به گزارش خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی در یادداشتی نوشت: حاج آقای سید محسن شفیعی عیالوار بود و عیالش ما؛ هزار طفل سرگردان رسانهایِ انگشت به دهان بودیم که همهمان را، از شیرخوار رسانه تا جوانترِ با یال و کوپالش را به اسم کوچک میشناخت و میدانست ته دل کداممان چه رنجی شکوفه زده.
ما روبهروی او بی نقاب بودیم و او روبهروی ما پردهدار. ما درد دل بودیم و او گوش شنوا. ما زخم بودیم و او مرهمی که عطر ملکوت میداد. از هر کداممان هم میپرسیدی، باد به غبغبمان میانداختیم و فکر میکردیم تهتغاری حاج آقاییم! گواهش را هم به آخرین پیام و تماسی میگرفتیم که با ما داشت اما حالا که فکر میکنم میبینم عجب شیرین سر کار بودیم! پدر که بین اولادش فرق نمیگذارد.
برای حاج آقا هیچ کس از هیچ کس بهتر نبود جز به تقوا و حساب تقوا هم که با خدا بود، پس به خاطر همین، بیقضاوت فقط لبخند میبخشید و دارا و ندار، شکسته و نشکسته، وصلهدار و بیوصله و متصل و منفصلمان را همیشه با آغوشی باز زیر عبایش میگرفت و علیوار اهلا و سهلا میگفت.
میگفتند «حاج آقا، فلانی راه به راه شده، ولش کنید! فلان فلان شدهی از خط برگشته» میخندید، مثل همیشه، گرم و ساده و صمیمی؛ و اتفاقا آنقدر ابراهیمی دور کعبهی در هم فرو ریختهی آن جوان، طواف میکرد و بر آجر به آجرش بوسه از مهر مینشاند که تا به خودمان میآمدیم میدیدم همان فلان فلان شده چه باشکوه سر به راه شده و دارد رمی جمرات هم میکند! چرا؟ چون برای حاج آقا فرقی نداشت دستت به دهانت میرسد یا نه، جیبت پر است یا خالی و پشتت گرم است یا سرد؛ ما انگشتهای دستش بودیم و او مُشتش را خیلی مَشتی دوست داشت و از شصت تا اشاره، قربان صدقهمان میرفت و دور سرمان و ان یکاد میخواند؛ آن هم مثل پدری که بدرقه میکرد فرزندش را.
سید دیده بود زخمهایمان را و چشیده بود دردهایمان را. میدانست که دیوار کوچهی خبرنگار خرمشهر هنوز ترکشپوش است.
میدانست زن خبرنگار دزفولی پا به ماه است و بیمه تکمیلی ندارند. میدانست خبرنگار ماهشهر شهریهی دانشگاهش عقب مانده و حقالتحریرش کفاف نمیدهد. میدانست که کلیهی خبرنگار آبادان عفونت کرده. حاج آقا قصهی غصهی خبرنگارها را حتی بیشتر از خودشان میدانست و گرههایی را که دندان باز نکرده بود به مهر پدرانهاش باز میکرد.
مگر میشود یادمان برود وقتی بحرانها چپ و راست، سیلی میزدند توی صورت قلمهایمان؟ وقتی سیلزده بودیم و زلزلهزده و ماتمزده؟ و وقتی انحرافات جریانهای سیاسی و ابتذالات فرهنگی برای زندگیمان آستین بالا زده بودند و خط و نشان میکشیدند؟ نه، این پوست ترکاندنها فراموششدنی نیست.
اما حاج آقا چون کوه از دل صعبالعبورترین مشکلات خوزستان جوشید و پشت ما ایستاد و نگذاشت آب از آب گزارشهایمان تکان بخورد! او خوب میدانست کداممان چه محتوایی مینویسد. گزارشها و روایتهایمان را دانه به دانه خوانده بود و فیلمها و عکسها و مستندها را دیده بود و توی گوشی همه، پیامکهایش را به یادگار، جا گذاشته بود که «دخترم یا پسرم، گزارشت را خواندم، عالی بود.»
او نمیخواست کم بیاوریم. نمیخواست پا پس بکشیم. نمیخواست و ما هم بعد از او نخواستیم که نباشیم و نوشتیم، با سلول به سلول قلممان. گوشی اهالی رسانهی خوزستان هنوز پر است از هزار دعای خیر حاج آقا که بدرقه راهمان میکرد. حرفها و امیدها و دعاهای قشنگی که هنوز قندش با هر بار خواندن و مرور، توی دلهای از داغ فراق، سوختهمان، آب میشود و جان میریزد به پاهای نیمهجانِ قلم و دوربینمان تا نترستر از زمان حیات حاج آقا خطر کنیم و بزنیم به دل میدانهای پرهیاهوی مشکلات اجتماعی و فرهنگی و اقتصادی خوزستان.
تا هرچند پا روی مین تبعیض و گلولهی تحریم در گلو اما بنویسیم و بنویسیم و بنویسیم؛ آن هم بیمهابا. آنقدر که شبمان روز و روزمان شب شود در حقگویی و حقجویی. بعد ببریم و غریبانه بر مزارش بخوانیمش و حتی در مماتِ سیدی که روزگاری حیاتمان بود، همچنان مشتاق و منتظر ذوق و شوق پدر رسانهای خوزستان باشیم تا در پوستمان نگنجیم اما خاک سرد است، مثل دلهایمان، و آب پاکی را بیرحمانه روی دستهایمان میریزد. سید دیگر نیست و تحمل تنهای این قرن چقدر برایمان سنگین است. آه از جای خالی آن صدای صمیمی که حسرت «آفرینهایش» برای همیشه ته گزارشها و مستندهایمان خالی خواهند ماند؛ آه. خدا صبرمان بدهد.
انتهای پیام/