا نمی‌دیدم. با تعجب به طرف خواهرم چرخیدم: «شاید ما بیشتر از اونا مقصریم!»

_ما؟

مرد جوان تا جلوی مغازه‌اش بیرون آمد، استرس گرفته بود و صدایش می‌لرزید: «امری باشه خواهر، خدمتم» تشکر کردم و گذشتم. خواهرم سری تکان داد: «دیدی؟ فکر می‌کنن لباس شخصی هستیم و اومدیم زاغ سیاهشون رو چوب بزنیم.» نشستیم توی کافه‌ و دوباره نگاه‌ها به ما خیره شد. حتی چند نفری بلند شدند و رفتند. لیوان را بالا آوردم: «ما مقصریم خواهرِ من! چون اونقدر خودمون رو از این بندگان خدا جدا کردیم، چون اونقدر سجاده آب کشیدیم، چون اونقدر قاطیشون نبودیم که شد اونچه نباید می‌شد. که فاصله افتاد بین نیمکت‌های کلاس‌های مدرسه‌ی انقلاب. حالا هم حق دارن مثل یک جزامی به ما نگاه کنن. جای ما اینجا نیست چون خودمون به اون‌ها گفتیم که ازشون بهتریم و نباید قاطیشون باشیم و حالا من، اومدم اینجا نشسته‌ام که چی؟ که بگم هیس، داد و بیداد نکنید. اینجا هم مال ماست؟» خواهرم ابروهایش را بالا انداخت. یکدفعه صدای الله و اکبر از توی خیابان آمد. بلند بود و صریح و رسا، صداهایی زنانه که فریاد می‌زد حواسمان به منافق باشد. شیشه‌ها لرزید و همه با تعجب به خیابان خیره شدند.

 

 

حالا من از طبقه‌ی پنجم مجتمع تشریفات به خیابان زل زده بودم، درست مثل تک تک آن دخترهای بی‌حجاب که به دختران محجبه زل زده بودند. چند روز پیش آن‌ها توی این خیابان شعار داده بودند و حالا دوستان من. صداها اما مطمئن بود و رسا. فریادها قوی بود و محکم و حرف‌ها مهربان. درست مثل صدای خنده‌ی حاج قاسم که هنوز شیرینی‌اش از جانمان نرفته و همه‌ی ما را دخترهایش میدانست. هم آن‌ها که توی خیابان بودند و هم آن‌ها که توی مجتمع.

از پله‌ها پایین آمدم. صداها نزدیک‌تر شده بود. عطر امنیت می‌داد و حفظ حرمت. تصویر، تقریرِ اجتماع زنان و دخترانی بود که برای آزادی به خیابان آمده بودند. آزادی‌ای به معنای اینکه من زنم، پوشیده اما فهمیده، می‌دانم نیش‌ دشمن چرا وحدت ما را نشانه رفته، چرا می‌خواهد دو تا شویم، خانه‌هایمان جدا شود، مغازه‌هایمان جدا شود، خیابان‌هایمان جدا شود، مدرسه و مسجد و درمانگاه و زار و زندگیمان جدا شود و این جدایی، آغاز جدایی بزرگ‌تری‌ست.

 

 

روبه‌روی در مجتمع ایستاده بودم و دست‌ها مرا فرا می‌خواند. برای اینکه در میانشان باشم و بلند «یا حسین» بگویم. اسم بزرگ‌مردی که در کشاکش رنج کربلا نگفت به خدا ایمان بیاورید، نگفت نماز بخوانید، نگفت روزه بگیرید، او مثل ما، زیر آسمان خدا ایستاد و با محاسنی خونین به سپاه کوفه اشاره داد: «آهای آدم‌ها، اگر دین ندارید و از روز جزا نمی‌هراسید، لااقل آزاده باشید» همین.

جمعیت مثل رودی روان جاری بود. و عکس‌های حاج قاسم در میان امواج، در فراز. دل توی دلم نبود برای یکی شدن با آن‌ها. بیرون زدم که صدایی من را برگرداند. یکی از دخترهای فروشنده بود. همان که کمی با هم خوش و بش کردیم و مشتری‌اش شدم. مردد بود. دستش را گرفتم: «دل دل نکن، ما خواهریم، توی این رگ‌ها خون ایران جاریه.» با اطمینان سرش را تکان داد و دست در دست هم به میان جمعیت رفتیم. عکس حاج قاسم را با موهای بلوند و شال تق و لق بغل گرفته بود و «سلام فرمانده» می‌خواند، بلند و عمیق و مطمئن. انگار همه یک حنجره شده بودیم، با یک شعار و یک صدا: «سلام فرمانده، سلام از این نسلِ غیور جا مانده ...»

 

 

پایان پیام/

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول