اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

زنجان

شهید نقاشی که فقط عکس شهدا را می‌کشید!/ مادر شهید:‌ فرزندم را مثل روز تولدش در آغوش کشیدم

مادر دستی به قاب عکس شهید می‌کشد و می‌گوید: قربانعلی خیلی به نقاشی علاقه داشت، فرصت که پیدا می‌کرد تصویر دوستان و همرزمانش را می‌کشید؛ البته نه تصویر همه را! به گمانم هر کسی را که به قول بچه‌های جنگ، بوی شهادت می‌داد، سوژه عکاسی خودش می‌کرد.

شهید نقاشی که فقط عکس شهدا را می‌کشید!/ مادر شهید:‌ فرزندم را مثل روز تولدش در آغوش کشیدم

خبرگزاری فارس، گروه‌ استان‌ها- زهرا رسولی: نیمه‌‌شب‌ها وقتی خانواده‌اش خوابند آرام و بی‌سر و صدا راهی اتاق خاطراتش می‌شود، یک کاغذ برمی‌دارد و عکس خودش را نقاشی می‌کند و اشک می‌ریزد، با رفقای شهیدش صحبت می‌کند و می‌پرسد چرا جا مانده است؟ مگر با آنها نبود؟ مگر با هم هم‌سنگر نبودند؟ مگر شب‌های عملیات را با هم صبح نکردند و چه شب‌هایی که اطمینان ‌دادند حتما او هم خواهد رفت، اما چرا نشد، چرا خدا نخواست؟

دوباره به جبهه می‌رود و همرزمانش را که می‌بیند به فکرش می‌افتد که تصویر صورت‌شان را نقاشی کند.

قربانعلی بار دیگر به خانه برمی‌گردد، تصمیم دارد امروز نقاشی خودش را تمام کند، چون سه روز دیگر عازم جبهه است، نقاشی را دور از چشم اهالی خانه زیر رختخواب‌ها پنهان می‌کند و عازم نبرد با متجاوزان به خاک کشورش می‌شود...

چند ماه از آخرین باری که قربانعلی به جبهه رفته گذشته است، نه نامه‌ای، نه تلفنی و نه پیغامی خبری از او نیست، مادر نگران حال اوست، هر روز کنار در منتظر پیغامی از قربانعلی است...

امروز بیش از 40 سال از روزی که قربانعلی عازم جبهه شد می‌گذرد، اما مادر مثل همان روز اولی که با سلام و صلوات پسرش را راهی جبهه کرد، استوار و محکم است.

حالا به خانه شهید فرخ‌‌نیا رفته‌ام تا پای صحبت‌ها و خاطرات مادر شهید بنشینم، دستش را می‌گیرم و می‌گویم: مادر درباره رفتن قربانعلی به جبهه برایم بگویید، چه شد که راهی شد.

دخترم وقتی جنگ شد، همه خانواده‌ها برای امنیت کشور پسرشان را به جبهه اعزام می‌کردند، من هم آن زمان 6 تا پسر داشتم، هر کدام که به سن معمول می‌رسید به جبهه می‌رفت. خب ما هم در مقابل امنیت کشور مسؤول بودیم، هر چند دلتنگ بچه‌ها می‌شدم اما چاره‌ای نبود.

- یعنی شما هیچ مقاومتی برای اعزام پسرانتان نداشتید؟

ببینید، دخترم من هم مادرم و دلتنگ بچه‌ها می‌شدم، اما امنیت کشور مهمتر بود. صدام گور به گور شده می‌خواست همه کشور را بگیرد، چه کار باید می‌کردیم، اگر هر مادری مانع رفتن فرزندانش به جبهه می‌شد، دیگر چه کسی از کشور دفاع می‌کرد ...

دشمن یورش آورده بود و لازم بود هر کس با هر توانی که دارد، مقابل دشمن ایستادگی کند و نگذارد وجبی از خاک ایران عزیزمان دست متجاوزان و مزدوران بیفتد، من هم می‌خواستم در این اجر بزرگ دفاع از مرز و بوم خود شریک باشم.

 

- در مورد اعزام شهید بفرمایید؟

همانطور که قبلا هم گفتم در آن زمان نه ما بلکه همه همسایه‌ها هر آنچه در توان داشتند برای پایداری کشور به میدان آوردند.

خب، من هم مادرم و سلامت فرزندانم را می‌خواهم اما چه کنم که کشور در خطر بود و راضی شدم که فرزندانم به جبهه بروند.

قربانعلی هم موقع اعزام 18 سال بیشتر نداشت، برایش آرزوها داشتم که به دانشگاه برود و ...

آهی می‌کشد و لبخند می‌زند: دخترم شد دیگر، شما نمی‌دانید که من چقدر سر شهادت این بچه خون و دل خوردم، سه بار برایش مراسم گرفتم.

این را می‌گوید و با گوشه چادرش اشک چشمانش را پاک می‌کند.

سریع می‌پرسم 3 بار! چرا سه بار؟

3 بار برای فرزندم مراسم گرفتیم

با چشمان خیس جواب می‌دهد، بعد از اینکه برای آخرین بار به جبهه رفت و دیگر خبری از او نشد، سه بار خبر آوردند که قربانعلی شهید شده و من هر سه بار برایش مراسم گرفتم.

اولین بار اسفند سال 63 بود که بعد از مدت‌ها انتظار خبر آوردند که قربانعلی احتمالا شهید شده،‌ برایش مراسم باشکوهی گرفتیم.

دوباره بعد از 6 ماه خبر قطعی آوردند که قربانعلی در جبهه شهید شده است؛ داغ دلم دوباره تازه شد؛ باز هم برای او مراسم گرفتم.

سال‌ها گذشت و من چشم‌انتظار بودم تا خبری از پیکر او هم به من برسد؛ چون او مفقود‌الاجسد بود،تا اینکه به سال 75 رسیدیم، و من به آرزویم رسیدم؛ یک پیکر در داخل پارچه سفید درست مثل همان موقعی که نوزاد بود به آغوشم دادند.
 

فرزندم را که در آغوش گرفتم اضطراب و نگرانی‌های چندین ساله جای خودش را به آرامش داد، این را می‌گوید و بی‌صدا اشک از چشمانش جاری می‌شود.

- مادر شنیده‌ام پسرتان هنرمند بودند،  درباره نقاشی‌های شهید بگویید.

لبخندی می‌زند، دستانش را به هم قلاب می‌کند، بدون اینکه چیزی بگوید به اتاق دیگر می‌رود و یک نقاشی می‌آورد، ببینید این را خودش کشیده است، عکس خودش است.

خیلی به نقاشی علاقه داشت، فرصت که پیدا می‌کرد تصویر دوستان و همرزمانش را می‌کشید؛ البته نه تصویر همه را! به گمانم هر کسی را که به قول بچه‌های جنگ، بوی شهادت می‌داد، سوژه عکاسی خودش می‌کرد.

چهره خیلی از دوستانش را نقاشی کرده بود که بعدها به خانواده‌شان تحویل دادیم.

 البته پسرم در نوشتن هم ذوق خوبی داشت، یعنی همان زمان مقاله و خاطرات می‌نوشت که چند تا از آنها را هنوز هم داریم.

دستش را روی عکس می‌کشد و می‌گوید: من به قربانِ، قربانعلی بروم، اصلا نفهیدم کی این نقاشی را کشید، یک روز وقتی که شهید شده بود، خانه پر از مهمان بود و به خاطر همین مجبور شدم همه لحاف و تشک‌ها را استفاده کنم، دیدم زیر آنها یک نقاشی است، نقاشی خودش بود.

- یعنی وقتی زنده بودند، اصلا متوجه کشیدن این نقاشی نشده بودید؟

نه اصلا، چون نمی‌خواست من ناراحت شوم، پنهانی نقاشی می‌کشید. چهره اغلب رفقای شهیدش را قبل از شهادتشان نقاشی کرده بود.

برادر بزرگتر شهید هم از خصلت‌های خوب او می‌گوید؛ با اینکه از من سن کمتری داشت اما همیشه از او نکات اخلاقی و از خود گذشتگی یاد می‌گرفتم.

گفتنی است، شهید قربانعلی فرخ نیا چهاردهم آبان ۱۳۴۲، در شهرستان زنجان به دنیا آمد. پدرش نصرت‌الله، کارگر کارخانه بود.تا پایان دوره متوسطه در رشته تجربی درس خواند و دیپلم گرفت.

از سوی بسیج در جبهه حضور یافت و بیستم اسفند ۱۳۶۳، با سمت بی سیم چی در بدر آبادان به شهادت رسید.

پیکرش مدت‌ها در منطقه بر جا ماند و سال ١٣٧۴ پس از تفحص در مزار پایین زادگاهش به خاک سپرده شد. 

                                                    دیدار شهردار زنجان و همرزمان شهید با مادر شهید فرخ نیا

انتهای پیام/73005/م/ ت 83

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول