خبرگزاری فارس ـ گروه تعلیم و تربیت: به سختی نفس میکشید. نه میتوانست بنشیند و نه میتوانست دراز بکشد. حالت دردناکی بود. درد امانش را بریده بود و فقط به خود میپیچید و انگار داروها هم اثری نداشت.
گاهی اوقات تنگی نفسش به حدی میرسید که اعضای خانواده با اورژانس تماس میگرفتند و او دقایقی بعد به کمک کپسول اکسیژن، میتوانست باز هم به زندگی لبخند بزند؛ اما در میان این بیماری و قرنطینه و درد، یک همراه همیشگی از کنارش تکان نمیخورد و آن هم کتابهای درسی پایه پنجم و دفتر و گوشی همراهش بود!
انگار این کتابها جزئی از وجودش شده بود و با آنها آرامش میبافت. هر چند که گاهی چشمانش یاری نمیداد که بتواند کلمات کتاب را ببیند یا در تلفن همراه برای دانشآموزانش درسها را بفرستد.
روایت امروز ما درباره مریم کاظمی معلم پایه پنجم دبستان حذیف یمانی منطفه 15 تهران است که در روزهای تلخ کرونایی، خودش درگیر این بیماری شد.
* به دانشآموزانم نگفتم که کرونا گرفتم
کرونا که آمد، خانم معلم فکرش را هم نمیکرد که خودش هم درگیر این بیماری شود و انقدر این بیماری او را اذیت کند.
«اواخر آبان سال گذشته مبتلا به ویروس کرونا شدم. البته ابتدا فکر میکردم یک سرماخوردگی ساده است ولی 5، 6 روز که گذشت، تنگی نفس بهم دست داد و افت اکسیژن داشتم.
حالم به شدت بد شده بود و اصلا نمیتوانستم سرپا بایستم. ضعف شدیدی داشتم و تنگی نفس امانم را بریده بود. دکتر گفت که حتما باید در بیمارستان بستری شوی اما نمیتوانستم قبول کنم.
به دکتر گفتم نمیتوانم از بچههای کلاس دور شوم. هر چند ازشون دور هستم اما در حال آموزشم. در فضای بیمارستان که نمیشود به بچهها درس داد».
* نمیخواستم بچههای کلاس مرا با آن شرایط بیماری ببینند
سالها معلم دانشآموزان کلاس اولی بود و از سال تحصیلی 1400ـ1399، دانشآموزان پایه پنجم را به او سپرده بودند. از سوی دیگر به دلیل شرایط کرونا، بچهها به مدرسه نمیآمدند و او باید در این شرایط سخت به آنها در فضای مجازی آموزش میداد.
«سال قبل از آن در اسفند مدارس تعطیل شده بود و ما بچهها را دیده بودیم اما در سال تحصیلی جاری، شرایط خیلی فرق کرده بود. همه بچهها 15 شهریور به مدرسه نیامدند چون اختیاری بود.
آموزش در فضای مجازی، آن هم برای دانشآموزانی که تازه با آنها آشنا شدی، خیلی سخت است اما تلاش میکردم که از پس آن برآیم تا اینکه سر و کله کرونا پیدا شد و درس دادن را برایم سختتر کرده بود.
4 بار تنگی نفسم به حدی شدید شد که اورژانس آمد و بهم اکسیژن وصل کردند اما درس بچهها را برایشان میفرستادم. البته شرایطم طوری نبود که بتوانم تصویری، فیلم آموزش را بفرستم.
نه اینکه اصلا نتوانم تصویری بگیرم اما با خودم فکر میکردم اگر دانشآموزانم مرا با آن حال و وضع ببینند، روحیهشان را از دست میدهند».
* خداوند، دعای بچهها را استجابت کرد
بالاخره، همسر خانم معلم، او را مجاب کرد که به بچههای کلاسش بگوید که بیمار است و خود را از دعای بچهها محروم نکند. ضمن اینکه این حس برای خانوادهها و دانشآموزان ایجاد نشود که خانم معلم کمکاری میکند که تصویر نمیفرستد.
«روزهای پنج شنبه رفع اشکال داشتیم. یکی از همان پنجشنبههای بیماری، وقتی تنگی نفسم زیاد شد، همسرم گفت «چرا از بچه ها کمک نمیگیری».
دیگر دل را به دریا زدم و به بچه ها گفتم «برایم دعا کنید حالم خیلی خوب نیست» باورتان نمیشود بعدش چه شد. کلی پیام سراسر عشق و علاقه برایم میآمد و دعا میکردند. حتی برخی صلوات نذر کرده بودند.
دوره بیماریام را باید به دو بخش تقسیم کنم؛ قبل از دانستن بچهها و بعد از دانستن آنها؛ آنها هر روز روحیه میدادند و حتی به خانوادههایشان سرایت کرده بود و میگفتند برای من دعا میکنند.
45 روز بیماریام طول کشید اما معتقدم خدا به دعای بچهها گوش کرد و سلامتیام را به دست آوردم».
خانم معلم به سختی اشکهایش را کنترل میکند و میگوید: «تا کسی به این بیماری مبتلا نشود نمی داند چه رنجی دارد. از همه مردم میخواهم که مراقبت کنند».
انتهای پیام/