به گزارش خبرگزاری فارس از شیراز، از ماشین که پیاده میشوم حرارت آفتابی که بر روی آسفالت جاده تابیده به صورتم میخورد، بیشتر از دو ماه است که هر زمان از این مسیر عبور میکنم به ذهنم میرسد که ماشین را کناری پارک کنم و به سمت تک درخت کنار جاده بروم ولی هر دفعه عجله و کاری در پیش بوده و مجبور بودم با سرعت از آنجا عبور کنم، این دفعه مخصوصا راهی جاده شده بودم تا به سراغ بیبی و شوهرش بروم.
خیلی ها بی بی را میشناسند، مخصوصا رانندههایی که این جاده مسیر رفت و آمدشان است و همیشه مهمان دستپخت بی نظیر بی بی میشوند و به قول معروف، هروقت موقع ناهار از اینجا عبور میکنند دلی از عزا در میآورند.
از روزی که داستان بی بی را شنیده بودم، دوست داشتم با او همکلام شوم و این همه تعریف از کدبانوگری هایش را از نزدیک ببینم و بچشم.
کنار تک درختی که نزدیک جاده است، قسمتی خاکی است که از بس ماشین های سنگین آنجا توقف کرده اند مسطح شده و تبدیل به پارکینگ شده است؛ در زیر درخت وانت قدیمی پارک است که قسمت عقب ماشین، کانکس کوچکی گذاشته اند و یک پارچه چند متر آن طرف تر نصب شده و روی آن نوشته شده غذای خانگی حاضر است.
نزدیک میشوم و نیم نگاهی به درون وانت میاندازم. مرد و زن سالخورده ای را میبینم که در قسمت عقب وانت نشسته اند، بی بی لباس محلی پوشیده و مشغول شمردن ظرف های غذاست،گرد سفید تجربه و گذران روزگار بر روی موهایشان خودنمایی میکند.
نزدیک میروم و بعد از گفتن سلام و خدا قوت، شوهر بی بی با نگاهی که حالت پرسش دارد نگاهم میکند، میگویم راستش تعریف دستپخت شما را زیاد شنیده ام دوست داشتم شما را از نزدیک ببینم و برای چند دقیقه ای هم صحبت تان بشوم، اگر مزاحم نیستم؟!
وقتی محبت با رنگ و بوی آشپزی در همه جا منتشر میشود
«اگر مزاحم نیستم» را با حالت پرسش و کمی خجالت گفتم که فورا بی بی گفت: مراحمی دخترم، مهمان حبیب خداست، بیا جلو؛ کنار دستش جایی رو خالی کرد و اشاره کرد بشینم.
گویا محبت و صمیمیت بی بی دلچسب تر از دستپختش است و من از خدا خواسته کنار دستش نشستم و خودم را معرفی کردم.
شوهر بی بی که خودش را زارع معرفی کرد به شوخی گفت فقط در مورد شغل ما میخواهی مصاحبه بگیری؟ نمیخواهی در مورد یک زوج عاشق، داستان عاشقانه بنویسی؟ اگر داستان را برایت بگویم و بنویسی، میتوانیم با داستان لیلی و مجنون رقابت کنیم و بعد از ته دل خندید.
بی بی وسط خنده های شوهرش پرید و گفت: هر سوالی که میخواهی بپرسی ما اینجا تا تمام شدن این دیگ برنج و خورشت و گوشتها وقت داریم.
بی بی خودش را منیره معرفی کرد و گفت اوایل که آمده بودیم مشتری ها، ما را به فامیل زارع می شناختند ولی به مرور که مشتری دائم ما شدند و محبتی بینمان شکل گرفت، من را بی بی صدا کردند و این اسم روی من ماندگار شد، هرچند که 5 نوه دارم و آنها هم مرا بی بی صدا میزنند ولی این بی بی با آن اسمی که نوه هایم صدایم میزنند، فرق دارد.
بی بی گفت: اینکه چطور شد ما سر از اینجا و فروختن غذای خانگی در آوردیم داستان مفصلی دارد ولی من غذا پختن را از مادرم یاد گرفتم، خدا بیامرز،کدبانوی واقعی بود و همه فوت و فن های آشپزی را به من آموخت، همیشه دستپختم زبان زد فامیل و آشناها بوده و هست.
شوهر بی بی که با سر، حرفهای او را تایید میکند ادامه میدهد: من قبل از ازدواج با پدرم کشاورزی میکردم ولی بعد از مدتی در کارخانه مواد غذایی شروع به کار کردم و چند سالیست که بازنشسته شده ام.
و با خنده میگوید: در مدت زمان بازنشستگی که در خانه بیکار بودم و غُر میزدم، صبر بی بی تمام شد و من را به شاگرد آشپز بودن قبول کرد و دوباره شاغل شدم. اگر میخواهی بدانی که دلیل انتخاب این شغل چه بوده؛ به غیر از دست پخت بی بی که میخواهیم تبدیل به برند جهانی شود در اصل بی حوصلگی ها و غر زدن های من از سر بیکاری و در خانه ماندن بود؛ و دوباره شروع میکند به خنده.
برای حمایت از فرزندانم، با آنها همراه شدم
بی بی که در حال پر کردن ظرفهای غذا است میگوید: شوهرم آدم خنده رو و شوخی هست، در واقع ما به خاطر حمایت از بچه ها شروع به کار کردیم، پسرم بیکار شده بود و دامادم نیز مدتی بود که درآمدش کفاف خرج زندگی اش را نمیداد، به من پیشنهاد دادند که غذا بپزم و آنها بفروشند و من هم از این پیشنهاد استقبال کردم.
بعد از اینکه دو پرس غذا همراه با خورشت را آماده کرد و به دست شوهرش داد، ادامه داد: از اول صبح که به کمک بچه هایم غذا را میپزیم همه را سه قسمت میکنیم و پسر و دامادم هر کدام به سمتی میروند و ما هم به اینجا میآییم، البته آنها همیشه جای ثابتی دارند و مشتری های خوبی برای خودشان پیدا کرده اند ولی من و شوهرم هر چند ماه یکبار برای تنوع به جایی دیگر میرویم و با توجه به فصل سال تغییر مکان میدهیم. بیشتر سعی میکنیم نزدیک خانه باشیم.
راننده های ماشین های سنگین که گاهی از کنارمان عبور میکنند و قصد ایستادن ندارند، بوق میزنند و شوهر بی بی از جایش بلند میشود و برایشان دست تکان میدهد.
بی بی از اوایل شروع کار و سختی هایش میگوید، از اینکه مشتری نداشتند و خیلی کم غذا میپختند و فقط پسر و دامادش مشغول فروش غذا بودند تا اینکه کم کم مشتری ثابت پیدا کردند و سفارش گرفتند و همه اهالی خانه دست به کار شدند و شروع به پختن غذا کردند و دیگر وقت استراحت هم نداشتند.
بی بی گفت: بعضی روزها غذا زیاد بود و ما هم تصمیم گرفتیم برای کمک به بچهها، اضافی غذاها را به جایی دیگر ببریم و بفروشیم و کم کم عادت کردیم به دیدن مشتری ها و حرف زدن با آنها و الان دیگر طاقت در خانه ماندن را نداریم.
مشتری ها به ما اعتماد دارند
شوهر بی بی میگوید: خدا رو شکر کار و کاسبی خوب است، هر چند که این روزها مواد اولیه مثل برنج روغن، گوشت و... گران تر شده و مجبوریم که قیمت یک پرس غذا را بالا ببریم ولی بازهم مشتری ها به سراغمان می آیند و درک میکنند، چون ما با همه این مشکلات، باز هم غذای با کیفیت به مشتری میدهیم و کم فروشی نمیکنیم.
از راز این همه محبوبیت و خوش طعم و مزه بودن غذایشان میپرسم که بی بی میگوید: من برای تهیه غذاها اصلا از خوراکی هایی که در یخچالی مانده اند، استفاده نمیکنم. شوهر هر صبح به میدان تره بار میرود و سبزی و مواد لازم مثل گوجه فرنگی، پیاز و سیب زمینی های تازه میخرد و بچه ها هم گوشت تازه تهیه میکنند و از صبح زود با صبر و حوصله غذا را میپزم و میگذارم که جا بیفتد.
شوهر بی بی، درپوش یکی از قابلمه ها را بر میدارد و میگوید راستش را بگو؟ چه پودری داخل اینها میریزی؟ بگو سحر و جادو میکنی که خوشمزه می شود و بعد رو به من گوید: بی بی اسراری دارد که نمیخواهد آنها را فاش کند و بعد با خنده ادامه میدهد، ادویه مخصوص و سری بی بی که از اسرار سلطنتی خانواده زارع است.
بی بی میگوید: طرز پخت همه غذاها را به دختر و عروسم یاد داده ام، گاهی روزها که درد دست، امانم را میبرد، بچه ها خودشان به تنهایی غذا درست میکنند و من فقط بالای سرشان هستم و خوشحالم که بچه ها دیگر می توانند بدون من کارها را، راه بیندازند و حداقل یک مهارت را توانستم به آنها یاد بدهم.
میپرسم تا به حال به این فکر نکرده اید که برای خودتان رستوران راه بیندازید و جای ثابتی داشته باشید؟ که جواب میدهد: راستش بچه ها بارها این پیشنهاد را داده اند ولی راه اندازی رستوران پول زیادی میخواهد؛ ما همه پس اندازمان را جمع کردیم و توانستیم وسایل آشپزخانه و مواد اولیه بخریم و به غیر از این ماشین که از سالها قبل داشتیم، بچه ها ماشین قسطی خریدند، ولی دلم روشن است با پشتکار آنها، یک روز بالاخره این اتفاق می افتد.
خوشحالیم که میتوانیم برای زائرین اربعین آشپزی کنیم
از آرزوهایشان پرسیدم و از آینده ای که دوست دارند که شوهر بی بی گفت: رفتن به کربلا آرزوی هر دو نفر ما است، قبل از کرونا تصمیم داشتیم که اربعین، پیاده به زیارت امام حسین(ع) برویم که قسمت نشد اما، چند مدت پیش به فکر افتادیم که برویم در موکب های بین راهی ثبت نام کنیم، غذا بپزیم و به دست زائران آقا بدهیم و اگر خدا بخواهد و آقا بطلبد امسال راهی هستیم.
نور و برق شادی و امید در چشمان هر دو نفرشان درخشید و لبخند دلنشینی بر لبان بی بی نقش بست و چند بار پشت سر هم گفت: ان شاءالله، ان شاءالله، یا امام حسین بطلب بیاییم.
صحبت های ما بیشتر از یک ساعت طول کشیده و تقریبا تمام غذاها فروخته شد، بی بی دو تا ظرف غذا را جدا کرد و گفت: یکی از راننده ها، از شب قبل که میخواهد به جاده بیاید زنگ میزند و میگوید ناهار من را جدا بگذارید؛ این دو تا ظرف غذا هم برای خودش و شاگردش.
بی بی با لبخند به من نگاه کرد و گفت: باورت میشود سفارش های اینطوری هم داریم؟ راننده ها زنگ میزنند و می گویند ساعت عبورمان را تنظیم کرده ایم تا برای ناهار اینجا باشیم، سهمیه غذای ما را کنار بگذارید.
دعای خیر بدرقه راهشان میکنم
بی بی ادامه داد: دعای خیر این بندگان خدا را همیشه در زندگی ام دیده ام. رانندگان زحمت کشی که بیشتر ساعت های زندگیشان برای روزی حلال از خانه بیرون می آیند و در جاده ها هستند همین که با خیال راحت از ما غذا میخرند و راضی هستند و دعای خیر میکنند، دعای خیر ما هم بدرقه راهشان می شود.
غذا ها تمام شده و آفتاب هم ملایم تر می تابد و از گرمایش کاسته شده، با وجود اینکه دلم نمیخواد از این زوج خوش اخلاق و مهربان جدا بشوم به ناچار یک پرس غذایی که روزی امروز من بود از دست پخت بی نظیر بی بی را بر میدارم وبا بوسه بی بی بر سرم، از آنها خدا حافظی میکنم.
بوی دلچسب غذا تمام فضای ماشین را پر کرده و من هر لحظه منتظر رسیدن به خانه و چشیدن دست پخت غذای بی بی می شوم.
انتهای پیام/ خ