به گزارش خبرگزاری فارس از ممسنی، روزهای خوش کودکی دور شدند، دور دور آنقدر دور که برگشتشان محال است، درست مثل تکرار نوروز هر سال در تقویم زندگیمان.
روزهای زیبای زمستان که آسمانش ابری و دلگیر نبود و آبی تر از همیشه میخندید برای چیدن سبزی کوهی راهی گندم زارها و دشت های سرسبز ده می شدیم.
سبزی (جیکه ،گل شیر برنج، میلور، گودگودیک، بابونه، مرچالغ و مرمرشک) که هر کدام طعم مخصوصی داشتند و بیشتر این سبزی ها معمولا برای پلو مصرف میشد.
چیدن سبزیهای کوهی هم تفریح بود و هم خوشحالی مادرانمان و همین ما را تشویق به اینکار میکرد.
کمکم به اسفند که می رسیدیم زندگی رنگ و بوی دیگری می گرفت، مادرانمان کارهایشان زیادتر میشد و ما کنجکاو می شدیم بدانیم که مادر چه کسی زودتر به استقبال عید نوروز می رود.
مادرم خمیر خوش رنگ زردی درست میکرد و پای ساج و اجاقش مینشست تا نان شیرین عید را تهیه کند و خوردن این نان همان موقع که گرم بود چه حس خوبی داشت، حسی شبیه خوشحالی یک روز تعطیل وسط هفته.
خوب به یاد دارم که مادرم خیلی حساس بود و نمی گذاشت نزدیک خمیر نان شیرینها شویم در حدی که هیزم اجاق را عقب و جلو کنیم مانع از حضور ما نمیشد.
نان شیرینها وقتی میپخت برش داده میشد و در ظرفی بزرگ قرار میگرفت تا بعد از پایان کار در جعبه های کاغذی بسته بندی شود.
جعبهها باید جایی گذاشته میشد که تا روز عید سالم و دست نخورده باقی بماند.
هر چه از روزهای در انتظار عیدِ اسفند ماه میگذشت خوردنیهای ذخیره شده بیشتر میشد و این در حالی بود که بابونهها بیشتر قد میکشیدند و عطرشان در هوای پاک و بهشتی ده ما میپیچید.
وقتی در کنار بابونهها مینشستم، تمام وجودم لبریز از شعر می شد و باید کاغذ و قلمی کنارم بود تا مینوشتم.
از نوشتن گفتم، خدای من! چقدر زندگی با نوشتن زیبا بود.
شعر، زیبا ترین کلام و موسیقی زندگی بود که انسان را به وجد میاورد، به راستی چه واژه هایی می تواند روزهای ناب دوران کودکی و نوجوانی را وصف کند.
روزهایی که هر چه از صفا و صمیمیت آن بگوییم، کم گفته ایم. حذف یک روز از اسفند در تقویم آن روزهای زندگی یعنی نزدیک شدن یک قدم دیگر بهار به ما بود.
مادر، بادام کوهی هایی که تابستان گذشته از کوهستان چیده بودیم را می شست و برای عید نوروز شیرین می کرد.
شیرین کردن بادام کوهی های تلخ، چند روز طول می کشید، چون باید آبشان هر روز عوض می شد، ما به این هنر دست مادر شیرین مجگ می گفتیم.
به شیرین مجگ که واژه ای ترکی است، در زبان لری آلوک میگویند.
به ما گفته بودند که اگر به بادام های خیس دست بزنیم، بشکنیم و بخوریم همه بادامها تلخ می شوند به خاطر همین هرگز به انها دست نمی زدیم تا کامل شیرین شود.
من هنوز نمی دانم آیا این مطلب صحت داشت یا نه!
در میان این همه استقبال، شوق، اشتیاق و انتظار، باید خانه تکانی انجام می شد. خانه تکانی بهترین کار آن روزهای دور دهکده کودکی و نوجوانی ما بود و ما میان جاجیم و گلیمهای هزار و یک رنگ قایم باشک بازی می کردیم، می دویدیم و از ته دل می خندیدیم. صدای خنده هایمان در میان آسمان و زمین میپیچید و وقتی شیطنت هایمان گل می کرد صدای مادر بلند میشد.
آن موقع باید جای دیگری می رفتیم تا در میان دست و پایشان نباشیم. جایی شبیه بهشت وقتی به انجا فکر می کنم بغضی سنگین راه نفس کشیدنم را می بندد.
وقتی از کوچه پس کوچه ها میگذشتیم، دیوار های سنگی، رنگی بودند رنگ های شاد و گمپل های هفت رنگی که با دیدنش دلمان باز میشد.
همه خانه تکانی کرده بودند. گبه، قالی، جاجیم و گلیم که کار دست هنرمندانه زنان روستا بود و رج به رج انها حکایت تنهایی، دلتنگی، عشق و امید را داشت. به نمایش گذاشته شده بود.
کسی چه می دانست! شاید جوانیشان را رج به رج بافته بودند. من زمزمه ها و لالایی های مادرم هنگام بافتن دار قالی اش را خوب به یاد دارم که همه را شعر کردهام.گواه راستین آن روزها انگشتان اوست. انگشتان هنرمندانهای که دیدنش حکایت از زحمت های فراوان دارد و صدای کرکیت تمدارش را در گوشم فریاد می زند.
آن روزها مادرم از جوانی اش دور می شد و من از کودکی ام و این واقعی ترینحکایت زندگی بود.
خلاصه روی درو دیوار خانه ها این هنر به نمایش گذاشته می شد چرا که همه خانه تکانی می کردند. ما می رفتیم و از ده دور می شدیم تا به قبرستان می رسیدیم کمی آن طرف تر از قبرستان سرزمین رویایی ما بود که رویا و خیال نبود بلکه واقعیت داشت.
باغ سرسبز و زیبایی که قدم به قدمش جاپای پدربزرگ مهربان ما بود که زحمت فراوانمی کشید.
ورودی درِ باغ چند درخت بادام کوهی بود و چند قدم از بادام کوهی ها انطرف تر خانه ای خشتی که کپری محکم با پایه های چوبی، جلوی آن سایبانی شده بود به آرامش بهشت در سکوتی مطلق که فقط صدای دلنشین پرنده ها میتوانست این سکوت را بشکند.
وارد کپر که می شدیم سمت راست مشک های خنک آب بود که روی چهار چوبی از چوب و شاخه های خیس بادام کوهی ردیف هم قرار گرفته بودند و در زیر چهار چوب چند سوراخ بزرگ بود که مرغ ها روی آنمی خوابیدند و تخم میگذاشتند.
سمت چپ کپر اجاقی بود که روی ان غذا و چای آتشی درست میکردیم و زیر بادام کوهی ها هم مقدار انبوهی هیزم انبار شده بود.
داخل خانه خشتی که اتاقی بزرگ و جادار بود طاقچه های زیبایی وجود داشت که درون یکی از آن طاقچهها، چمدان آهنی بزرگی بود که وقتی باز می کردیم بوی خوشی می داد.
بویی آمیخته از ادویه جات معطر و تخم سبزی هایی که پدر بزرگم آنجا لابلای درختان می کاشت .بیشتر از همه بوی راجونه را به یاد دارم. راجونه معطر و خوشبو!
داخل خانه خشتی، اجاق و بخاری بود که فصل سرما روشن می شد و راه دودکش به سقف و پشت بام خانه بود.
پشت بام خانه، فصل تابستان میزبان خوبی برای ما و پشه بند باصفایمان بود.
باغ آکنده از زیبایی بود، زیبایی عجیب که صفایی عجیب تر داشت. از انگورهای خوشه طلایی تا تمشک های سرخ و آتشین با آدم حرف می زدند.
اسفندماه باغ با شکوفه های زردالو و بادام شیرین و بادام کوهی مثل عروسی بود در دل دشتی سرسبز و بی نظیر.
طعم گس چغاله بادامهای بهارش ، شیرینی انجیرش و ترشی سیب ترش و ملس بودن گیلاسش در تابستان محال است فراموشم شود.
پرنده ها بیشتر بر سر نارنج و پرتقال هایش می ریختند و هوار میزدند، اما عطر سبزی های ریحانو نعنا و تربچه اش وسط درختان، حکایت دیگری داشت.
دره ای، باغ و کوه ها را از هم جدا می کرد که داخل دره سبزی خوشمزه و خوش عطری به نام بلوقوتی وجود داشت بلوقوتی را به زبانمحلی ما بکلو می گویند که بینظیر است و به عنوان داروی محلی از ان استفاده می شود و معمولا جایی که چشمه و آب روان باشد رشد میکند.
سراسر دیوار باغ را تمشک پوشانده بود و برای من جالب بود که تمشک ها همیشه میزبان پروانه ها بودند. اوج زیبایی این درختان بیشتر در فصل تابستان بود، اما روزهای اسفند شکوفه باران می شد.
مادر بزرگم گندم را در ظرفی بزرگ خیس می کرد. خوب که گندمها خیس می خورد، آبکش می کرد و روی اجاق داخل سینی رومی بزرگی برشته می کرد. گندم که برشته میشد نوبت کنجد ها می رسید و وقتی هر دو برشته می شدند آنها را با هم مخلوط می کرد.
گندم برشته با کنجد و کلخنگ محشر بود، کلخنگ مانند بنه سبز و خوشمزه بود ولی کوچکتر از بنه بود تا دندان را اذیت نکند.
وقتی اماده می شد مادر بزرگ سهمیه همه را می داد و میگفت باید بقیه اش را برای عید بگذارم.
ما با این همه خوراکیهای عالی به استقبال بهار و عید می رفتیم.
در مسیر رفت و برگشت حتما به معلم پرورشی و قرانمان سر می زدیم، او شهید شده و در گلزار شهدا آرام آرمیده بود.
شهید بزرگوار، فرج الله خسروی و در کنارش شهید محمد خسروی که در کربلای ۵ دفاع مقدس حق علیه باطل به درجه رفیع شهادت نائل آمده بود.
وقتی به خانه برمی گشتیم هوا رو به تاریکی و کم کم خانه تکانی تمام شده بود.
یکی از رسم و رسومات مردم روستای ما این بود که اگر کسی داغدار بود و پند داشت خانه تکانیاش را باید بزرگان محل انجام می دادند.
چند نفر از فامیل ها جمع می شدند و به خانه آنها می رفتند و برایشان خانه تکانی می کردند. ضمن اینکه حتما لباس نو و رنگی برایشان میخریدند و هدیه می بردند تا انها را از عزا در بیاورند.
عید با گل های زیبا و سرخ آتشین نوروز شروع می شد که ما به آن نوروز گله می گفتیم و همچنینگلهای زرد همیشه بهار که بهار در چهره آن معنا می شد.
ما از این دو گل زرد و قرمز میچیدیم و در ظرفی آبدار قرار میدادیم و با سبزه ای که کاشته بودیم و معمولا گندم یا عدس بود، روی سفره هفت سین میگذاشتیم.
بچه ها از چشمه آب اناری که نزدیک روستایمان بود ماهی میگرفتند و آن به عنوان ماهی گلی در سفره هفت سین ما حضور داشت.
سال که تحویل می شد همه به صورت دست جمعی به خانه همدیگر می رفتند تا شادیشان را باهم قسمت کنند و جالبترین نکته این بود که آن وعده از روز همه غذاهای خوب و خوشمزه پخته بودند.
سال که تحویل می شد و شادی در محل می پیچید انسانها شادتر از همیشه بودند، طبیعت شاد بود، آسمان می خندید، زمین میخندید، در ختان می رقصیدند.
من شادی واقعی ان روزها را خوب به یاد دارم وحس وصف ناپذیر داشتن لباس های نو که مانند چشمهایمان باید از انها مراقبت میکردیم.
پدر بزرگ ها و مادربزرگها، بی بیهای خونگرم و دوست داشتنی، یادشان به خیر همیشه جیبی داشتند که پر از نقل و نبات بود.
بعد از کلی حکایت، ضرب المثل و قصه که برایمان میگفتند، دستانمان را پر از نقل و نبات میکردند. چقدر جایشان این روزها خالی است و چقدر زندگی خالی از قدیمی هاست، انها صفای خاصی داشتند.
معمولا روزهای تعطیلات عید عروسی های محلی زیاد بود چرا که طبیعت سر سبز و زیبا می شد و جوانان ترجیح می دادند که تاریخ عروسیشان آن روزها باشد.
طبیعت بکر و زیبا، چادر های سنتی که با گمپل ها و پرچم های رنگارنگ تزیین می شد و موجی از زنان و دختران که با لباس های محلی قشقایی رنگارنگ وسط میدان سرسبز و باصفا دستمال بازی میکردند و همچون موج دریا میدرخشیدند.
لباس محلی آنها زیبا و پوشیده و محجبه است که هنوز هم در عروسیها با این پوشش ظاهر میشوند. بعضی از مردان نیز با لباسی مخصوص به نام چقه که کلاه مخصوصی هم دارد با یک نوع بازی محلی در عروسی به نام ترکه بازی مشغول میشدند.
گره می زنیم فرهنگمان را، رسم و رسوماتمان را، اعتقاداتمان را و همه گذشته زیبایمان را به این روزها، این روزهایی که زندگی ماشینی شده است و دلها از همدیگر دور شدهاند.
دستهای فرزندانمان را بگیریم و با هم سفری به دهکده کودکیمان داشته باشیم و حفظ کنیم داشته هایمان را که همه ریشه در فرهنگ ما دارند و نسل به نسل باید منتقل شوند تا فراموش نشوند.
پخت خوراکیهای نوروزی و برگزاری رسم و رسومات گذشته در روستاهای ما هنوز برقرار است و فراموش نمیشود.
از راه دور بوسه می زنم بر آب گوارای چشمه اب ناری، دشت زیبای آب بیدی، دشت بلوط و مشیل سبز و خرمکه پارک جنگلی دوران کودکیمان بود.
یادی می کنم از طبیعت زیبای شعبانخوسی که این روزها در عطر بی نظیر شکوفههای بادام کوهی هوایی سرشار از عشق به زندگی در آنجاری است و درود میفرستم به مردمان ساده، خونگرم و مهمان نواز روستایم برم سیاه از توابع بخش ماهور میلاتی شهرستان ممسنی.
انتهای پیام/ن/ ق