اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

استانها  /  فارس

پنجشنبه‌های شهدایی| از دریچه‌های بُستان تا دری که به سمت شهادت گشوده شد

تازه پا به دوران جوانی گذاشته بود که جنگ شروع شد، دلش آرام نداشت بشیند و دشمن در خیال خام خود ایران را چپاول کند،مادر اذن رفتن نمی داد،نمی توانست همه امیدش را به دست تیر و ترکش ها بسپارد، به دست و پایش افتاد تا راضی اش کرد رفت و در عرض دو ماه از قفس خاکی برید و به سمت افلاک رفت، در قهقه مستانه و شادی وصل عند ربهم یرزقون شد.

پنجشنبه‌های شهدایی| از دریچه‌های بُستان تا دری که به سمت شهادت گشوده شد

به گزارش خبرگزاری فارس از لارستان،در آن سالهای جنگ جوانان همیشه نقش بسزایی داشتند از آن رگ غیرتی که برای دفاع از میهن و ناموس به جوش می آمد تا آن اصرار و التماس ها برای رهسپار شدن به جبهه، بیخود نیست که آنان را شیربچه های این سرزمین می خوانند آنان که با سن و سال کم فکری وسیع داشتند و در گذر از منیت خود فکرشان مردم بود، رفتند تا امروزِ ما را بسازند که در گوشه ای دنج بدون آن که تیر و ترکش ها بر سرمان باشد یا رد دشمن را در خاکمان احساس کنیم در امنیت بنشیم.

نوشتن از این گلگون کفن ها کار آسانی نیست مخصوصأ اگر  سر و کار قلم به جوان بیفتد، قلم از چه بنویسد از رشادت های آن جوانی که دل از همه این دنیا برید از آن شجاعتی که زندگی و جان را در راه جهاد واگذاشت و به دنبال وصل به اصل بود، قلم از مادر داغدار چگونه بگوید؟ از آن مادری که تمام امیدش و سرمایه فردایش فدا شد و او نجیبانه ایستاد و خم به ابرو نیاورد و فقط زمزمه کرد: امانتی در دست ما بود و به صاحبش تحویل دادیم اما خدا می داند و خون دلهایی که در وجودش است و آرزوهایی که پرپر شد.


سال ۱۳۴۱ در لار دیده به جهان گشود،خانواده اش  نامش را عبدالرضا گذاشته بودند،عبدالرضا پهلوان نامی که برازنده اش بود او عبد خدا بود که در راه رضایتش گام برمی داشت، خانواده اش در خاطرات او می گویند: ما عبدالرضا را عبدی صدا میکردیم، از وقتی به دنیا آمد با فقر بزرگ شد و تمام دارایی اش از این دنیا فقط یک مادر بود.

با اراده و اهل ایمان

عبدالرضا دوران تحصیلی را یکی یکی پشت سر می گذاشت،درس می خواند و کار می کرد بدون آنکه ذره ای خسته شود،تعطیلات تابستان که برای همه بچه ها شوق تعطیلی و یک استراحت خوب بود عبدالرضا باز هم کار میکرد روزها در کارگاه جوشکاری بود و شبها به سپاه می رفت تا وظیفه اش را در پاسداری از شهر انجام دهد.

عبدی را همه به عنوان صاحب قلبی مهربان، جوانی با گذشت و اهل ایمان و تقوا می شناختند و شیفته اخلاقش بودند در میان سپاهی ها یک برادر دوست داشتنی بود که همه جذب آن ایمان و اخلاصش شده بودند.

 

از پسر اصرار بر رفتن از مادر انکار برای ماندن

بالاخره روزهای جنگ از راه رسید، همان روزهایی که مردم برای دفاع از سرزمینشان از پیر و جوان مشتاق بودند، عبدالرضا جوان 19 ساله یکی از این شوریده سرهایی بود که وقتی خبر جنگ را شنید دیگر به هیچ چیز فکر نمی کرد الا جبهه، کلاس سوم هنرستان او تصمیمش را برای رفتن گرفته بود اما مادر اجازه نمی داد آخر عبدی تمام امید او بود، مادر است دیگر و دل نگرانی هایش، جنگ که شوخی بردار نیست اگر برود و آن تیر و ترکش ها به او اصابت کنند چه؟!

چندباری با مادر صحبت کرد فایده ای نداشت اما دست از تلاش برنداشت  یک روز با عجله به سمت خانه آمد با آن حال روزه ای که داشت به دست و پای مادر می افتد و می گوید: مادر امیدوارم از رفتنم به جبهه راضی باشی، مادر عزیزم حلالم کن و دعا کن پیروز شویم.

عبدی آبان ماه سال ۱۳۶۰ به آرزویش رسید و راهی جبهه بستان شد حالا دیگر دلش آرام گرفته بود، اما برای دل مادر نامه می نوشت و مادر هم که چشم انتظار دست خطی از دردانه پسرش بود هرگاه که نامه ای از عبدالرضا دریافت میکرد چنان خوشحال بود که گویی دنیا را به او داده اند،دلخوش از اینکه این دست خط ها نشانی از برقراری وجود پسرش است.


از خطِ جبهه دست خطی نیامد،پیکر آمد

عبدالرضا آبان ماه سال ۶۰ به جبهه رفت و دی ماه همان سال در نبرد حق علیه باطل در جبهه بستان به شهادت رسید،وقتی حکایت شهادت او را می شنوم می گویم خوشا به حال عبدالرضا و امثال او که چه زود اجابت شدند.

اما از یک سو هم در بُهت فرو می روم که خدایا در وجود امثال عبدالرضا چه گوهری بوده است که جوانی در سن 19 سالگی از همه چیز خودش میگذرد از مادری که تمام زندگی اش است تا آن جان در بدنش، از جان گذشتن به این سادگی امکان ندارد اما عبدالرضا و شهدای ما آنقدر در عشق الهی ذوب شده اند که مصداق این بیت سعدی شده اند:«رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند/بنگر که تا چه حد است مکان آدمیت»

یکی از همرزمان شهید عبدالرضا پهلوان به نام خلیل شرفی که او هم به فیض شهادت نائل شد درمورد روز شهادت عبدالرضا می گوید: «در سنگر در کنار همرزم و برادرم عبدالرضا پهلوان و تعداد دیگری از رزمندگان نشسته بودم،صدایی شنیدم که مرا به بیرون از سنگر دعوت می کرد، به دنبال صدا از سنگر خارج شدم، کبوتری را دیدم و به هوای کبوتر رفتم چند قدم که از سنگر فاصله گرفتم خمپاره ای به سنگر اصابت کرد و تعدادی از دوستان از جمله عبدالرضا پهلوان به فیض شهادت رسیدند و بنده در همان زمان از این فیض محروم ماندم فقط ترکش خمپاره، چشم راستم را معیوب ساخت.»

عبدالرضا در قسمتی از وصیت نامه خود به مادرش وصیت کرده بود که راه شهدا را ادامه دهد مادر هم برای ادامه این مسیر تا مدت ها در جبهه اهواز مجروحان جنگی را مداوا می کرد.

شهید پهلوان در وصیت نامه اش دارایی خود را که از راه کار کردن بدست آورده بود، به کتابخانه مدرسه، جنگ زدگان و مادرش هدیه کرد.


پیام شهید پهلوان به مردم

در فرازی از وصیت نامه او می خوانیم: « زندگی من با درد و رنج بود ولی از آفریننده خودم شکرگزار بوده و هستم پیام من برای مردم این است که خدا را فقط برای یک لحظه هم شده فراموش نکنند و همیشه به یاد خدا باشند.»

انتهای پیام/م

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        تازه های کتاب
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول