خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: دانههای عرق توی چشمهایم میچکید و سوز میزد، انگشتهایم خیس و به هم چسبیده بود، دستم را به شلوارم کشیدم و با هوار صدایشان زدم: بدویید بیایید اینجا!
مثل چوب خشکشان زد، احمد را که از بقیه بزرگتر بود میشناختم، چشمهایش را به نشان بیگناهی گرد کرد و همانطور که با تقلا جلوی اشکهایش را میگرفت یک بلعباسی گفت و قسم داد که هیچ غلطی نکردهاند.
دستپاچه شده بودند طفلکیها؛ به کیسههای میوهی آویزان از دستم اشاره دادم که مثلا کمک میخواهم، هنوز هم باورشان نمیشد کاری به بارشان ندارم.
آفتاب درست خوابیده بود وسط کلهشان، بوی روغن سوخته میدادند، اما از همه خندهدارتر شلوارهایشان بود، تا جایی که آناتومی بدنشان اجازه میداد کشاش را بالا کشیده بودند؛ محمدعلی که سرزباندار بود دست انداخت تا یکی از کیسهها را بگیرد، منم بی فوت وقت مچاش را حلقه کردم، بچهها قدم عقب کشیدند و تا به خودم بیایم الفرار؛ چند دقیقهای منتظر ماندم تا گردوغبار بخوابد و بلکه کسی مانده باشد اما به خانههایشان برگشته بودند.
شورت ورزشی
سال ۱۳۶۷ بود، حالا کمی اینطرفتر یا شاید هم آنطرفتر؛ ۲۷ ساله بودم؛ خوشتیپ، ورزشکار، دستم هم، قدر خودم به دهانم میرسید؛ از ۱۴ سالگی با آن گِردِ چهل تیکهی سحرانگیز آشنا شدم، لشکرآباد مینشستیم، دیگر نفهمیدم چه شد، تا به خودم آمدم دیدم که زیر نظر استادم آقا سید هاشم شبیبی دارم عاشقی میکنم.
گذشت و بزرگ شدم، عشقم هم ریشهدارتر شد، گفتند باید زن بگیری، گفتم کار دارم، زدند پسِ کلهام که بگو چشم؛ دختر خوبی بود، گرفتماش و مرد شدم؛ آمدیم کوی علوی، همان شلنگآباد خودمان؛ بچهها را که توی کوچه میدیدم دلم ضعف میرفت، داشتند حرام میشدند اما آن موقعها که مثل الآن نبود، بچهها از بزرگترها خوف داشتند، به خاطر همین هروقت نزدیکشان میرفتم فکر میکردند برای پیچاندن گوششان قدم تند کردهام، تا اینکه بالاخره یک روز با شورت ورزشی به دلشان زدم.
زمین
کُپ کردند، باورشان نمیشد، صورتهای آفتابسوختهشان پر از علامت سوال بود: یا ما خُل شدهایم یا آقای علوانی! آن موقعها اسمم علوانی بود، احمد علوانی، ماجد که به دنیا آمد و رنگ خاکستری بین موهایم ریشه دواند شدم ابوماجد.
گُل زدیم و خوردیم، صدای همسایهها درآمد، شیر تو شیر بود، بچهها هم از فوتبال فقط توپش را بلد بودند و دروازه؛ از کتوکول انداختمشان، همانطور که نفس نفس میزدند کُپهای پخش زمین شدند، دستم را به بغل زدم و بالای سرشان ایستادم: نظرتان چیست به جای کوچه برویم در زمینهای ورزشی بازی کنیم؟ اینطور همسایهها اذیت نمیشوند و کسی کاری به کارتان ندارد.
زمین ورزشی چه میدانستند چیست؛ یک چیزهایی شنیده بودند اما پایی که خاک زمین را نچشیده هنوز مزهاش را نمیفهمد، با تعجب سر گرداندند، یکی از پیرمردهای همسایه که رد میشد با دیدنم میان بچهها و با آن مختصات ظاهری سری به تاسف تکان داد، بیتفاوت سوالم را تکرار کردم اما حالا بچهها بودند که مصمم جواب میدادند: بله آقا!
تیوپ
گفتم شما چه دارید؟ گفتند فقط توپ آقا، گفتم همان را بیاورید؛ توپ را آوردند، اصلا حواسم به آن در زمین بازی نبود، بلندش که کردم تازه فهمیدم که توپ نیست، تیوپ بود!
قولی بهشان ندادم، باید از جیبم مطمئن میشدم، برگشتم خانه: خانم، چقدر پول توی خانه داریم؟ دقیق خاطرم نیست، فکر کنم گفت ۱۰ یا ۱۵ هزار تومان؛ گفتم همه را بده، قبول نکرد، گفت خرج خانه است، بالاخره رضایتش را گرفتم.
بچهها ۱۲ تا ۱۳ ساله بودند، بله بله، سنشان تقریبی همین حدود بود؛ پولها را برداشتم و به تعداد برایشان توپ و لباس گرفتم، تیممان داشت جور میشد.
معتمد
خانوادهها یک آدم امین میخواستند که بچههایشان را بسپارند دستش؛ زمینهای ورزشی کوی علوی آنور جاده ملاشیه و کمی از منطقه ما دور است؛ آن موقعها ماشین نداشتم، بچهها لباسهای ورزشیشان را میپوشیدند و دست به دست گره میکردیم و پیاده تا زمین میبردمشان.
خانوادههای کوی علوی ذوق کرده بودند، هیچ پسربچهای دیگر در کوچه و زیر دست و پا نبود، حالا میدیدند که بچههایشان زیر نظر منی که کاربلد بودم دارند فوتبال یاد میگیرند، کمکم مادرها و پدرها دست بچههایشان را میگرفتند و عین یک امانتی میگذاشتند در دستم، مسئولیتم سنگین شده بود اما خم به ابرو نمیآوردم.
گردوغبار زمینهای ورزشی کوی علوی با هیجان بچهها به هوا میرفت، هر روز بیشتر از دیروز با آنها کار میکردم، تا اینکه به سن جوانی رسیدند، شیر شده بودند، با سینههای ستبر، توپ زیر پاهای قویشان میرقصید، اینقدر قشنگ بازی میکردند که من فقط با نگاه کردنشان کِیف میکردم، بچههای خودم بودند، بچههای خودِ خودم.
کفش سوراخ
دلم نمیخواست قبول کنم اما چه میشود کرد، نه آنها برای همیشه بچه میمانند و نه من برای همیشه جوان؛ کمر من خمیده و قد بچهها رشیدتر شد اما بیدی نبودم که باد روزگار بخواهد مرا بلرزاند؛ آخر من اینجا یک روزهایی را دیدم که زشت بود به خاطر ۶۰ ساله و بازنشسته شدنم بخواهم یکهو رهایشان کنم.
یادم میآید یک روز بازی داشتیم، روزهایی که بازی داشتیم زن و پیر و جوان و بچه و حتی مهمانها هم برای تماشا میآمدند، وضعی بود که از شدت هیاهو و هیجان سقف آسمان به دامن زمین میچسبید، من هم دست گذاشته بودم روی بهترین بازیکنم که در زمین جولان دهد، دستپرورده خودم بود، یک دقیقه، ربع ساعت، نه، مثل اینکه این بچه یک گیری داشت، سرش داد زدم: آهای، چرا قشنگ بازی نمیکنی پسر؟ کشانکشان خودش را رساند کنارم، شره شره عرق میریخت و نفسهایش سنگین شده بود گفت: آقای علوانی ببین، من پوتینم سولاخ است، سنگ میرود در پایم، نمیتوانم بازی کنم!
والله آن لحظه چشمم سیاهی رفت و دنیا قدر سر سوزن در چشمم بیارزش شد، اشکم ترکید، گفتم خانهات آباد، چرا چیزی نگفتی آخر؟ گفت: خجالت کشیدم بگویم آقا.
خب این بچهها عزت نفس داشتند، محرم رازشان بودم، نمیشد که یکهو رهایشان کنم، تمام امیدشان من بودم و این زمینی که ۳۵ سال است با چنگ و دندان نگهاش داشتهایم.
کاپیتان
ببینید، نه انصافا اهلش بیایند ببینند که ما در منطقهمان بهترین جوانها را از نظر فوتبالی داریم: علی حیدری، سواری، حسن نیسی، عقیل کعبی؛ بچههایی که در باشگاه ایران بازی میکنند یکیشان همین عقیل کعبی است، از همین زمینها بوده؛ حسن نیسی استقلال اهواز بود، اصلا راه دور چرا، کاپیتان تیم ملی جوانان توی همین زمینها توپ زده، خب یعنی چه؟ یعنی خاک این زمینها حاصلخیز است، ثمر میدهد به قرآن؛ حتی بدون تیرک و حصار و سکو، حتی بدون توجه و اهمیت.
من الآن مسئول شورای ورزشی کوی علویام و برای تیم خودم یک مربی از خودشان گذاشتهام، همه مربیها از خودمان هستند، همان بچههای دیروز که آمدهاند به داد بچههای امروز برسند.
۲۰ تا تیم داریم در منطقه خودمان، نباید با غرور به خاطرشان سرم را بالا بگیرم؟ اتحاد، جولان، ستاره جنوب، نور، فجر، آزادی، مالک، شاهین، استقلال جوان، شهاب، شهباز، فلسطین، وحدت؛ ریشه همه این تیمها در زمین ورزشی همین منطقه است و هر کدام در ۴ رده جوانان، نوجوانان، بزرگسالان و حتی پیشکسوتان فعالیت میکنند اما حالا بعد از ۳۵ سال دست گذاشتهاند دور گلوی ۲۵۰۰ جوان و میخواهند زمینشان را بگیرند، مگر میگذارم؟ مگر میشود آخر؟
استعداد
تابستانها که میشود بچهها را جمع میکنیم، قبلترها فقط کوی علوی بود حالا از کوی سادات و مندلی هم بچه امانت میگیریم؛ دور هم جمع میشوند بازی میکنند و برحسب استعداد در تیمها جایشان میدهیم و از ب بسمالله آموزشها را شروع میکنیم.
غرور و عزت بچهها برایمان اولویت است، همیشه بر حفظاش تاکید دارم، اصلا تا جیب ما هست حرام است بخواهیم از کسی یک قِران کمک بگیریم، حالا دولتی باشد یا غیردولتی!
هر مربی از جیب خودش برای تیمها خرج میکند، که چه؟ که بچههای محلهاش جای خلافی نروند، که منحرف نشوند، که سالم بمانند و اشکی گوشه چشم مادر و آهی کنج گلوی پدری ننشیند، به خاطر خداست این کارها و تا به این لحظه ۲۵۰۰ نفر را نجات دادهایم اما الآن میخواهند زمین بچهها را غارت کنند و به هر دری زدیم جواب رد شنیدیم، نمیدانم چند نفر قصهی ما را میخوانند یا حتی برایشان مهم است اما رک و پوستکنده بگویم که پای ماجرای ما نه استانداری ایستاده، نه فرمانداری و نه حتی شهرداری!
باغات شاه
زمینها باغات شاه است، من پیاش را گرفتهام، ۱۷ مرتبه جلسه حضوری با استاندار سابق داشتم و درباره همین زمینها صحبت کردم که برایشان تغییر کاربری ورزشی بدهند و بماند برای بچهها؛ مسکن و شهرسازی حاضر شده، ستاد اجرایی فرمان امام حاضر شده بود، همه قول میدادند اما عمل نمیکردند.
من حتی تا کمیسیون ماده ۱۲ رفتم، دلم نمیآمد یکهو آب خنک ناامیدی را بپاشم توی صورت بچهها؛ مدارکش را نگه داشتهام، کل پلاکها مشخص شده، به نام اشخاص است ولی این اشخاص تا به این لحظه وجود خارجی نداشتهاند؛ یعنی لااقل من ندیدم طی این ۳۵ سال کسی بیاید یقهمان کند که آقا این پلاک من و به نامم است اما الآن مدتی است سروکلهی یک عده غارتگر پیدا شده، میگویند من قولنامه گرفتهام مثلا از خانم فلانی؛ اما اینکه واقعیت دارد یا خیر مشخص نیست.
بهشان میگویم آقا، شما که قولنامه آوردهای قبول، اما من صاحب سند را میخواهم، صاحب سند بیاید روبهرویم، باشد، که ببینم آیا این زمین واقعا برای اوست، خب این را که میگویم برای همیشه میروند و پیدایشان نمیشود اما زهرشان را طور دیگری در زمین بچهها میریزند.
غارت
مشکل اصلی اینجاست که این زمینها حصارکشی نشده و نگهبان ندارند؛ ما ۷ سال از جیب خودمان نگهبان گذاشتیم تا زمینها غارت نشود، ۷۰۰ تا ۸۰۰ هزار تومان به نگهبان میدادیم و تا ۷ سال زمینها را نگه داشتیم اما الآن هر نگهبانی بخواهیم بگذاریم ۳ تا ۴ میلیون میخواهد؛ خب از کجا بیاوریم؟
به هر کدام که نگاه کنی خیلی شاهکار کند ۱۰۰ هزار تومان برای خرج خانوادهاش دربیاورد؛ جوانهایمان همه بیکارند؛ اکثرا همه بیکارند و مشکل ما همین است؛ بعضی حرفها گفتن ندارد ولی جان که به لب برسد مجبوری بگویی و لباسهایت را پاره کنی؛ در محله سر بعضی کوچهها عین نقل و شیرینی مواد میفروشند و کسی مزاحمشان نمیشود خب اگر یکی از همین آدمهای نادرست بیاید و این بچهها را گول بزند که مواد بفروش به تو پول میدهم و کمکم حتی بکش، جواب خانوادههایشان هیچ، من جواب وجدانم را چه بدهم؟
جوانی که پدرش بیکار و برادرش بیکار است، به پول هم نیاز داشته باشد، خب کشیده میشود به این راه شیطان؛ حالا فکرش را بکنید که زمین فوتبالشان را هم بگیرند دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد؛ آخر این جوان اگر ورزش کند، تمام انرژیاش در زمین خالی میشود، دیگر وقت ندارد به مواد فکر کند اما نمیدانم دولتی که این همه برای آموزش جوانها خرج میکند چرا وقتی به این منطقه میرسد دستش بسته میشود!
تیرک
من کفش آهنی پوشیدهام برای حفظ سرنوشت این ۲۵۰۰ بچه اما دستم از دنیا کوتاه است؛ تا همین یک هفته پیش با آقای یوسفی و فرماندار در خود فرمانداری جلسه گرفتیم، با آنها صحبت کردم، شهردار منطقه ۶ هم بود، قول هم دادند اما در حد حرف است، فقط حرف میزنند؛ بهشان میگویم آقا جان، مسئله انحراف بیشتر از ۲۵۰۰ جوان در میان است اما کو گوش شنوا.
میدانید الآن بچهها در چه حالی هستند؟ از برج یک تا الآن هیچ فعالیتی نداشتهاند؛ چرا؟ چون تیرک دروازه نداریم؛ تیرکها ۲۰ تا ۳۰ میلیون، میگذاریم اما غارتگرها که چشم به زمین دوختهاند یک هفته بعد، دقیق یک هفته بعد میبُرند و میبَرند، میخواهند زمینها خالی شود که خالی هم شده؛ مگر منِ پیرمرد چقدر میتوانم بجنگم؟ من که از نفس نمیافتم و تا لحظه مرگم هوای بچهها را دارم و زمینشان را با چنگ و دندان حفظ میکنم اما برای سرنوشتشان بعد از خودم خیلی نگرانم، یکی و دو تا هم نیستند بچههایم، ۲۵۰۰تایند!
محروم
ما در منطقه محرومی زندگی میکنیم، خیلی محروم؛ از هر نظر که فکرش را بکنید، اقتصادی، اجتماعی و حتی فرهنگی؛ خیلی مشکل است؛ در مناطق عربنشین خانوادهها پرجمعیتاند، هر خانه حداقل ۵ تا ۶ بچه دارد که ممکن است پدر قبلا کار میکرده اما الآن بیکار هم باشد، خب چطور میتواند برسد به این زندگی؟
متاسفانه به اینجا هیچ توجهی نمیشود؛ یعنی بچهای که از کوی علوی میآید بیرون وقتی به سمت مناطق بالا، به سمت کیانپارس و زیتون میرود تبعیض را میبیند که با تمام وضوح برایش دست تکان میدهد، اصلا آنجا یک جور دیگر است، رسیدگی شده؛ الآن نمونهاش را داریم، منطقه آخرآسفالت، زمینشان سر جاده اصلیست، نور برایشان گذاشتهاند، سکو درست کردهاند، همه چیز دارند، چرا؟ چون توی دید هستند، ولی محلههایی مثل کوی علوی، ملاشیه، سیاحی و عیندو که در دید نیستند حال و روزشان باید اینطور باشد، که برای حفظ یک زمین فوتبال باید تمام استخوانهایشان بلرزد؛ والله اینها هم جوانهای همین مملکتاند؛ از جای دیگری که نیامدهاند.
شما اگر مقداری اینجا هزینه کنید هم از نظر فرهنگی ترقی میکنند هم مشکلات اجتماعی کم میشود؛ اما چیزی که میبینیم چیست؟ میلیاردی هزینه میدهند و بازیکن از شهرهای دیگر میآورند در حالی که خوزستان بهترین بازیکنها را دارد؛ آخر بیتوجهی تا کی؟ از منِ پیرمرد به شما نصیحت، خاک این زمین حاصلخیز است، ثمر میدهد به قرآن؛ حتی بدون تیرک و حصار و سکو، حتی بدون توجه و اهمیت؛ هوایشان را داشته باشید لطفا!
انتهای پیام/ی