اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

استانها  /  همدان

آزاده شماره ۱۱۰۵۴/ از آب و نان سهمیه‌ای تا جشن آزادی با سیب‌زمینی آب‌پز

انگاری آن وقت‌ها سیاهی شب به غم‌هایشان پهلو می‌زد و غوغای غمِ دوری آبادی‌شان را ویران می‌کرد، نه غم دوری از اهل و عیال و خانه و کاشانه! دوری از توپ و تانک و خمپاره، دوری از آخرین صدای اسم رمز «یا زهرا(س)» حتی دوری از پیام امام(ره)؛ می‌دانید هیچکس جز مشتریان آن چهاردیواری با سقف بلند اما تنگ و تُرش نمی‌داند مهمان لشکر تا دندان مسلح دلتنگی شدن یعنی چه؟

آزاده شماره ۱۱۰۵۴/ از آب و نان سهمیه‌ای تا جشن آزادی با سیب‌زمینی آب‌پز

خبرگزاری فارس-همدان، سولماز عنایتی: هنوز دلبازترین کوچه دنیا را پشت خاکریز می‌دیدند و خم به ابرو نمی‌آوردند، هر چند گهگداری آسمان دلشان ابری می‌شد و چیزی را بهانه می‌کردند برای سرپا ماندن.

چیزی مثل بوییدن خاک یقه شده به لباس گل‌آلودشان؛ از همان اولِ اول که بنا شد دقایق تلخ بگذرند از لباس‌های رزمشان یک قاشق گِل چیدند و با این و آن پا کردن ور دل هم به انتظار ‌ایستادند تا گِل خشک شود و بعد همه خاک پاک وطن را که قدر مشتی بود میان یک شیشه شربت ریختند و نوبتی با بوییدنش شب را به صبح می‌چسباندند.

یک مشت خاک، رایحه وجب به وجب ایران را میان خیالشان می‌پیچاند و هر شب سفری دلچسب را سیر می‌کردند، بعد دو چشم‌شان باران شبانه کوک می‌کرد و بغض از مژه‌هایشان سیل می‌شد، سیلی بی صدا که آسایشگاه را قُرق می‌کرد.

 انگاری آن وقت‌ها سیاهی شب به غم‌هایشان پهلو می‌زد و غوغای غمِ دوری آبادی‌شان را ویران می‌کرد، نه غم دوری از اهل و عیال و خانه و کاشانه! دوری از توپ و تانک و خمپاره، دوری از آخرین صدای اسم رمز «یا زهرا(س)» و حتی دوری از پیام امام(ره).

هیچکس جز مشتریان آن چهاردیواری با سقف بلند اما تنگ و تُرش نمی‌داند چه آتشی تن به تن با بوییدن خاک وطن بین اسرا زبانه می‌کشید و میان دلشان در بن‌بست عشق به وطن تا خود صبح چه بلوایی به پا می‌شد.

حالا چشم ببندید و لحظه‌ای روی بام دلتان بنشینید و به چهاردیواری آبستن به التهاب دقایق سری بزنید؛ به همان بن‌بست عاشقی که اهالی‌اش دیوار به دیوار دوری و بی‌خبری خانه می‌گزیدند و غم شبانه را با شیشه شربت خاکی سَر می‌کشیدند.

پلک اول، مهمان لشکر تا دندان مسلح

در آرزوی خون و لاله دمیده بود که با چشمان و دستان بسته غبار غریب غربت به سر و رویش ‌نشست و مهمان  لشکر تا دندان مسلح دلتنگی شد، اگر حساب روز و سال به میان آید می‌شود ۲۷ اردیبهشت ۶۵، یعنی اولین روز اسارت او.

او که می‌نویسم یعنی یازده هزار و پنجاه و چهارمین اسیر در عراق، یعنی یعقوب ۱۴ ساله که به همراه یک گردان از شهرستان بهار در قالب کاروان راهیان کربلا به جبهه اعزام شد و ۳۵ روز بعد از اعزامش در جریان دفاع از منطقه مهران پس از عملیات  «والفجر ۸» دقیقا زمانی که تگرگ شدید گلوله می‌بارید با دو پای زخمی به اسارت درآمد.

روزهای اول اسارتش در بیمارستان‌ الرشید گذشت و چندی بعد به کمپ ۹، یکی از اردوگاه‌های رمادیه منتقل شد و دو سالی در آنجا سر کرد، دو سالی که هشت ماه از آن در گمنامی و بی‌خبر سپری شد و ثانیه به ثانیه‌اش با ترانه غربت و چنگ غم در گلویش می‌گذشت.

به تدریج بعثی‌ها مرحمت کردند و «یعقوب وهابی» ۱۴ ساله از ایران را در فهرست بلندبالای اسرا ثبت کرده و شماره اسارت دادند یعنی عدد ۱۱۰۵۴؛ بعد از ثبت عدد و رقم هر دو ماهه یکبار صلیب سرخ کاغذ سفیدی تحفه می‌آورد تا نامه بنویسند و خانواده خود را از حال و احوالشان باخبر کنند البته علاوه کنید عکس دسته‌جمعی سالی یکبار را.

از اینجای روز و ماه اسارت را آقای وهابی روایت می‌کند، روایتی صمیمی با ذکر جزییات؛ او می‌گوید: «۵۱ ماه و ۸ روز اسیر بودم در این مدت دو سال در کمپ ۹ و دو سال و نیم هم در کمپ ۷ سپری کردم؛ اوضاع اردوگاه‌ها از نظر تغذیه و امکانات خیلی وخیم بود تا جایی که روزانه به هر نفر ۳ قرص نان کوچک داده می‌شد به همراه آب سهمیه‌ای.

اکثر اسرا دچار بیماری‌های پوستی مثل گال می‌شدند دسته دیگر هم که جراحت داشتند بیشتر در معرض بیماری قرار می‌گرفتند، بهداشت و دوا و درمان هم اصلا گفتنی نبود، بیمارستان یا اردوگاه تفاوتی نداشت رسیدگی به اسرای زخمی در کار نبود و زخم ناسور تیر و ترکش با خون‌آبه و عفونت رها می‌شد.

خیلی از بچه‌ها در اثر همین زخم و جرح شهید شدند و بیرون از اردوگاه دفن، آزار و اذیت بعثی‌ها هم خودش داستانی مفصل داشت، از بد و بیراه گفتن‌ها تا شکنجه‌های گاه و بی‌گاه.»

پلک دوم، قرض دادن لحظات به خواندن قرآن و نهج‌البلاغه

تمام این چند سال دلش شهری بود با آسمانی پر از فریاد مقاومت و مردمی پا به رکاب؛ هر لحظه در تب و تاب خاکریز و خط مقدم قاصدک خیالی فوت می‌کرد و دَر گوشش خط مقدم می‌خواست، انگاری علاجی نبود جز قرض دادن لحظه‌ها به آغوش خیال.

هر چند در کنار رختشورخانه دلش در پی آموختن هم بود، آن هم از کتبی که صلیب سرخ با خود می‌آورد، اوقات آقای وهابی با عشق و علاقه به تحصیل و عطش آموختن می‌گذشت، او می‌گوید: «بعد از مدتی مطالعه به زبان عربی مسلط شدم جوری که اخبار و روزنامه‌های عربی را به خوبی ترجمه می‌کردم.

گرچه از قرآن و به ویژه نهج‌البلاغه برای حفظ آرامش و اتکا به کلام خدا بی‌نصیب نمی‌ماندم و چندین سوره قرآن را حفظ و در قرائت کتاب آسمانی تبحر پیدا کردم، همین موضوع زمینه‌ساز ادامه تحصیل تا مقطع کارشناسی ارشد بعد از اسارت در رشته مترجمی زبان عربی و کسب رتبه‌های برتر در مسابقات قرآنی شد.

 باید اضافه کنم از حضور دوستان و همرزمان بهره می‌بردیم عین وقتی که مخفیانه رشته‌های ورزشی پینگ‌پنگ، فوتبال، والیبال و کلاس‌های فرهنگی توسط اساتید و بزرگان برگزار می‌شد و من پای ثابت این برنامه‌ها بودم.»

پلک سوم، آمدیم نبودید/ زبونی دشمن به اقرار دشمن

خاطرات رسوب کرده در روح و جان اسرا شبیه حیاط پردرخت خانه پدری با در چوبی یا آواز چلچله‌ها حتی عطر خوش اقاقیا نیست، دیگر پای خاطرات اردوگاهی به میان می‌آید؛ خاطراتی مثل شکنجه و شکستن در پی شکستن هر چند گاهی هم یادگاری‌های شیرین به جا می‌ماند مثل اعتراف به زبونی دشمن توسط خود دشمن.

اعترافی که روح و جان اسرای ایرانی از جوانان ۱۴، ۱۵ ساله تا مردان میانسال و مسن را صیقل می‌داد و نام ایران را همچون تاجی بر تارک دنیا می‌نشاند، پس این آزاده سرافراز تفالی به شیرین‌ترین خاطراتش می‌زند و می‌گوید: «با یادآوری این خاطره به خودم می‌بالم، درست زمانی که دو اعتراف از جانب شقی‌ترین دشمنان شنیدم.

یکبار صدام‌، رئیس جمهور وقت عراق در پیامی که به مردم ایران داشت گفت (و لقد تحققت کل ما اردت موه ایها السیدین علی خامنه‌ای و علی اکبر هاشمی رفسنجانی) به معنی این که آقایان خامنه‌ای و هاشمی رفسنجانی هر آنچه که شما می‌خواستید و دوست داشتید همان شد و به آن رسیدید.

این پیام مایه مباهات ما اسرا بود و خستگی زندگی طاقت‌فرسا در اردوگاه‌های عراق را از تنمان‌ بیرون کرد و اما دومین پیام از طرف وزیر وقت امور خارجه عراق، طارق عزیز بود که در مصاحبه‌ای شنیدم گفت (قد قاوم ایران امام العالم کلّه ثمانی سنوات) به تعبیری ایران در مقابل تمام جهان به مدت هشت سال ایستادگی کرد.

 این اعترافات و اقرارها نشان از آن داشت که همه دنیای کفر و الحاد و تمام جهان در جنگ به حمایت از صدام برخاستند ولی ایران تنها با تکیه به ایمان و اراده الهی و صدالبته پشتیبانی مردم هشت سال با تمام توان، از تمامیت ارضی خود دفاع کرد و سر خم نکرد.

راستش همین کسانی که روی دیوارهای خرمشهر نوشته بودند «جئنا لنبقی» آمده‌ایم تا بمانیم، کجا رفتند؟ به قول یکی از رزمندگان ما آمدیم ولی نبودید.»

پلک چهارم، روز مبادله/ بر دوش مردم

در غوغاکده زخم و جراحت و دلواپسی هم‌بندان، یا اندیشه پریشان برای ایران غوطه‌ور بودند که خبر موافقت مبادله جامع و کامل اسرا را شنیدند، بعد از خبر، یاد وطن بغض شد و تمام دریاهای خدا اشک شوقشان.

 اسرا بقچه یادگاری‌هایی اردوگاهی و اسارت را به دوش گرفتند و راهی شدند، گوشه‌ای از آنچه ۲۶ مرداد سال ۶۹ تا ورود به ایران گذشت را آقای وهابی نقل می‌کند و می‌گوید: «به دنبال خبر مبادله شور و شوق عجیبی در اردوگاه به پا شد و همه منتظر بازگشت به ایران بودند.

روز موعود فرارسید و ما در حیاط اردوگاه جمع شدیم تا نمایندگان صلیب سرخ تشریفات مبادله و آزادی را فراهم کنند، آن شب شام سیب‌زمینی آب‌پز بود، وقتی سیب‌زمینی‌ها را بین بچه‌ها تقسیم کردند از شدت خوشحالی همه آنها را به سر و صورت هم زدند.

راستش بعد از چند سال که تاریکی شب و سوسوی ستاره‌ها را از نزدیک ندیده بودیم آزادی حس و حال غریبی داشت، خلاصه پس از انجام تشریفات ساعت ۱۱.۳۰ شب سوار اتوبوس‌ و از اردوگاه خارج شدیم و ظهر روز اول شهریور به مرز خانقین عراق و خسروی خودمان رسیدیم.

 زمان عبور از اسلام‌آباد یکی از دوستانم که سوم راهنمایی یعنی در آخرین پایه تحصیلی‌ همکلاسی بودیم به نام «مرحوم کمال ابراهیمی» مشغول خدمت سربازی بود، سریع خودش را به اتوبوس رساند البته سرعت اتوبوس‌ها آنقدر کم بود که می‌شد پیاده سبقت گرفت بنابراین از روی لاستیک‌های اتوبوس بالا آمد و از شیشه سرش را داخل کرد و از دوستان احوال مرا می‌پرسید.

 یکی از دوستان به او گفت عقب اتوبوس نشسته برو از شیشه‌های عقبی نگاه کن، کمال دوباره روی جفت لاستیک‌های عقب اتوبوس قشنگ رو به رویم، از خودم حالم را می‌پرسید و سراغ می‌گرفت.

مرا دید ولی نشناخت به همین خاطر تند تند می‌پرسید وهابی کدامیک از شماهاست، وقتی خودم را معرفی کردم با زور به داخل اتوبوس آمد و با شوق دستش را دور گردنم حلقه کرد؛ بعد هم بی‌خیال خدمت شد و خودش را به خانواده‌ام رساند تا خبر سلامتی بدهد و مژدگانی بگیرد، اما پدر و مادر حتی برادرانم باور نکرده بودند.

القصه سه روزی در ماهیدشت کرمانشاه قرنطینه شدیم و سپس به طرف همدان حرکت کردیم، نزدیک صدا و سیما راننده، رادیو اتوبوس را روشن کرد و اخبار ساعت ۱۶ استان پخش شد؛ گوینده خبر گفت: شنوندگان عزیز! اسامی آزادگانی که امروز وارد همدان می‌شوند را اعلام می‌کنم، بعد اسمم را از رادیو همدان در داخل اتوبوس شنیدم.

وقتی رسیدیم استقبال خیلی خوب بود مردم سر از پا نمی‌شناختند تا جایی که چندین ماشین در طول مسیر تا روستای زاغه مملو از جمعیت بود، ما را تا روستایمان مشایعت و بعد هم ورودی روستا چند نفر از جوانان به همراه جمعیتی عظیم مرا بر دوش با سلام و صلوات و خوش‌ آمدگویی تا منزل همراهی کردند.»

انتهای پیام/89033/

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول