خبرگزاری فارس از چهارمحال و بختیاری؛ نرجس سادات موسوی|گوشی را قطع نکرده سمت لباسهایم رفتم تا سریع خودم را به اهالی روستا برسانم. سر برگرداندم و مادرم را در چارچوب در دیدم. «اوغور بخیر! کجا به سلامتی؟ بگذار عرق تنت خشک شود بعد دوباره راهی شو» اما حتم دارم نگرانی را از چشمهایم خواند.
گفتم روستای بارده را آب برده باید برای کمک بروم، آب دهانش را قورت داد و مضطرب نگاهم کرد مردمک چشمانش تند تند تکان میخورد میخواست چیزی بگوید اما راهش را کج کرد و پای سجاده نشست، دلشوره داشت پشت به من کرد و گفت خدا پشت و پناهت. صدایش میلرزید و یقینا قطرات اشک صورت پرمهرش را نمدار کرده بود اما نخواست مانع رفتنم شود درست حال مادران شهدایی را داشت که جوان خود را راهی جبهه میکردند.
دستم را در گردنش حلقه کردم و گفتم به کمکم احتیاج دارند خانهها تا سقف پر از آب شده دعا کن مردم سالم باشند.
مسیر
هرچه به روستا نزدیکتر میشدیم باران بیرحمانهتر به شیشه ماشین سیلی میزد مسیر پر از پیچ و خم بود و دیگر برفپاککنها هم جوابگو نبود ترس داشت ذره ذره وجودمان را فرا میگرفت و سکوت عجیبی بینمان حکمفرما شده بود که محمد سکوت را شکست و شروع به خواندن دعای توسل کرد تا دلمان تا رسیدن به روستا آرام گیرد.
روستای بارده
امامزاده سید محمد(ع) بارده معروف بود و پیش از این چندباری به روستا آمده بودم گفتم از مسیر امامزاده برو زیارتی کنیم و بعد نزد اهالی برویم اما تصویر برایم گنگ بود و غیر قابل هضم. آب از در و پنجره امامزاده بیرون میریخت و کاری از دست کسی برنمیآمد مردم روستا بهتزده روی تپههای گل نشسته بودند، بچهها مثل بید میلرزیدند و گریهکردند و مادرهایی که زبانشان برای دلداری بند آمده بود.
دوستان جهادی
آستینها را بالا زدیم و به سمت خانهها رفتیم آب تا سقف خانه آمده بود و پس از خروج لایهای از گل جا گذاشته بود، مهمان ناخواندهای که صاحبخانه را آواره کرده بود
هیچ اثری از رنگ و نقش خانهها مشخص نبود همه چیز گلی بود ما آماده بودیم اما تجهیزات نداشتیم، دستهای خالی ما جوابگوی این حجم از گل و لای نبود از داخل آشپزخانهای که حالا دیگر شباهتی به آشپزخانه نداشت چند عدد سینی پیدا کردیم و شروع کردیم. مردم هم که دیدند ما دست به کار شدیم آهسته آهسته از تپههای گل به سمت خانهها آمدند و همراه شدند.
مجبور بودیم قالیهای پر از گِل را از خانهها خارج کنیم اما جابجا کردن آنها چند مرد تنومند میخواست، چارهای نبود همه جمع شدیم و یاعلی گفتیم، یاعلی گفتن خودش زور بازو میدهد و جان تازه
گِل به سر و صورتمان میپاشید اما هرطور که بود فرشها را از داخل منازل بیرون کشیدیم تا تخلیه راحتتر صورت گیرد.
فرشهای پرگِل
فرش را که داخل کوچه گذاشتیم پسرکی کوچک روی قالی نشست و سعی داشت با ناخن کشیدن روی قالی گُلها را از زیر گِلها نمایان کند. متوجه نگاه من که شد
- عمو مادرم کلی زحمت کشیده بود تا این قالی بافته شود با اینکه کمرش درد میکرد سعی داشت زودتر قالی بافته شود تا خانه برای عروسی زهرا خواهرم نونوار شود. عمو مادرم قالی را این شکلی ببیند ناراحت میشود...
بغض داشت خفهام میکرد به سمتش رفتم و بغلش کردم انگار این چند ساعت شوکهاش کرده بود گفتم حالا مادر و پدرت کجا هستند
- بابام رفته سروقت برهها گفته پیداشون میکنه، فرفری رو من هرروز میبردم کوه ولی حالا هیچکدوم نیستن بابا گفته از دست بارون و سیل رفتن روستای بغلی که زنده بمونن ولی عمو مگه فرفری راه روستای بغل رو بلده!
مامانم هم رفته خونه زهرا، زهرا تازه عروسی کرده عمو چند روز پیش جهیزیهاش را بردیم و قرار بود امشب برویم خانهاش برایم برنج و مرغ خوشمزه بپزد اما مامان گفته چند روز دیگه میریم... عمو گریه میکنی؟
دستی به صورتم کشیدم که خیس اشک شده بود دلم خون بود اما خندیدم و گفتم نه عمو مرد که گریه نمیکنه فکر کنم دوباره داره بارون شروع میشه پاشو بریم تا خیس نشدیم.
جاده پر از گِل را به سختی بالا رفتم پاهایم در گل فرومیرفت. گلها با کفشهایم زورآزمایی میکردند و راه رفتن برایم سخت شده بود. انگار گلها پاهایم را گرفته بودند و فریاد میزدند که جلوتر نرو کاش گوش کرده بودم و همانجا زمینگیر شده بودم جلوتر اوضاع خانهها وخیم بود راستش اصلا خانهای نمانده بود خانههای قدیمی روستا که تخریب شده بودند.
خانه تازه عروس
بهت خانم جوانی را دیدم که در آستانه درب نشسته بود و به داخل نگاه میکرد و خانم مسنتری که پشت سرش ایستاده بود و ریز ریز اشک چشمش را با گوشه روسری پاک میکرد
درست متوجه شده بودم زهرا بود و مادرش، تازه عروسی که رویاهایش یک شبه نابود شده بود خانهای که با هزار امید و آرزو آماده کرده بودند و حالا چیزی از جهیزیه باقی نمانده بود
مادرش میگفت پدر چند سالی بود که شبانهروز کار میکرد تا همین اندک جهیزیه زهرا آماده شود ولی حالا کمرش خم شده
- دامهایمان، تنها سرمایهمان، همه را آب برد عمری تلاش کردیم تا به اینجا رسیدیم و حالا ...
نیروهای جهادی دسته دسته با سرعت زیاد میرسیدند از پیرمرد ۷۰ ساله تا جوان ۱۵ ساله که سیل هم جلودارشان نبود هوا شرجی شده بود و این بچههای کوهستاننشین را سخت اذیت میکرد اما متوقفشان نمیکرد
نوای حسین حسینشان بلند شده بود و تلاش میکردند تا پیش از شروع دوباره باران کمی کار را جلو ببرند، از شدت و حجم گل و لای لباس همه یکدست و یکرنگ شده بود اما برای بچههای جهادی خط اتوی شلوار و برق کفش معنا نداشت.
اینجا مردم هیچ چیزی برای ادامه زندگی نداشتند خودشان مانده بودند و لباسهای تنشان اما غیرتشان قد کوه بود
چند خانه که کمی سالمتر مانده بود شده بود محل اسکان و تدارکات و بچههای جهادی را پشتیبانی میکردند انگار امید داشت کم کم به مردم برمیگشت.
چایی حبیب آقا
گلویم طعم خاک میداد و امانم بریده بود که حبیب آقا سینی به دست جلویم ظاهر شد و گفت چایی بخور نفست تازه شود چقدر به موقع رسیده بود حبیبآقا راننده بود ماشیناش را آب برده بود نگاهی به آسمان کرد و راضیم به رضای خدا، خدا را شکر میکنم زن و بچههایم سالم هستند روزیرسان خداست دوباره سرپا میشویم.
وسط ظهر بود و هوا گرم که حاجآقا وسط خستگی بچهها اذان داد و همه وسط کوچه سیلزده به صف شدیم و نماز خواندیم و از خدا خواستیم توانمان را مضاعف کند.
کوچهها غلغله شده بود و دیگر فرقی نداشت باران میبارد یا سیل گل و لای از زیر پاها روان است. فرقی نداشت صبح است یا شب، نشاط جهادگران کورسوی امیدی بود برای مردمی که آینده را تاریک میدیدند.
هر کسی خبر سیل را شنیده بود راهی شده بود یکی آب معدنی میآورد و یکی فرغون، زنی نان تازه و کره محلی و مردی بیل و چکمه.
چقدر ناله مادری که زندگیش زیر گلولای بود و هنوز نتوانسته بود بپذیرد که آب همه چیزش را برده است حزنانگیز بود و چقدر نانهای بیبی، طعم غم میداد.
ما رایت الا جمیلا...
غرش ابرهای سیاه به گوش میرسید آفتاب پنهان شده بود و صدای صاعقه خبر از شروع دوباره بارانی سیلآسا میداد، مردی از کنارم رد شد و گفت مهمانم باشید امشب تا هر وقت که خواستید، حمام، سرویس بهداشتی، غذا قدمتان سر چشم شما ناجی روستا هستید و برای ما عزیزید.
روی گلها نشستم من اینجا جز همدلی مردم چیزی ندیدم آنگاه که با خستگی در مستاصلترین حالت تلاش میکردند تا کسی بیسرپناه نماند و «ما رأیت الا جمیلا»
بارشها باقدرتتر از روز قبل شروع شد و روز از نو، روزی از نو...
انتهای پیام/۶۸۰۳۵/ی