خبرگزاری فارس ـ همدان؛ پیغام فتح ـ جنگ را صورتی بود و سیرتی. صورت آن خون بود و آتش و باروت و باطن آن عشق و حماسه و عرفان.
از این منظر اخیر بود که اکسیر خون و باروت و آتش، انسان کامل میآفرید. امروز بسیاری از سبکباران ساحلها از آن همه موج توفنده اروند و کارون، ساحل ثابت و آرامش را میبینند اما برای هر آنکه بر لوح دلش قیامت قامت غواصهای کربلای چهار نقش عشق زده است، آن موجها همه از زمزمه شور است و شیدایی و پرواز.
داستان «غواصها بوی نعنا میدهند» نوشته حمید حسام است که به گفته وی این خاطره چشماندازی است به سیرت ۷۲ غواص کربلای اروند. روایت این حماسه دقیقا منطبق با واقعیتی است که در شامگاهان چهارم دی ماه سال ۶۵ در منطقه عملیاتی کربلای ۴ اتفاق افتاد.
این داستانواره برگرفتهای از خاطرات بازماندگان این حماسه عاشورایی است؛ فرمانده گردان غواص، گردان جعفر طیار، برادر جانباز کریم مطهری، جانشین گردان برادر آزاده حاج محسن جامهبزرگ، آزاده حمید تاجدوزیان و سه تن از یادگاران بازگشته از اسارت گردان غواصی لشکر انصارالحسین(ع).
در اینجا به یکی از خاطرات کتاب اشاره میکنیم، خاطرهای که اگر با تمام وجود آن را بخوانی و تصور و درک کنی میفهمی آرامش این ساحل از دل کدام موجها و طوفانها بیرون آمده است.
۵۰ متری میشد که زده بودیم به آب. نور منورهای خوشهای دیگر جلایی نداشتند و داشتند میمردند. از زمین و آسمان گلوله سرخ میبارید روی محورهای چپ و راست ما و آن روبهرو درست روبهروی ما، سکوتش خیلی مرموز بود و مرا وامیداشت حس کنم که منتظرند برویم نزدیکتر و آن وقت ...
بعدش را دوست نداشتم تصور کنم و به منورهای جدید نگاه کردم که چتری از نو شدند روی اروند و غواصهایی که معلوم بود کنار موانع عراقیها کپ کردهاند. احساس عجیبی داشتم. تصور میکردم همه آنها الان چشمشان به ماست که چطور میرویم و ته دلشان آرزو میکنند که ما لااقل برسیم، اگر آنها نرسیدهاند. حرکت تند ستون ما آرام گرفت و کند شد و کندتر. فکر کردم این کندی نمیتواند به خاطر خستگی باشد آن هم باز آن نیرویی که از بچهها سراغ داشتم. تصمیم گرفتم برگردم و مسیرم را وارسی کنم. حلقه طناب را از دستم درآوردم و دادمش به نفر دوم ستون به امیر طلایی.
همه رو به جلو فین(کفش مخصوص غواصی) میزدند و هیچ کس حتی نپرسید که: کجا؟
نگار منتظر این کار من از قبل بودهاند. رفتم رسیدم به ته ستون. نفر آخر مرا صدا میزد، آرام و کمی با درد. گفت: پام گرفته حاجی جان نمیتوانم فین بزنم. فکر کردم میخواهد بهانه بیاورد که نمیآید. منتها گفت: ولی میآیم.
دیدم نجفی است قدرتالله، طلبه جوانی که غرور عجیبی داشت در درد کشیدن و باز آمدن و دم نزدن. جای یکی به دو نبود. دستش را از طناب جدا کردم و گفتم برگرد عقب!
گفت:ولی من...
گفتم سریع!
.....فرصت نداشتیم و این را هر دومان میدانستیم. مجبور شدم حتی هلش بدهم. برگشت به صورتم زل زد و خواست چیزی بگوید که گفتم فقط بگو چشم!....دست اطاعت به پیشانی گذاشت و برگشت رفت. از کجا میدانستم باید بیشتر نگاهش کنم تا بعد حسرت نخورم چرا من جای او نبودهام، چرا من پام نگرفت، چرا من برنگشتم، چرا توپ کنار من زمین نخورد، چرا من اولین شهید این گروه نبودهام؟
سریع برگشتم سر ستون و حلقه طناب را باز بستم به دست چپم. هنوز نصف راه را هم نرفته بودیم هنوز از آتش در امان بودیم که آب دور خودش چرخید و شد گرداب و آمد وسط ما و ما را کشید وسط دایره گرد خودش....موج میآمد و میکوبیدمان به هم و تمام توش و توانمان را میگرفت. هیچ پایی نا نداشت رو به جلو فین بزند. آب میآمد یکی را پرت میکرد طرفی و بقیه هم کشیده میشدند به طرفش به خاطر همان طنابی که دستهامان بسته بودیم و میچرخیدیم. گرداب ما را کشاند برد طرف سنگرهای جزیره امالرصاص و بچهها دیگر سکوت در شب را آن هم آن شب را فراموش کرده بودند و فریاد میزدند، پرهمهمه، فکر نمیکردند ممکن است که آن روبهرو چشمی پا چشمهایی پنهان منتظر همین فریادها باشد...بچهها در تیررس بودند و تیراندازی در یک آن شروع شد. دنبال کریم گشتم بدون اینکه بدانم کجاست و با ببینمش فریاد زدم کریم!...پا زدم و دنبالش گشتم و پیدایش کردم. موج نمیگذاشت به هم برسیم؛ گاهی بالای آب بودیم و گاهی پایین آب و من میشنیدم کریم دارد زهرا را صدا میزند و مولایش را. آب میآمد دهانش را میبست و دهان مرا هم.
هیچ کاری نمیشد کرد جز دعا و توکل و فریادهای دل و اشک و اگر اشک بود. خیلی آنی و باورکردنی نبود و نیست به ناگاه موجها به سمت ساحل عراق خوابیدند. بی هیچ اختیاری از آن گرداب وحشی آمدیم بیرون و کشیده شدیم تو مسیری راکد و آرام....
به عقب که نگاه میکردم جزیره امالرصاص پشت سرمان بود و همینطور آن کشتی سوختهای که قرار بود شاخصمان باید. حالا دقیق داشتیم روبهروی راهکارهای خودمان فین میزدیم، در دو ستون موازی و نه چندان منظم....
هواپیماها که آمدند تو آسمان موجی آمد طرفم و سرم را برد زیر آب، خیلی سریع سعی کردم بیایم روی آب و ببینم این بار بمبها کجا افتاده و چهها کرده. همان لحظه از همان دور حدس زدم باید اسکله نیروهای پیاده باشد و منورها با آن درخشندگی بیرحمشان حقیقت تلخی را نشانم دادند، آتشی که به جان قایقها افتاده بود در مدخل کارون و...نخواستم تخیلم را به کار بیندازم و قایقها را پر از نیرو ببینم حتی دلم میخواست حس بویاییام از کار می افتاد و بوی خون و باروت را حس نمیکردم یا یک بوی تند دیگر را که از بودنش در تعجب ماندم و سر چرخاندم و دنبالش گشتم و دیدم آنجا نمیتوانم آن بو را شنیده باشم و گفتم پس این بوی نعنا از کجاست؟!
و موج آب و صدای آب و تمنای درونیام به تنهاییهای بلم و سواری روی آن و خلوت غار، به اعتراضم کشاند که این بود از همان نعنایی است که آن شب کنار آن غازپیشانی کنار خاکش گذاشته بودم یا آن نعنا و سر حمیدینر. خیلی آنی یاد نادر افتادم و یاد بلمسواری و آن بو بیشتر شد و اینها همه فقط در یک لحظه حتی کمتر از یک چشم بر هم زدن به تصورم آمد. دنبال کریم گشتم و حتی صداش می زدم بلند و بیپنهان کردن خیلی چیزها.
میخواستم بگویم که کریم برگردیم. بچهها قتل و عام میشن اما به خودم گفتم: نه! دهانت را ببند....گفتم فقط جلو. سریع! بیحرف!...
و فین زدم جلو. فاصلهمان ۲۰ متر هم نمیشد طناب را آوردم بالا و بی بی زهرا را صدا کردم و محکمتر فین زدم تا بقیه بفهمند این دیگر لحظه های آخر شنای ماست و درست در همین لحظه بود که دوشکا شروع کرد به شلیک و پدافند هم. هردوشان دقیق روی سطح آب را نشانه رفته بودند. همهمه و فریاد بچهها با خروش موج و صدای شلیکها در هم شده بود و مرا نگران بچهها و عملیات و آن قایقهای پر از نیرو و بوی نعنا میکرد.... هرکس تمام سعیاش را میکرد که برود برسد به ساحل پر از موانع. آن روبرو ستون ما به شکل باز و دور از ان آرایش منظم قبلی خودش پیش میرفت. اولین آرپیچی از سمت چپ با دست نادر شلیک شد و باز آن بوی نعنا و حالا لبخند را حس میکردم. صدای شلیک با صدای فریاد همراه بود و کسی پشت سرم ناله میکرد که حاجی تیر خوردم. طناب سنگین شده بود و من برگشتم دیدم امیر طلایی است که تیر خورده فین زدم آمدم کنارش و فقط توانستم بگویم نگران نباش.
فقط شنیدم گفت: الله ... و دیگر هیچ و تیر از کنار صورتمان رد میشد. داغیاش را حتی حس میکردم. امیر را به حالت حمل مجروح انداختم روی دست چپم و چند قدم آخر را فین زدم و آمدم رسیدم به گل. همانطور خوابیده دست دراز کردم و فینها را از پاهام آزاد کردم و دست های امیر را گذاشتم توی یک خورشیدی و چشمم افتاد به محمد مختاران و رضا حقگویان که افتاده بودند کنار همان خورشید بی جان و آن بوی نعنا باز آمد و من از امیر جدا شدم و امیر صدام کرد به اسم حتی چیزی که انتظارش را نداشتم. نتوانستم بفهمم چه میگوید. آتش نمیگذاشت. دست پرسش تکان دادم و دستی به سر و صورت گلیاش کشیدم تا لااقل با نگاهش بفهمم چه میگوید و او نگاهش چرخید طرف جنازه رضا و همان جا ماند و دستش شل شد و با سر افتاد روی خورشیدی و من به امیر و بیشتر به خودم گفتم: صلوات بفرست فقط!
...به بچهها خیره شدم که سعی میکردند از تیررس بیایند بیرون و نشوند آن جنازههایی که روی دست آن موجهای وحشی میرفتند سمت خلیج و تیر میخوردند و باز هم و باز هم.
نارنجکی آماده کردم و همانطور خوابیده انداختمش طرف سنگر تیربار و دیدم که خاک پیچید تو هم و سنگر دیگر نماند.
قدرت گرفتم و فریاد زدم: سریع بلند شوید بیایید تو کانال! کجا و چطورش را نمیدانستم فقط میدانستم باید بیایند. گذشتن از آن چند متر سیم خاردار حلقوی لازم بود و حتمی آن هم در میان آن آتش و هلهله و فریادهای دیوانهوار سربازهای عراقی و زوزه تیرهای رسامی که از لای سیم خاردارها رد میشدند و صدای عجیبی میدادند.
سریع سیم خاردارها را برانداز کردم و دیدم هیچ کدامشان هنوز باز نشدهاند و این فاجعه بود و چاره ای جز غلطیدن روی آنها نبود. نایستادم. حتی به کسی دستور ندادم که پیشقدم بقیه شود. خودم را غلتاندم روی سیم خاردارها و خورشیدیها و درد را تحمل کردم و فقط دعا می کردم لباس غواصیام زیاد پاره نشود و آن آرپیجیزن عراقی بیاید لب سنگر و در تیررس من. که آمد کلاش را گرفتم طرفش و شلیک کردم و چند جای بدنم گر گرفت و سوخت، سنگین شدم و با صورت افتادم روی باتلاق.
آمدم دست راستم را ستون تنم کنم و بلند شوم که یک نارنجک آمد افتاد کنار زانوی چپم، توی گل. فقط توانستم صورتم را برگردانم و صدای انفجار را بشنوم... حالا از مچ پا تا کتف را ترکش شکافته بود.
آسمان و زمین و خط سرخ تیرها و آتش دور سرم میچرخیدند و من به خود میگفتم چیزی نیست و صلوات میفرستادم و بو میکشیدم تا باز بوی نعنا بیاید که آن هم آمد و من فکر کردم نکند همه چیز دارد تمام میشود و خیلی آنی و حتی بلند گفتم: نه. نمیگذارم. تیر میآمد میخورد به گلهای دور و برم و میپاشیدشان به صورتم و من به بچهها به آنها که لای سیم خاردارها تیر میخوردند میگفتم: بیایید بیرون، بیایید این ور!
تیربار عراقی هنوز آتش میریخت و من بیاختیار و معلوم نبود به کی فریاد زدم خاموشش کن!
شاید اغراق باشد و نشود باور کرد اما تیربار درست در همان لحظه خاموش شد و من درست در همان لحظه زیر نور منور چند تا از بچهها را دیدم خندیدم. آن هم با آن همه زخم و درد و تیر و بوی نعنایی که داشت دیوانهام میکرد.
گفتم به خودم: این همه از خط اول و حس کردم حالا دردکشیدن راحت تر است...
این گوشهای از آن سختیهای عاشقانه رزمندگان و شهدایی است که به آب زدند و اما عده بسیاری از انها در آب ماندند و همنشین موجها شدند تا شاید روزی بیرون بیایند مانند چند سال قبل.
الهام شهابی
انتهای پیام/89001/