اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

استانها  /  مازندران

تابوت روی دستان ۴ سفیدپوش/ روایت مرگ دردناک با کرونا

صبح مسیری که قرار بود برادر را به خانه ببریم اعلامیه‌های مادر را از در و دیوار کَندیم که متوجه نشود و همه به بیمارستان رفتیم برادرکوچکتر برای ترخیص رفت و ما در حیاط بیمارستان با گل و شیرینی منتظر حضور او بودیم با تماس زنداداشم به پشت ساختمان بیمارستان رفتیم داداش استرس داشت دوباره اکسیژن خونش پایین آمده بود چی شده؟ ساعت ۴ صبح خواب مامان دیدم منو بغل کرد مامان حالش خوبه؟

تابوت روی دستان ۴ سفیدپوش/ روایت مرگ دردناک با کرونا

 خبرگزاری فارس مازندران ـ زینب پورمرادی| از چالوس به سمت مرزن‌آباد حرکت کردم که خبر رسید حال مادرم مساعد نیست، هم گریه می‌کردم و هم با سرعت زیاد از دوربین‌ها می‌گذشتم نفهمیدم چند دقیقه‌ای رسیدم دویدم به سمت در؛ مامان چی شد؟ هیچی مادر مامان جان خوبی؟ آره خوبم...

دکتر در حال معاینه بود باید او را تا بیمارستان می‌بردیم از شدت بی‌حالی نای حرف زدن نداشت موقع رفتن اصرار کرد منو بیمارستان نبرید به او قول دادم که نبرمش، ولی زیر قولم زدم تمام راه را آه می‌کشید موسیقی ملایمی گذاشتم و به بیمارستان رسیدیم بعد سی تی اسکن تازه از اوضاع وخیم او مطلع شدیم، در همین حال خبر رسید برادر بزرگم با ۸۰ درصد درگیری ریه اوضاع خوبی ندارد خدایا چکار کنیم بیمارستان ها ظرفیت بستری ندارند

بالاخره یک تخت برای مادر رزو کردیم و برادر با یک آمبولانس به سمت تهران اعزام شد ولی بعد چند دقیقه پشیمان شد و به همان بیمارستانی که مامان بستری شده بود آمد.

حال دو نفر از عزیزانم در بیمارستان بستری شدند به سراغ مادر رفتم تا لحظه‌های آخر اورژانس در کنارش باشم چون می دانستم ورود در ای سی یو مشکل بود به اتفاق خواهر و برادرم به مادر روحیه می‌دادیم و عکس می‌گرفتیم «مامان جان زود خوب می‌شی و برمی‌گردی خونه و ما با این عکس‌ها به این روزهامون می‌خندیم»...

نفهمیدم چرا موقع رفتن مادر به ای سی یو در آنجا حضور نداشتم وقتی رسیدم که مامان رفته بود خواهرم برای لباس پوشیدن به ای سی یو رفت بیماران بدحالی که فقط با یه پرده از هم فاصله داشتند، می‌گفت من از صدای دستگاه‌ها و سر و صدای بیماران به شدت استرس گرفتم وای مادر باید چطور تحمل کند.

بعد از گذراندن چند ساعت درحیاط بیمارستان راهی خانه شدیم و به سمت مرزن‌آباد به راه افتادیم تا انسولین مادر را به بخش ای سی یو تحویل دهیم تمام مسیر را با برادرم گریه کردیم به خانه رسیدم در را باز کردم سجاده مادر برای نماز ظهر پهن بود طاقت نیاوردم روی یکی از مبل‌ها نشستم و شروع کردم به گریه... جرات جمع کردن را نداشتم مامان جونم برگرد بچه‌هات طاقت ندارن

تا صبح با برادران و خواهران در ارتباط بودم گویا آنها هم نخوابیدن از حال یکدیگر خبر می‌گرفتیم چرا صبح نمیشه صدای پچ پچ بابا می اومد، بابا جان چرا راه می‌ری؟ بخواب صبح می‌ریم بیمارستان نمی‌تونم مادر، روی مبل نشستم نظاره‌گر بال بال زدن پدرم شدم طوری ک در تاریکی اشک همانند باران فرو می‌ریخت ولی صدایی ازم بلند نشد.

زمان نمی‌گذشت مجبور شدیم ساعت ۵ بزنیم بیرون با اصرار او را به مغازه فرستادم و خودم به بیمارستان رفتم پشت در نشستم طاقت نیاوردم زنگ آی سی یو را زدم با چشمان گریان از حال مادرم پرسیدم رضایت نداشتن حال مادرت خوب نیست تنها روی صندلی نشستم و گریه کردم در این روزها فقط گریه کردن برایم آسان شده چرا روزگارم سخت می‌گذرد بیمارستان‌ها پر از بیماران کرونایی و پرستارانی که با شدت عصبانیت می‌گفتند برو بیرون دختر اینجا خطرناکه از جون خودت نمی ترسی

برو مادر اینجا آلودست

نمی‌تونستم بدون عزیزانم برم ساعت ۷ صبح رفتم پیش داداش اونم اوضاع خوبی نداشت نفسش به اکسیژن بند بود اون روز را تا غروب در بیمارستان گذراندیم هر کدام به نوبت چند ساعتی را در کنار برادرم که در بخش بستری بود می‌گذراندم...

طی صحبت با پرستاران اجازه ورود یکی از برادرم را گرفتیم بعد ورود و دیدار با مادر او را نشسته دید دستش را روی دستش گذاشت اما مادر دستش را عقب کشید برو مادر اینجا آلودست...

مامان جان خوبی؟ نه عزیزم من می‌میرم شما بدون مادر می‌شید... این چه حرفیه مادر قوی باش بعد امیدواری دادن به مادر بیرون آمد ولی خود نای حرف زدن نداشت با این حال به همه امیدواری می‌داد و التماس دعا داشت...

پشت در ای سی در انتظار خبر خوب از مادر می‌نشستم و با هر باز شدن در از مادر خبر می‌گرفتم اما هر دفعه پرستاران با ابراز نا امیدی من را هم به کام مرگ می بردند در این ۲۴ ساعت که بیمارستان بودم۱۰ بار مُردم و زنده شدم. شب شد طبق قبل همه بیدار بودن ولی تصمیماتی در سر داشتم شب را با خوردن قرص خواب گذراندم و برای فردا که یا مادر را به شهر دیگر اعزام کنم یا خودم برای پرستاری از او وارد ای سی یو شویم سر حال بیدار شدم.

اشک دیگر اجازه نمی‌گرفت

صبح همه را بیدار کردم و به سمت بیمارستان به راه افتادیم طی صحبت با پرستاران و ابراز ناامیدی از ورود ما، تا ظهر برادر کوچک یک بار دیگر برای امیدواری به سوی مادر رفت، با چشمانی اشک بار بیرون آمد دنیای تیره و تاریک را حس می‌کردم اشک دیگر اجازه نمی‌گرفت و خودش می‌آمد دستانش را دور گردنم گذاشت اشک‌هایم را با پشت بلوز خودش پاک کرد؛ تو از همه قوی‌تری خواهش می‌کنم تحمل کن...

حال من و برادر کوچکترین عضو ۸ نفره خانواده اشک‌های خود را برای تسلای دل بزرگترها مخفی می‌کردیم با اصرار برادر همه به سمت خانه او رفتیم هر کدام یک گوشه حیات نشستیم و منتظر حرفای برادر بودیم با اینکه می‌دانستم نمی‌خواستم باور کنم به یکباره بغضش ترکید شناسنامه مامان کجاست؟ امید جان نگو امید نه...

 هنوز خانه بوی مادر می‌داد

تنهایی بدون مادر از ترس کرونا کسی به سراغ‌مان نمی‌آمد تنها ۵ بچه همراه پدر در سوگ مادر نشستیم مادر در سردخانه و ما به سمت مرزن‌آباد خانه او؛ چطور در را باز کنیم مامان همیشه جلوی در به استقبال می‌آمد یکی یکی با جیغ و شیون به داخل رفتیم هنوز خانه بوی مادر می‌داد ظرف‌های نشسته جا نماز پهن او، داروها و لیوان نیمه آب زیر مبل...

به راستی ما هم در عزای مادر به سوگ نشستیم!؟

داداش کجاست؟ چرا صداش به گوش نمی‌رسه، ای وای داداش بیمارستان منتظر ماست، با مشورت پزشک تصمیم گرفته شد به او چیزی نگوییم و به بهانه استرس گوشی را از او گرفتیم ولی با گوشی همسرش گاه گداری در فضای مجازی سرک می‌کشید ساعت نزدیک به ۹ شب تلفنم زنگ خورد هراسان و پا برهنه به سمت بیرون دروازه دویدم صدای قرآن را خاموش کنید کسی گریه نکنه داداش زنگ زد...

جانم داداشی حالت خوبه؟ چرا نیومدی؟ چرا از بعداز ظهر کسی پیشم نیومد مامان حالش خوبه؟ آره عزیزم مامان خیلی قوی تو مواظب خودت باش مامان نگران تو عزیز دلم خسته بودم اومدم خونه...می‌خوای الان بیام؟ نه لازم نیست بقیه کجان؟ همه هستن عزیز فردا م‌یای؟ حتما میام صبح زود میام

با دستان لرزان تلفن را قطع کردم وسط خیابان نشستم مثل کودکی که زانوی خود را در آغوش می‌گیرد شروع کردم به گریه کردن مامان جانم بیا من نمی‌تونم من هنوز بچه ام... برادران و خواهران به سویم آمدند و با نوازش مرا به خانه بردند چی شد؟ ...چی گفت منتظر ماست گفت چرا نیومدی؟ تو که همش بیمارستان بودی قول دادم صبح زود برم پیشش... با این چهره؟ چشمان قرمز؟ صدای ناهنجار...

در سوگ مادر نشسته باشی و به‌خاطر جان برادر گریه نکنی همه مهمانان را در شرایط کرونا به سمت خانه خودشان راهی کردیم و ۵ تا بچه تا صبح نشستیم نباید گریه می‌کردیم داداش متوجه می‌شد، دلم به اندازه یک کوه سنگین شده بود و تا صبح زانوی غم بغل کردیم و به یک جا خیره شدیم کسی حرف نمی‌زد متوجه گذر ثانیه‌ها می‌شدیم طلوع خورشید را با چشم می‌دیدیم صبح شد داداش چشم به راه دیدن ما و ما هم چشم به راه مادر...

به سمت چالوس به راه افتادیم در بین راه چند بار می‌ایستادم قطره چشم می ریختم تا قرمزی چشمانم داداش را کنجکاو نکند..امروز متوجه راه نشدم چقد زود تمام شد نزدیک بیمارستان صدای تپش قلبم را می شنیدم، نفس‌های عمیق توام با اشک حدقه زده در چشمان که بعضا آن را نمی‌توانستم کنترل کنم هر رهگذر را متوجه نگرانی وجودم می‌کرد...

نگاه بهت زده نگهبانان و پرستاران از حال و روزم راه را برایم سخت‌تر کرده بود از جلوی در آی سی یو با چشمان بسته گذشتم و دلداری خواهر بزرگترم من را وادار به خاموشی می‌کرد به ایستگاه پرستاری رسیدم، سرپرستار از ترس اینکه شاید خبری به برادرم برسد و خطرناک باشد با ما همراه شد...

خنده‌های تلخ بغض کنترل شده زن داداش و خنده‌های تلخ و بلند ما که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده برادر را آرام کرد چند دقیقه به خندیدن و روحیه دادن ادامه دادیم تا سرپرستار خواستار بیرون رفتن همراه شد و گفت خواهشا دیگر وارد این بخش نشوید...

جلوی در غسالخانه با کوله باری از غم و اندود منتظر مادرم بودم بلند می‌شود من خواب می‌بینم نه اشتباه می‌کنم اینجا کجاست صدای جیغ و شیون می‌ آمد چشمانم پر از اشک، چی شده تلفنم زنگ خورد شماره زنداداش ای وای چکار کنم به سمت پشت ماشین‌ها دویدم با دستانم دور گوشی را گرفتم الو سلام داداشی خوبی؟ آره خوبم کجایی؟ رفتی برای مامان انسولین بگیری آره عزیزم تو راه برگشتم رسیدم می‌ام پیشت...

از شدت استرس قلبم تند تند میزد اشک امانم بریده بود دیگه باورم شد منتظر مامانم هستم منتظر مامان!؟ آره جنازه مامان...

مادر را تا خانه ابدی همراه کردیم هیچ چیز باور کردنی نیست من مادرم را ندیدیم نمی‌توانم مرگ او را باور کنم همه چیز مثل برق و باد گذشت...

خدا نکند کسی بمیرد ثانیه‌ای درنگ نمی‌کنند، نگذاشتند با مادرم واداع کنم، دلم میخواست بغلش کنم، کرونا با ما کاری کرد که زندگی مان شبیه فیلم‌های تخیلی و ترسناک بود، فیلم‌هایی که می‌دیدیم و به بقیه می‌گفتیم ای بابا فیلم بود، تمام شد!

مادر را تنها گذاشتم و به سمت چالوس راه افتادم در حیاط بیمارستان شال رنگی را به سر و عینک دودی را در چشم که ظاهر پژمرده صورتم پنهان بماند ولی جرات بالا رفتن از پله ها را نداشتم از پنجره پشت ساختمان با عابدین حرف میزدم هنوز حرفم تمام نمی‌شد جویای حال مادر بود و من با آرامش می‌گفتم همونطوری هیچ تغییری نکرد و او ناامید به روی تختش می‌رفت...

اولین روز مادر اسیر خاک شده بود و من عزای او را در حیاط بیمارستان با گریه‌های بی‌صدا می‌گرفتم خواهران و برادران به نوبت به بیمارستان می‌رفتیم...

مرخص.. چقد زود!

مامان رفت داداش بعد ۲۴ ساعت مرخص شد باور کردنی نبود نمی‌دانستیم خوشحال باشیم یا ناراحت!؟

صبح مسیری که قرار بود برادر را به خانه ببریم اعلامیه‌های مادر را از در و دیوار کَندیم که متوجه نشود و همه به بیمارستان رفتیم برادرکوچکتر برای ترخیص رفت و ما در حیاط بیمارستان با گل و شیرینی منتظر حضور او بودیم با تماس زنداداشم به پشت ساختمان بیمارستان رفتیم داداش استرس داشت دوباره اکسیژن خونش پایین آمده بود چی شده؟ ساعت ۴ صبح خواب مامان دیدم منو بغل کرد مامان حالش خوبه؟

با زمزمه پشت لب و اشک روان

تو دیگر مادر نداری...

آره عزیزم تو فقط خوب شو...

انتهای پیام/۸۶۰۶۱/ج

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول