اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

استانها  /  خراسان رضوی

چهارشنبه‌سوری در حرم مطهر رضوی

چهارشنبه‌های مشهد همیشه متعلق به امام رضا (ع) بوده است و همه مجاوران ایشان اگر بتوانند در این روز حتما سری به حرم مطهر می‌زنند اگر هم نتوانند از دور رو به گنبد طلایی‌اش می‌ایستند و سلامی عرض می‌کنند. اما چهارشنبه این هفته یک ویژگی خاص دارد، آخرین چهارشنبه سال است که به چهارشنبه سوری معروف شده است.

چهارشنبه‌سوری در حرم مطهر رضوی

به گزارش خبرگزاری فارس از مشهد، چهارشنبه‌های مشهد همیشه متعلق به امام رضا (ع) بوده است و همه مجاوران ایشان اگر بتوانند در این روز حتما سری به حرم مطهر می‌زنند اگر هم نتوانند از دور رو به گنبد طلایی‌اش می‌ایستند و سلامی عرض می‌کنند. اما چهارشنبه این هفته یک ویژگی خاص دارد، آخرین چهارشنبه سال است که به چهارشنبه سوری معروف شده است.

یکی از رسم و رسومات مردم مشهد در چهارشنبه آخر سال دید و بازدید و جمع شدن دور هم است. یعنی فامیل همه به خانه بزرگترشان می‌روند و آنجا مراسم‌های خاصی برگزار می‌کنند. کارهایی از قبیل فال گوش ایستادن، قاشق زنی و... که اینجا نمی‌خواهم این رسم‌ها را تعریف کنم.

همانطور که از تیتر مطلب متوجه شده‌اید قرار است از چهارشنبه سوری در حرم مطهر رضوی بنویسم. من و دختر نوجوانم، مثل خیلی از مشهدی‌ها، هر چهارشنبه برای عرض ارادت خدمت علی بن موسی الرضا(ع) می‌رسیم و سلامی می‌دهیم و زیارتنامه‌ای می‌خوانیم.

این هفته هم مطابق معمول دست دخترم را گرفتم و کمی مانده به اذان خودم را به حرم مطهر رضوی رساندم. ماشین را چند کوچه مانده به حرم پارک کردم و پیاده همانطور که به گنبد طلایی حرم حضرت خیره شده بودم به سمت حرم راه افتادیم. دخترم وقتی صدای اولین ترقه را شنید پرسید: باباجون چطوره از قدیم‌ها این همه رسوم بد باقی مونده؟

با تعجب ازش پرسیدم: رسوم بد؟

همینطور که دستم را تکان می‌داد جواب داد: آره. همین چهارشنبه‌سوری. چیه آخه؟

توی دلم نگران جوانان و نوجونانی شدم که امشب خودشان را درگیر آتش‌بازی این چهارشنبه آخر سالی می‌کنند. به خانواده‌هایی فکر می‌کردم که به خاطر حواشی یک رسم قدیمی قرار است بچه‌هایشان را از دست بدهند. موضوع برایم خیلی سنگین بود. با خودم به میراثی که برای آیندگان به جا می‌گذاریم فکر می‌کردم که صدای نقاره‌خانه بلند شد.

نقاره‌زن‌های آقا چند دقیقه قبل از اذان مغرب، مثل همه سال‌های چند قرن اخیر در  نقاره‌خانه ایستاده بودند و با نقاره و سرناهاشان امام رضا (ع) را صدا می‌زدند. دلم هوایی شد. به دخترم نگاه کردم و آهسته به او گفتم: می‌خوای ببینی رسم و رسوم چهارشنبه سوری چیه؟

جواب داد: نه باباجون. خودم می‌دونم. ترقه و ترقه بازیه دیگه.

دستش را محکم‌تر گرفتم و گفتم: بیا بریم تا چندتا از مراسمی که ما توی چهارشنبه سوری داشتیم رو بهت نشون بدم.

دخترم با تعجب پرسید: توی حرم امام رضا(ع)؟!

خندیدم و دستش را کشیدم. به سرم زده بود درست مثل زمانی که بچه بودم بروم و دم خانه همسایه‌ها فال‌گوش بایستم. آن روزها مادرم می‌گفت: اولین حرفی که شنیدین مهمه!

جلوی پای دخترم زانو زدم و گفتم: یکی از رسم‌هایی که ما انجام می‌دادیم فال گوش ایستادن بود.

دخترم با تعجب پرسید: فال گوش ایستادن؟

گفتم: آره. ما می‌رفتیم توی کوچه و پشت در و دیوار قایم می‌شدیم. فال گوش وامیستادیم و اولین حرفی که می‌شنیدیم فال سال بعدمون بود.

دخترم با تعجب نگاهم می‌کرد. بعد سرش را چرخاند و به صحن و زائرانی که داشتند خودشان را برای نماز آماده می‌کردند اشاره کرد و گفت: اینجا بد نیست فال گوش واستیم؟

منم سر چرخاندم و دیدم صحن انقلاب پر است از آدم‌های دلباخته‌ای که برای زیارت امام مهربانشان آمده‌اند. توی دلم گفتم: نه چه اشکالی دارد. بعد بلند رو به دخترم گفتم: نه دختر گلم. اینجا خونه خودمونه.

بعد کنار کشیدمش و بردمش نزدیک دیوار حرم. گفتم: از الان به بعد هرچی بشنویم میشه فال سال بعدمون.

دخترم خندید. متوجه شده بود که می‌خواهم باهاش بازی کنم. خب او هم آماده شد و گفت: باشه. فقط کجا باید فال گوش بایستیم؟

گفتم: فرقی نمی کنه

گفت: باشه.

خودم به دیوارهای کاشی‌کاری شده صحن انقلاب تکیه دادم. اوه چقدر صدا می‌شنیدم. هزاران صدای گرم و صمیمی که امام رضا (ع) را از ته دلشان می‌خواندند. یکی برای زنش دعا می‌کرد. آن یکی برای فرزندش. زنی برای بچه‌دار شدن. پیرزنی امام رضا (ع) را به جان جوادش قسم می‌داد و یک پیرمرد از امام رضا (ع) عاقبت به خیری آرزو می‌کرد.

نقاره‌زن‌ها هم بی‌امان می‌کوبیدند. چه شادی بی‌نظیری بود، جشن صداهای در حرم امام مهربانی‌ها. توی دلم آرزو کردم که ای کاش وسیله‌ای می‌بود و همه صداهای زائران را از اول تاریخ این حرم تا الان ضبط می‌کرد. شاید یکی از خاصیت‌های معماری و کاشی‌کاری‌های حرم همین باشد. چون وقتی گوشم را به کاشی‌کاری‌های صحن انقلاب چسباندم صدای هزاران هزار کارگر، بنا، معمار و زائری را ‌شنیدم که با هزاران آرزو این حرم بزرگ را نقش زده‌ بودند.

دخترم که کمی آن طرفتر از من ایستاده بود به سمتم آمد و خندان گفت: فال من معلوم شد.

با تعجب پرسیدم: چی شنیدی؟

گفت: این دیگه یه رازه

خندیدم و دستش را توی دستم گرفتم. دخترم برگشت و بهم گفت: باباجون بریم پشت پنجره فولاد فال‌گوش واستیم؟

ما زیارت را همیشه با سلام از پنجره فولاد شروع می‌کنیم. فلز نسبت به خاک و سنگ رسانای بهتری است، این را معلم فیزکمان می‌گفت. گفتم: فقط امشب ها؟

خندید و گفت: باشه باباجون!

جلوتر رفتیم و کنار پنجره فولاد فال گوش ایستادیم. واقعا فلز رسانای بهتری است. به راحتی دردل‌های یک مادر خسته را می‌شنیدم. مادری که می‌گفت: «تا شفای کامل بچه‌ام رو ندی نمی‌رم.» چقدر صدایش حزن داشت. ناخودآگاه گریه‌ام گرفت. آخر آقای مهربانمان چطور می‌تواند به این صداها گوش کند و مردم را حاجت روا نکند؟

دخترم به اشک‌هایی که روی صورتم می‌ریخت نگاهی کرد و فهمید که بازی تمام شده. رو به گنبد نشستیم و زیارتنامه خواندیم. دیگر صدای نقاره‌خانه را نمی‌شنیدیم. به جایش اذان از مأذنه‌های حرم پخش می‌شد. صدای مؤذن گلدسته صحن انقلاب خیلی سوزناک بود، انگار داشت از غریبی امام می‌گفت. انگار داشت امام را می‌دید که چطور عبا روی سر کشیده‌‌اند و پابرهنه به سمت نماز می‌دوند. خدای من، صدای مؤذن هم با من حرف می‌زد.

در صحن به نماز ایستادیم. وقتی نماز تمام شد دخترم آمد و کنارم نشست و با لبخند کودکانه‌اش گفت: رسم‌های چهارشنبه‌سوری تون تموم شد؟

خندیدم و گفتم: نه دخترم. چندتا رسم دیگه هم داشتیم. مثلا فال کوزه می‌گرفتیم یا کوزه‌ها رو می‌شکستیم.

دخترم سرش را چرخاند و گفت: اینجا که کوزه نیست.

بلند شدم و آهسته گفتم: کوزه نیست ولی یک رسم دیگه‌ای هست که ما توی چهارشنبه‌سوری اجراش می‌کردیم ولی زائرای امام رضا(ع) هر روز اینجا اجراش می‌کنند.

دخترم با تعجب گفت: چه رسمی؟

گفتم: ملاقه زنی، بعضی‌ها هم بهش می‌گن قاشق زنی.

دخترم خندید. گفت یعنی چی؟

پالتوام را روی سرم کشیدم و به سمت ضریح مطهر راه ‌افتادم. دخترم کنارم راه می‌رفت. حسش می‌کردم. همانطور که قدم بر می‌داشتم گفتم: چادر روی سرمون می‌انداختیم و می‌رفتیم دم خونه فامیلمون یا همسایه‌مون. ملاقه رو می‌زدیم به ظرف فلزی و اینجوری اونها متوجه ما می‌شدند و هر کدوم یک چیزی توی ظرفمون می‌انداختن.

دخترم نگهم داشت و گفت: باباجون ما که ملاقه نداریم.

بهش گفتم: چادرت رو بکش روی سرت و دستت رو شبیه ملاقه بگیر. ما باید تو ذهنمون تصورش کنیم.

دخترم ریز خندید و گفت: باشه

آرام قدم بر می داشتم و زیر لب صلوات می‌فرستادم. صدای ترکیدن ترقه از اطراف حرم بلند ‌شد. دخترم خودش را به من چسباند. دوست داشتم همه آنهایی که کوتاهی‌شان باعث ایجاد این ترقه‌بازی‌ها شده را نفرین کنم، اما حرم امام رضا(ع) که جای نفرین نبود.

آن روزها همسایه‌ها معمولا سکه یا شیرینی و یا آجیل توی ظرف‌هایمان می‌گذاشتند. داشتم فکر می‌کردم که آقای مهربانمان چه چیزی کف دست خالی من می‌گذارد که دخترم آهسته گفت: باباجون می‌دونی اولین حرفی که من شنیدم چی بود؟

همانطور با بغض جواب دادم: نه.

گفت: یکی داشت با تلفن حرف می‌زد. اولین جمله‌ای که شنیدم این بود «منتظرم باش من می‌آم»

انتهای پیام/ ۷۰۰۷۹

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        تازه های کتاب
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول