اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

جامعه  /  مسئولیت های اجتماعی

پیرمرد روستایی قول گرفت و رفت/غریب، ماییم بدون شما!

حس غریبی است، کاش شما را این طور نمی خواندند. همان که هروقت به گوشمان می خورَد، دلمان می لرزد که نکند در میزبانی تان کم گذاشته باشیم که به شما غریب الغربا می گویند. حق نمی دهید؟ غریب ترین غریبان بودنِ شما خیلی سنگینی می کند روی دل ما. اصلاً، غریب ماییم بدون شما!

پیرمرد روستایی قول گرفت و رفت/غریب، ماییم بدون شما!

گروه جامعه؛ نعیمه جاویدی: هرکداممان از رفتن به زیارت امام هشتم، خاطراتی به دل و ذهن می سپریم. خاطرات زیبایی که هرکدام روایت شیرینی است از شوق گره خوردن چشم به گنبد طلا و شور از جاری شدن اشک هایمان هنگام خواندن اذن دخول حرم و نجواهای یواشکی با امام رئوف. خادمی می گفت: «زائرها موقع آمدن به مشهد دلشان پر و سنگین است و موقع برگشت، چمدانشان و باز هم دلشان. امام رضاجان نمی گذارد کسی ناراضی و دستِ دل خالی برگردد. غصه های دل را می خرد و مرهم دل سوغاتی برگشت زائرانش می کند.» اینجا چند روایت از همین دست غریب نوازی و زائرنوازی های رضوی می خوانیم.

روایت اول؛ خاک مزرعه هم زائر شد

مرد روستایی تکیه داده به آفتابی که کمرش را گرمِ گرم پوشانده است. کف حیاط حرم نشسته روی زمین. کمی دورتر از سقاخانه و روبروی گنبد طلایی. نگاه خیس و محجبوش دوخته شده به گنبد. زیرلب نجوا می کند و آرام رگه های اشک، صورتش را می شوید و می رود پایین زیرچانه اش. لب هایش می لرزد. دست هایی که برای دعا کردن کفشان را گود کرده رو به آسمان بیشتر. پاهای نحیفش را نشان آقا می دهد، پیش خودم فکر می کنم دردی دارد و درمان می خواهد از طبیب آل محمد(ص). زانوهایم را خم می کنم، می نشینم پشت سرش روی زمین شاید، نجواهایش را بهتر بشنوم. کلمه هایش امانم را بریده، صفای جان شده: «آقا زائر خسته نمی خواهی؟ آمدم سر بزنم و دل ببرم. به من می گویند پیرمردها نمی توانند دل ببرند، من گوشم بدهکار نیست؛ آمده ام دل ببرم. چیزی به من نمی گویند اما خودم می دانم که مهمان امروز و فردایی هستم. آقا مرا یادتان ماند؟ دست هایم را ببین! هر بار بیل به دستم گرفتم و گندم کاشتم گفتم الهی روزی زائر امام رضا(ع) باشی، الهی کبوتر حرم تو را بخورد. یک عمر نمازم را خواندم و روبه شما سلام دادم. من امروز اینجا کف حرمت نشسته ام. یک عمر تا توانستم بد نکردم، گفتم پیش چشم آقا بد است، شرم کردم. امروز آمدم خودی نشان بدهم، دلی ببرم. خودتان گفتید زائر یکبار بیاید، شما سه بار دیدار پس می دهید. یادتان ماندم، منتظرم ها!»

نور آفتاب، صاف می تابد پشت سر پیرمرد مسافر. پرّه ی نور از لاله های گوشش رد شده و شفاف تر دیده می شوند. اینجا زائری خسته دل با لهجه خراسانی، نجوا می کند. خاک مزرعه هنوز روی لاله های گوشش، زیر ناخن هایش نشسته است. پسرش با یک لیوان آب خنک سقاخانه می آید: «بیا! بابا جان بخور خنک شی.» لب های پیرمرد، می لرزد. دستش نمی رود به نوشیدن آب: «چطور بخورم؟ آخ حسرت کربلا...» بغض، کلمات را می بلعد. ترجمه حال پیرمرد شاید همین باشد: « ان کنت باکیاً لشیء فبک للحسین...» مَشتی چه غوغا کرد، یک سفر آمد مشهد، دلبری کرد و کربلایی هم شد...

روایت دوم؛ دعوت مخصوص از زیارت اولی

بین صحن ها راه می رود. پیش خودش می گوید: «آفرین!» دختر جوانی خوش قد و قامت است. کرونا تازه به ایران رسیده و خیلی ها خوف این را دارند که در جمع های عمومی شرکت کنند مبادا احتمال مبتلاشدنشان به بیماری بیشتر شود. توی همین حال و هوا بار سفر بسته است و راهی مشهد شده. شاغل است و فرصتی دست داده تا بعد از مدت ها به سفر برود. می گوید که بار اولی است که چشمانش گره خورده به کاشی ها، گنبد و گلدسته های حرم. نوای زنگ ها و ساعت های بارگاه را هربار که می شنود حس خوبی دارد و می گوید: «حس خوبی دارم. از چند دوست و همکار پرسیدم کجا را برای سفر پیشنهاد می دهند. هر کس جایی را معرفی کرد، یکی شان پیشنهاد داد بیایم مشهد. منِ کاشانی تا بحال نیامده بودم مشهد و این شد که اینجا را انتخاب کردم. حالا به خودم می گویم که آفرین! درست انتخاب کردی. البته شنیده ام که می گویند هر کس که اینجاست به تلاش خودش نیست فقط. تا نطلبند، نمی شوند. همین حس که خواسته اند و دعوتم کردند که اینجا باشم،‌ خیلی قشنگ است.»

لبخندی صورتش را می پوشاند و می گوید: «فکر نمی کردم یک سفر زیارتی بتواند انقدر حال آدم را خوب کند. هر کس متوجه می شود تنها هستم و برای دفعه اول است که به زیارت امام رضا(ع) می آیم آن هم در این شرایط کرونایی التماس دعا می گوید. چد خانم هم به من گفتند دلیلش این است که زائر اولی ها سه دعای اجابت شده و حتمی هدیه دارند پیش آقا. همین،‌ آدم را پر از شادی و امید می کند. درست در روزهایی که نمی دانیم این ویروس با ما چه خواهد کرد؟» بین صحن ها راه می رود. نفس می کشد و می گوید: «همین که حرم خیلی مثل همیشه که تلویزیون نشان می داد، شلوغ نیست و من می توانم سرِ صبر و آرام بتوانم هی راه بروم و هی این زیبایی ها را تماشا کنم خیلی حس خوبی دارد. از آقا برای این دعوت مخصوص خیلی ممنونم. حس می کنم پر از آرامش شده وجودم. با اینکه تنها و غریبم اما حس غربت ندارم. حس می کنم در امن و امان ترین نقطه دنیا ایستاده ام. نسیم ملایم و خنکی می وزد. سکوتی کم نظیر و آرامشی دلنشین در صحن رضوی حس می شود. دختر جوان غرق دعا و تماشاست.

روایت سوم؛ از رضایت طاهره خانم تا اشک ما

مسافران این قطار، شاید از خاص ترین زائران حرم رضوی هستند. خانم ها و مردانی که به هر دلیل در زندگی دچار عارضه روحی شده اند و جزو بیماران روان محسوب می شوند. هرکدامشان هر روز کلی قرص می خورند، مشاوره دریافت می کنند تا حالشان خوب بماند. دست کم دچار تنش، حمله عصبی و بهم ریختگی روحی نشوند. شرایط روحی شان طوری نیست که خانواده از عهده نگه داری بربیاید. این برنیامدن هم به دلیل مشکل بودن نگه داری از بیمار اعصاب و روان در خانه است هم به فشارهای اقتصادی برای بعضی خانواده ها بر می گردد. بیماران اعصاب و روان و خدمات درمانی ای که به آن ها ارائه می شود، تحت پوشش بیمه نیست. مسافران این قطار با همان شرایطی که دارند، عزیزکرده های «سرای احسان» هستند. خیّرهایی که دلشان نمی آید فقط خودشان به پابوس آقا مشرف شوند و این قافله از دلداده های نورچشمی جا بمانند از زیارت، حرم و سفر. دست به دست هم، هر سال بانی سفر می شوند. زائر عزیزکرده می فرستند برای آقا.

صدای مداح اهل بیت(ع)، کوپه های قطار اتوبوسی را پر کرده است. جاهای دیگر مداح باید انرژی بگذارد، مقدمه و مدح بخواند تا دل شنونده ها کم کم همراه و چشمشان نم شود. اینجا اما همین که می گوید: «رضاجانم، رضا/ رضا جانم رضا...» دل ها پرواز می کند. قرص های ضد افسردگی معمولاً حالت سرخوشی به بیمار می دهند که مانع از اشک می شود. این مسافران حضرت معمولاً بنابه شرایطی که دارند، قرص های قوی ضدافسردگی دریافت می کنند اما با حالتی مغموم و غریب گوش و گریه می کنند. هروقت بندهای مداحی تمام می شود و به تکرار نام مولا می رسند، انگار که نام عزیزشان را می کنند با تمام جان و دل.

وقتی پایشان به حرم می رسد، دیدنی تر می شوند. خادمان برای اینکه راحت باشند و در ازدحام رفت و آمد دیگر زائران دچار آشوب و تنش نشوند یک بست را برایشان دربست می کنند. آنجا هم قربان صدقه آقا می روند. طاهره خانم یکی از همین مهمان های عزیز کرده که پیرتر از بقیه به نظر می رسد، می گوید: «هر دفعه که می آییم اینجا دلم می خواهد به آقا بگویم شفایم بدهد. اما همین که پایم به حرم می رسد و می بینمشان یادم می رود. راضی می شوم اصلاً.» همه گریه می کنند. زائرانی که دور اینها حلقه زده اند و زیارت بیماران اعصاب و روان برایشان جذاب است بیشتر از همه. مداح می خواهد شعری بخواند اما بغض راه واژه ها را بسته است، هق هق کنان، به زحمت، کلمه کلمه و کند می گوید: «گفته بودم چو بیایم غم دل با تو بگویم چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی...» دوباره می خواند: «بیخود نیست که نامت رضا شده...» صدای گریه جمع بلند می شود. طاهره خانم رفته آب بنوشد بی خبر از غوغایی که به جان جمع انداخته است.

روایت چهارم؛ آدم که عشق را نمی شمارد

ایام اربعین حسینی است. زائران در حال رفت و آمدند. گروهی دست ادب به سینه می گذارند، سلام می دهند و اذن ورود به حرم می گیرند بعضی هم دست ادب به سینه می گذارند. آرام آرام چند قدم به عقب بر می دارند و اذن خروج می گیرند تا سلام و دیدار بعدی. بین همهمه دسته های عزاداری نغمه های تک خوانی صدایی باصفا آدم را به طرف خودش می کشاند. مردمی موسپیدکرده از طرقبه آمده است. با همان لهجه شیرین خراسانی مدام شعرهای کوتاه، خوش وزن می خواند. واژه های شعر سخت و سنگین نیست. راحت ادا می شوند برای همین است که هر کس یکی، دو دقیقه کنارش توقف کند همین که به خودش بیاید، می بیند که همنوا و همخوان هم شده است. روی سکوی مکعبی شکل بین ستون های سردر بیرونی باب الجواد(ع) نشسته. شوریده حالیِ دلنشینی دارد. رسیده به شعر «آقاجان من بدم، ولیکن آمدم...» و همه همنوا با او می خوانند. هر از گاهی بین مداحی های دلی اش دست به آسمان بالا می برد. دعا می خواند. اشک چشم را به امید آمین شنیدن از خدا و امام رئوف راهی دعاهایش می کند. همه بلند آمین می گویند.

بعضی مردها جلو می روند. سرشانه اش را می بوسند. برایش دعا و از او تشکر می کنند و می روند. بعضی هم مثل من حیران، فقط تماشا می کنند. آنقدر که به خودم می آیم و می بینم نزدیک یک ساعت است تکیه داده ام به دیوار حرم و تماشاچی شده ام. بازی بین عقل و دل را تماشا می کنم. مسابقه بین حال خوش مردی که یک کلمه برای خودش دعا نکرده و تحیّر خودم را که مردی این همه راه پیاده بیاید تا فقط برای بقیه دعا کند و برود. زبانِ آن زائر خجالتی های کم حرفی بشود که دلشان می خواهد دعا کنند اما سردرگمند و بلد نیستند.

پیرمرد با هق هق اشک و صدایی ملتمسانه و بلند که لهجه شیرین خراسانی، به یادماندنی ترَش کرده، می گوید: «آقاجان! اینا دست خالی برن پیش خودشون نمیگن اون پیرمرده هم آبرو نداشت پیش آقاش؟...» جلو می روم و می پرسم چند سال است، اینقدر دلداده شده و این همه دلدادگی از کجا می آید؟ بین همه شوری های اشک، لبخند ملیحی چهره اش را پر می کند و می گوید: «نمی دانم، نشمرده ام. آدم که عشق را نمی شمرد. فقط همین قدر که از آن موقع که قدم بلند بود نه مثل حالا خم، موهایم سیاه بود نه مثل حالا سپید. جوان بودم خیلی...» می پرسم که چرا اربعین برای پیاده روی به کربلا نمی رود تا با این حال خوش برای زائران حسینی دعا کند؟ پاسخش شیوا و شیرین است: «زیارت کربلا که آرزویم و از سرم زیاد است و توفیق شده الحمدلله. اینجا می آیم چون خیلی از همین زائرها که می بینید از کنار من و شما رد می شوند، برات کربلایشان را امام رضاجان، امضا کرده است و با خودشان می برند. من در بین الحرمین خوانم. از این حرم تا آن حرم. از مشهد تا کربلا.»

روایت پنجم؛ قزل امام، غریب است...

زوجی جوان و ترکمن با چند شاخه گل وارد صحن می شوند. عروس جوان دست ادب روی سینه می گذارد و سلام می دهد. همکلامش که می شوی می گوید: «عروس و دامادها برای ماه عسل جاهای دیدنی، تفریحی و مذهبی می روند مثلاً شاید به مشهد بیایند یا... ما ترکمن ها اما رسم داریم عروس دامادهایمان حتماً اولین سفری که با هم می روند، مشهد باشد. بین خودمان می گوییم فلانی هم بعد عروسی رفت زیارت قزل امام.» بعضی ترکمن ها شیعه نیستند اما عشق و ارادتشان به امام رضا(ع) معروف است. قزل به آذری یعنی طلا و منظورشان این است؛‌همان امام و آقایی که گنبدطلا دارد.

پشت سر عروس و داماد ترکمن، زن جوانی دلشکسته وارد می شود. از همان لحظه ورود سیل اشکش جاری است. حال کسی را دارد که از عزیزی دورافتاده و حالا که دیدار دست داده است، دلش می خواهد همه چیز را یکجا بگوید. رو به گنبدطلایی نگاه می کند و می گوید: «السلام علیک یا غریب الغربا... آقاجان دور سرتان بگردم. عزیزم، دلم پوسید که انقدر روزها را شمردم تا نوبت زیارت به من هم برسد. همه اش می گفتم شاید خطایی از من سرزده که توفیق دیدار ندارم. دلم مثل دل یک بچه گنجشک می زد. دردم دوری از شما بود، دیدمتان درمان شد. حاجتم زیارتتان بود، دیدمتان روا شد. من وقتی دور از شما هستم، غربت مرا می کشد. توی شهر خودمان غم دوری از شما من را می کشد...» حال غریبی است، ما بی دیدار امامی که غریب الغرباست، حس غربت داریم. دلتنگیم و غرقِ آشوب دل. ما در خانه پدری خودمان، در زادگاه مادری خودمان وقتی دلتنگ دیدار این آقا می شویم، حالی غریب داریم. می گویند ثامن الحجج(ع) چون در توس در غربت، دور از وطن و زادگاه مادری؛ مدینه به شهادت رسید به غریب الغربا معروف شد. حس عجیبی است، آقایی این همه غریب، چه کریمانه از ما دفع غم و غربت می کند آن هم در دیار خودمان.

/انتهای پیام

 

 

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول