اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

استانها  /  خوزستان

باتلاق تانک‌های وطن‌خوار

خندید، بلند و عمیق و چهره‌ی عبوسش شکفت: «خودمان هم دقیق نمی‌دانستیم چه می‌خواهیم بکنیم اما این تنها راه‌حل بود. هر خاکی مردمش را دوست دارد. ما هم خاکمان را دوست داشتیم پس به سمت تنها داراییمان دویدیم. تانک‌ها به ما زل زده بود و ما می‌دویدیم. فکر می‌کردند در آن تاریکی‌ها در حال فراریم اما وقتی خورشید کمی خودش را بالا کشید خودشان را در اسارت باتلاقی از آب و گل دیدند.»

باتلاق تانک‌های وطن‌خوار

خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: انگشتر طلایش را توی کاسه‌ی آب گذاشت و با دست‌های پهن و آفتاب‌سوخته‌اش به جان خمیرها افتاد، دوربین را آماده کردم تا عکسی به یادگار از او بگیرم، اخم کرد و رو گرفت: «نه یما! نگیر قربان قد و بالایت. من به غیر از عکس کارت ملی و پاسپورت عکسی ندارم. اگر هم عشق زیارت اباعبدالله (ع) نبود که اصلا و ابدا پایم را توی عکاسی نمی‌گذاشتم.» دوربین را خاموش کردم و جلو رفتم تا در چیدن چانه‌های خمیر در سینی روحی کمکش بدهم اما تمام سر و بالم پر از خمیرهای آویزان شد.

با خنده دستم را گرفت و شروع به چیدن خمیرها کرد: «این دست‌های لاغر و بی‌جان تو که به درد خمیر ورز دادن نمی‌خورَد. تو فقط عقب بنشین و نگاه کن. باشد یما؟ وگرنه تا آخر شب مجبور می‌شویم خودت و کل اسباب وسایلت را خمیری تحویل خانواده‌ات بدهیم.» مظلومانه نگاهش کردم، دوباره خندید اما خنده‌ای که رنج در امتدادش جریان داشت. روسری‌اش را روی شانه‌اش انداخت و خمیرها را توی دست‌هایش آنقدرچپ و راست کرد که به بزرگی یک سینی چای‌خوری شدند بعد تا نیمه میان آتش تنور رفت و با تَق محکمی، خمیر پهن شده را به دیواره‌ی تنور کوبید، عطر نان عربی تنوری کل حمیدیه را برداشت.

حاجیه بتول

کاسه‌ی سرشیر و نان‌های تنوری را روبه‌رویم گذاشت و به رسم مهمان‌نوازی عرب‌ها، اولین لقمه را خودش برایم گرفت. انگار که تکه‌های ابری از آسمان بهشت را لای نان پیچیده باشی، خنک و شیرین و دل‌چسب. حاجیه بتول به دیوار تکیه داد. توی فکر عمیقی فرو رفته بود که فقط یک تکان محکم از شانه‌اش می‌توانست بیرون بیاوردش: «حواست کجاست حاجیه بتول؟ چند بار بلند صدایت زدم اما حتی پلک هم نمی‌زدی! آن روز خاطرت هست؟»

آه کشید، آهی که شاید عصاره‌ی وجود دردآلودش بود در جواب سوالی که او را به نهم مهر سال یک هزار و سیصد و پنجاه و نه می‌بُرد. به روزی که تانک‌ها آمدند، علوان رفت و او برای همیشه تنها ماند. به سمت صندوقی حلبی که قفل طلایی بزرگی از آن آویزان بود بلند شد و با یک طاقه پارچه‌ی سفیدِ کهنگی گرفته برگشت: «پارچه‌ی دشداشه‌ست. این را همان سال یواشکی و با دستمزد خیاطی‌ام برای علوان خریدم. اگر برادرهایم می‌فهمیدند چشم‌هایمان به هم خیره شده و راز قلب‌هایمان را فاش کرده، اول سر من را می‌بُریدند بعد علوان را! آخر ما عاشق هم بودیم. بی آنکه او به من بگوید و بی آنکه من به او گفته باشم. وقتی از کنار زمینشان رد می‌شدم من را می‌دید، تمام قد می‌ایستاد و بلند بلند آواز می‌خواند.»

_چه می‌خواند؟

حاجیه بتول انگشت گزید و حرف را عوض کرد اما من کوتاه بیا نبودم: «چه می‌خواند؟ بگو دیگر» دستش را زیر چانه‌اش زد و از پنجره‌ی اتاقش به نخلستان خیره شد: «گِلی یا حِلو امنین الله جابک، خَزن جرح گلبی مِن عذابک...(ای زیبارو، به من بگو خداوند تو را از کجا آورده و چطور بر سر راهم قرار داده، که زخم قلبم از فراقت عمیق‌تر می‌شود اما بهبود نمی‌یابد...)»

اشکی آرام از گوشه‌ی چشم‌های ریزش روی گونه‌های چروکش غلتید و تا زیر چانه‌‌ی پهن و مربعی‌اش پایین آمد. یک صورت گرد گندمی با دماغی قوس‌دار و چشمانی ریز چطور توانسته بود دل علوان را ببرد که اینطور برایش شعر می‌خواند؟ گویی لیلی و مجنون یک بار و یک نفر نبودند و هر جغرافیایی لیلایی دارد.

شنی تانک‌ها

حاجیه بتول دانه‌های خرما را از سبد آویزان روی دیوار بیرون کشید و میان سینی آرد پخششان کرد: «اهل حمیدیه نبود. غریبه بود. هیچ وقت نفهمیدیم از کجا آمده اما مثل خودمان عرب بود. کار می‌کرد. روی زمین‌های کشاورزی. صبح تا شب. شب تا صبح. یک روز که رد می‌شدم دوید و کیسه‌‌ای را که از نخل آویزان بود را روبه‌رویم روی زمین باز کرد. پر از پول بود. هیچ نگفت اما فردایش از زن‌ها شنیدم که علوان می‌خواهد زن بگیرد و درست روزی که قرار بود بیاید خواستگاری، شنی تانک‌ها زندگیمان را زیر گرفت!»

_چه شد؟

هسته‌های خرما را با وسواس بیرون می‌کشید و توی کاسه‌ی کنار دستش می‌گذاشت، آنقدر دقیق که انگار رآکتور هسته‌ای‌ست و او مسئول نیروگاه اتمی! بچه‌ها خاک‌بازی می‌کردند و هوارشان به هوا بود. سری تکان داد و به طرفشان چرخید: «اینقدر خاک روی سرتان بریزید که شپش بگیرید. آنوقت اگر مادرهایتان هم التماسم کردند موهایتان را نمی‌گردم!» به بچه‌ها اشاره دادم کمی دورتر بازی کنند. حاجیه بتول یک استکان چای لب‌سوز برایم ریخت: «از چند روز قبل از نهم مهر، تانک‌های صدام ریخته بودند توی روستاهای مرزی خوزستان. مردم هیچ نداشتند. اصلا کسی نمی‌دانست باید چه کار کند. ما از این آدم‌ها زن گرفته بودیم و به آن‌ها زن داده بودیم. آن‌ها میهمانمان می‌شدند و ما میهمانشان. برو و بیا داشتیم و حالا یکهو می‌دیدیم با اسلحه توی سینه‌هایمان ایستاده‌اند و گلنگدن می‌کشند. حمیدیه‌ی ما چند کیلومتری با اهواز فاصله دارد. اما چشم صدام به اهواز بود.»

سقوط روستاها

چند دانه‌ی خرما را در آرد غلتاند و کنار استکانم گذاشت: «جنگ که تعارف ندارد. آنقدر سرزده می‌آید که نمیدانی باید چکار کنی. بعثی‌ها جلو می‌آمدند و روستاها می‌افتاد. روستاهای دشت آزادگان، بستان، سابله، هویزه، سوسنگرد، ابوحمیظه و کوت سید نعیم سقوط کردند. می‌دانستیم فردا نوبت ماست. اما ما که به غیر از بیل و آب و زمین‌های کشاورزیمان که چیزی نداشتیم. آدم که با آب و بیل و خاک نمی‌تواند به جنگ گلوله و تانک برود.

مردها آشوب شدند. پدران و برادرانمان نمی‌خواستند شهرشان معبری برای سقوط وطن باشد اما دست‌هایشان کوتاه بود و ته دلشان خالی. تا اینکه شب نهم مهر و وقتی داشتیم رخت‌خواب‌هایمان را می‌انداختیم، صدایی مهیب، چیزی شبیه گرومپ گرومپ، کل شهر را تکان داد. همه بیرون دویدند و من لب پنجره ایستادم، ترسیده بودم و دست‌های حنابسته‌ام می‌لرزید و علوان توی رویاهایم هر لحظه دور و دورتر می‌شد. صدایش را اما می‌شنیدم. برای اولین بار داشت به اسم کوچک صدایم می‌زد و من فکر می‌کردم دارم وسط جنگ خواب می‌بینم! تا اینکه از زیر پنجره بیرون آمد! جیغ بلندی کشیدم، خندید: «صدای بلندی داری بتول خانم.» مردها توی کوچه‌ها می‌دویدند. شیشه‌ها می‌لرزید و درِ خانه‌ها باز بود. می‌خواستم پنجره را ببندم و برگردم که دستش را بین پنجره گذاشت: «می‌روم که بجنگم، با برادران خودم! من نمی‌گذارم خانه‌ی بتول خراب شود!» و رفت. منظورش را نفهمیدم. برادران؟ مگر عراقی‌ها برادرش بودند؟ مگر او عراقی بود؟ دویدم بیرون. پاپتی. او داشت دور می‌شد: «علوان، علوان، یعنی تو...» دستش را بالا آورد و در سیاهی شب محو شد. برگشتم خانه. مردی در خانه نمانده بود.»

بی‌ناموس!

_مردهای حمیدیه کجا رفتند؟

لب‌هایش لرزید: «نبی پسر ام‌جعفر که با سپاهی‌ها جلو افتاده بود هراسان به طرف ما زن‌ها برگشت: «آماده باشید! نفربرها و تانک‌های عراقی‌ها پنج کیلومتر از جاده‌ی اهواز سوسنگرد را گرفته‌اند. بی‌شرف‌ها تانک به تانک پشت سر هم ردیف شده‌اند و می‌خواهند از روی حمیدیه رد شوند تا به اهواز برسند.» هیچ وقت آن لحظه از خاطرم نمی‌رود. مادرم عبایش را درآورد و دور کمرش پیچید و وسط زن‌ها و بچه‌ها ایستاد: «برگرد و به مردهایمان بگو در کنار سپاهی‌ها تا می‌توانند دفاع کنند که به خداوندی خدا قسم، اگر جان در بدنشان باشد اما خاک را داده باشند بی‌ناموس‌اند!»

نبی گوشه‌ی عبای مادرم را بوسید: «خاک ناموس ماست، مگر اینکه از جنازه‌ی ما رد شوند که به اهواز برسند.» ما زن‌ها عباهایمان را دور کمرمان بستیم و هر چه از بیل و داس و چاقو و چوب و چماغ داشتیم بین همدیگر تقسیم کردیم. دیگر هیچ‌کس نمی‌ترسید. حتی بچه‌ها هم گریه نمی‌کردند. ما فقط به جاده چشم دوخته بودیم تا به محض آمدن تانک‌ها پایشان را قلم کنیم!»

آهن در برابر آهن

_شما تنها بودید؟ برادرهای سپاهی چه می‌کردند؟

چند باری روی پایش کوبید و لا حول و لا قوة الا بالله گفت: «هیچ نداشتیم، ما بودیم و خدا و جوان‌های سپاهی. آن‌ها جلو افتاده بودند اما مردهایمان نتوانستند تکه تکه شدنشان را زیر باران گلوله ببینند و خاکشان را دو دستی تقدیم دزدها کنند. یک برادر سپاهی بود، یک مرد حمیدیه‌ایی، یک برادر سپاهی، یک پیرمرد حمیدیه‌ای، یک برادر سپاهی، یک جوان حمیدیه‌ایی و ما دختران و زنانی که پشت مردهایمان مردانه ایستاده بودیم. آن موقع دیگر هیچ‌کس زن نبود. وقتی توی دلِ ترس باشی، بدنت اشباع می‌شود، لبریز می‌شوی. وقتی پنج کیلومتر تانک و نفربر روبه‌رویت باشند اول می‌ترسی، خیلی زیاد، آنقدر که تمام استخوان‌هایت می‌لرزد اما این ترس کوتاه است، چون میفهمی برای زنده ماندن باید بجنگی.

علوان بین مردها بود. می‌دیدمش. و حالا که کسی حواسش به من نبود در آن خیره‌سری چه باشکوه به نظر می‌آمد. چفیه را دور سرش بسته بود و با برادرهایم یزله می‌رفت. درست روبه‌روی چشم برادرهای عراقی‌اش!

تانک‌ها جلو می‌آمد و ما جلو می‌رفتیم. دیوانه شده بودیم. آدم عاقل که به جنگ گلوله نمی‌رود اما آن لحظه گوشت و پوست و استخوانمان از جنس آهن بود. ما آهنی بودیم که به جنگ آن غول‌های آهنی می‌رفت. ما بیل داشتیم و برادران سپاهی توپ ۱۰۶ میلی متری و آرپی‌جی. آن‌ها می‌زدند و ما می‌کوبیدیم. ما شبیه یک دست شدیم که تانک‌ها را آشوب کرد. انگار که بازی شطرنج باشد و تانک‌ها مهره‌های ما. هیچ‌کس عقب نمی‌رفت. عراقی‌ها هاج و واج مانده بودند. نه میتوانستند از تانک‌هایشان پیاده شوند و سینه‌هایمان را بدرند و نه می‌توانستند خفت عقب‌نشینی را به جان بخرند. اما، یک راه باقی مانده بود.»

_چه راهی حاجیه بتول؟

_رد شدن از روی ما! از روی بدن‌های ما.

الصابرین

یک استکان دیگر چای ریخت: «بخور یخ کرد دختر. می‌گویم می‌گویم عجله نکن. تو شش ماهه به دنیا نیامدی؟» به شوخی اخم کردم و قند را انداختم گوشه‌ی لپم. دستی به پهلویش گرفت: «تانک‌ها مجبور شدند بریزند توی زمین‌های اطراف. رفتند و نشستند وسط زمین‌های کشاورزیمان. می‌دانی آسمان یکهو دهان باز کند و این غول‌های آهنی روی رزق و روزی‌ات بیفتند یعنی چه؟ می‌خواستند از آنجا رد شوند و به اهواز برسند. آرپی‌جی‌ها از نفس افتاده بود. دست‌های خالیمان داشت خالی‌تر می‌شد. و علوان، زخمی شد. دیگر توی شلوغی جمعیت ندیدمش اما رد خونش روی پیراهنم بود. روی خاک. و زیر نخلی که اولین بار دیدمش.

خاکمان داشت لگدمال میشد. تانک‌ها داشت جلو می‌آمد. نفس‌ها در سینه‌ها حبس شده بود. ما تنها بودیم اما ناگهان حاج علی خودش را بالا کشید و قرآن خواند، آیه‌اش نور بود در آن سیاهی‌ها، روشنمان کرد: «کم من فئة قلیله، غلبت فئة کثیرة بإذن الله، و الله مع الصابرین» به ذهن همه‌مان یک فکر خطور کرد، آب کانال‌های آبیاری زراعیمان.»

باتلاق تانک‌ها

_آب کانال؟ منظورت را متوجه نمی‌شوم حاجیه بتول

خندید، بلند و عمیق و چهره‌ی عبوسش شکفت: «خودمان هم دقیق نمی‌دانستیم چه می‌خواهیم بکنیم اما این تنها راه‌حل بود. هرچند ما سرمایه‌مان را از دست دادیم ولی خاک را نباید اسیر می‌کردند. هر خاکی مردمش را دوست دارد. ما هم خاکمان را دوست داشتیم پس به سمت تنها داراییمان دویدیم. تانک‌ها به ما زل زده بود و ما می‌دویدیم. فکر می‌کردند در آن تاریکی‌ها در حال فراریم اما وقتی خورشید کمی خودش را بالا کشید خودشان را در اسارت باتلاقی از آب و گل دیدند. ما تمام آب کانال‌ها را در مزارعمان رها کردیم و به تماشای دست و پا زدن تانک‌های بعثی نشستیم. دقایقی بعد، شیرمردان هوانیروز آمدند. فکرش را بکن، از آن بالا به رگبار بستندشان و این اولین شکست صدام بعد از آن همه پیشروی‌ها بود.

همه خسته و خونی و زخمی به خانه برگشتیم. لباس‌هایمان خاکی و پاره بود. زن‌ها تازه بعد از پیروزی بغضشان شکست. هرکس به من می‌رسید به گریه دور می‌شد و من مثل دیوانه‌ها می‌خندیدم. مادر تکانم داد: «علوان را بردند بتول. عراقی‌ها سوار تانک اسیرش کردند.» اما من می‌خندیدم، مثل الآن، که سی و چند سال است نمی‌دانم علوان چقدر چاق شده، می‌ترسم دست به قیچی ببرم و این پارچه را دشداشه کنم اما برایش کوچک باشد. شاید یک روز برگشت، نه؟» کنار پنجره ایستادم. همان که یک روز میعادگاه بتول و علوان بود و به سینه‌کش خورشید در آسمان حمیدیه خیره شدم: «شاید حاجیه بتول، شاید. شاید یک روز برگشت. پس دشداشه‌ی علوان را بدوز!»

پایان پیام/ی

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول