به گزارش گروه دیگر رسانههای خبرگزاری فارس، روزنامه فرهیختگان روایتی از زندگی کارگران کورههای آجرپزی حاشیه تهران منتشر کرده است که بخشهایی از آن در ادامه آمده است.
از تهرانِ پایتخت تا تهرانِ حاشیه
از تهرانِ پایتخت تا تهرانِ حاشیه هم خیلی فاصله نیست و هم خیلی فاصله هست. تا جایی در حاشیه جاده امامرضا (ع) و در حوالی کمربندی دوم تهران چند ربع ساعت فاصله مکانی و چند 10 سال فاصله زمانی است. برای رسیدن به اینجا نیاز نیست به این فکر کنید که آیا مغز قادر به دیدن بُعد چهارم (زمان) است یا خیر؟ اینجا بعد چهارم را به راحتی میتوان دید و ساعتها در آن زندگی کرد. برای دیدن اینجا نیاز به ماشین زمان نیست تا به گذشته برگردیم، کافی است اراده کنیم و چند ربع بعد، از قرن 21 در خیابان فرشته به میانه قرن 20 و سالهای جنگ جهانی دوم برسیم. من هم این را نمیدانستم تا اینکه ساعت 15 چهارشنبه علیرضا طاهریان، روحانی مبلغ ساکن شهر ری را دیدم. برای من، او ماشینِ زمانی بود که از روستای زیبا و باورنکردنی محمودآباد، مرا با خودش به چند دهه قبل برد. مرز بین این دو دنیای متفاوت را آسفالت کف خیابان و درختانی که در دو طرف خیابان قد کشیدهاند، مشخص میکنند؛ درست جایی که درختان به پایان میرسند و آسفالت تبدیل به جاده پرخاک میشود، قرن بیستم به شما خوشامد میگوید.
در دو طرف جاده خاکی، زمینهای چند متر فرورفتهای قرار دارند که روزگاری کورههای آجرپزی بودهاند و حالا نه از تاک نشانی مانده و نه از تاکنشان. بیشتر به شهر ویرانهای میماند که در یک جنگ نابرابر سقوط کرده باشد. حالا به جای درختها، دودکشهای دایرهای سربهفلک کشیده در برابر انسان قدعلم کردهاند. کمتر از 30 ثانیه بعد به اولین اتاقها رسیده یا نرسیده، دور ماشین پر از کودک میشود. پابهپای ماشین که در جاده خاکی سرعت بالایی ندارد، میدوند و با عموعموکردن، میپرسند که چه برایمان آوردهای؟ این همان کورهای است که حاجمحمود کریمی در محرم امسال در آن برای ساکنان کورهها مداحی کرده است. به ورودی کوره که میرسیم، کودکانی که گویی منتظر کسی هستند، از جا میپرند و با همان دیالوگ کودکان دیگر، به سمت ماشین میآیند و به این جمع اضافه میشوند.
برای اولینبار به کوره آجرپزی نگاه میکنم. این برجهای سربهفلک کشیده، کوره نیستند و نقش دودکش را برای کورهها که در گذشته با سوختهایی مثل زغالسنگ کار میکردند، بازی میکردند. امروزه که کورهها با گاز کار میکنند، این برجهای دوار عملا هیچ نقشی در فرآیند تولید آجر ندارند. کوره «وطن»، کوره «ثابتنو» و کوره «بغدادی»، سه کوره سر راهمان است.
در هر کوره، آدمها یکطوری ما را نگاه میکنند. ما با ماشین زمان در این بیابان نیفتادیم ولی ساکنان سرکوره طوری نگاه میکنند که گویی همینطور است و نه ما از زمانه آنها هستیم و نه آنها از زمانه ما. به همین خاطر در اولین لحظات رودررویی، تنها سکوت بین دو طرف حکمفرماست و چشمهایند که بیشتر میانداری میکنند.
وسط یک راهروی نسبتا بلند، کنار به کنار، اتاقهای حداکثر 20 متری ردیف شدهاند. کف راهرو، سیمانی است و یک گوشهای، دو شیرآب برای شستن ظروف تعبیه شده و درکنار آن زنها مشغول شستن ظروفشاناند. بدون هیچ صحبتی آنجا را میبینم. هیچکس هم نمیآید بپرسد که شما کیستید و برای چه کار آمدهاید؟
یک پراید نوکمدادی، الویه آورده بود. همه دور ماشین جمع شده بودند تا الویه بگیرند. تا من رسیدم، ماشین شروع به حرکت کرد و بچهها هم چسبیده به آینه و دستگیره ماشین. نه ماشین سرعتش را کم میکرد و نه کودکان منصرف میشدند از دنبال کردن آن. این وضع تا زمین خوردن اولین کودک ادامه داشت.
میدانستم خیلیها قبلتر از من درباره کورهها نوشتهاند و... مجموع این شرایط نشان میداد احتمال اینکه گزارش متفاوتی درباره کورهها بنویسم، تقریبا بعید است. نزدیک به یک هفته فکر و همفکری کردم و به این نتیجه رسیدم که مساله اصلی را روی دلیل آمدن افراد به تهران و کار کردن در کورهها بگذارم. این پرسش نگاه نسبتا نویی به کارگران کورههای آجرپزی بود.
خیریهها باید ساماندهی شوند
در گزارشهای میدانی، نمیتوان به اظهارات یک یا دو نفر اکتفا کرد. باید دقیقتر جستوجو کرد و از منابع مختلف درباره یک خبر پرسوجو کرد. ساعت 2 و نیم روز دوشنبه، برای اطلاع از عملکرد خیریهها، به موسسه خیریه اباصالح المهدی(عج) در شهر ری که اصلیترین خیریه فعال در کورههای آجرپزی است، سر میزنم. این همان موسسهای است که علیرضا طاهریان با آنها همکاری دارد... آدرس میگیرم و وارد یک اتاق بزرگ میشوم. حجم قفسههای پر از کتاب و صدای زیبای حدود هشت تا 10 قناری که در قفسهای جداگانه نگهداری میشوند، انسان را به رویاهایش نزدیک میکند.
بعد چند دقیقه انتظار، خانم مبشری یکی از مسئولان خیریه برای پاسخگویی میآید. اول میخواهد بداند که درباره کورهها و خیریه چه چیزی میدانم و بهدنبال چه هستم. تاکیدم روی سازماندهی کمکهای مردمی را که میشنود، شروع به توضیح میکند. حین توضیحاتش یادآوری میکنم که من باید صدا را ضبط کنم و حتیالامکان فیلم هم بگیرم. میخواهد کمی صبر کنم تا توضیحاتش تمام شود. کامل که توضیح میدهد، میگویم خب! حالا باید همینها را یکبار دیگر بگویید. قبل از قبول کردن، کارت شناسایی میخواهد، کارتم را که میبیند، قبول میکند و به یکی از اتاقهای خلوت موسسه میرویم. این اتاق هم پر از کتاب است ولی از قناریها اثری نیست.
موبایلم را روی مونوپاد نصب میکنم و ضبط را شروع. در کورهها، دو نوع کمک وجود دارد؛ بخشی را خیریهها میرسانند و بخشی را خیرها. عمده آشفتگی و بیسامانی در توزیع، مختص خیرهایی است که از سر نوعدوستی راهی کورهها میشوند ولی عدم شناختشان از محیط و منطقه و شرایط کورهها، زمینهساز برخی مشکلات شده است. این مساله درباره خیریهها کمتر صادق است و به نظر میرسد آنها شناخت تا حدی دقیقتر نسبت به کورههای آجرپزی دارند. آنگونه که خانم مبشری میگوید، در محمودآباد حدود 12 تا 13 کوره دایر است که در هرکدام از آنها بین 25 تا 50 خانوار ساکن هستند.
یکعده از ساکنان کوره، خانوادههای مهاجر از تربتحیدریه، تربتجام و تایباد هستند که به علت اینکه آنجا کار برایشان فراهم نیست، به تهران میآیند. آنها در داخل شهر بهخاطر کرایههای سنگین، امکان زندگی ندارند و ناچارند سر کورهها مشغول کار و ساکن شوند. یک بخش دیگر از ساکنان کورهها، افغانستانیهایی هستند که آنها هم به علت مشابه راهی کورهپزخانهها میشوند. کورههای محمودآباد از امکانات اولیه زندگی محروم هستند و کارگرها خیلی سخت زندگی میکنند. میگوید: «تصورش را بکنید که خانوادهای با چهار بچه به تهران آمدند و همه در یک اتاق کوچک زندگی میکنند.»
مجموع آنچه در محمودآباد درباره خیریهها شنیده بودم، با آنچه در موسسه خیریه شنیدم، درک واقعبینانهتری را شکل داد. یکبار توزیع ناعادلانه ثروت و امکانات، منجر به مهاجرت مردم از شهر و روستا به حاشیه شهر تهران شده است. ایکاش حداقل خیرها تلاش کنند تا در توزیع امکانات حداقلی زندگی در کورهها، یکبار دیگر مردم گرفتار توزیع ناعادلانه نشوند و الا مشخص نیست این چرخه معیوب تا کجا ادامه خواهد داشت.
آرمان و سرنوشت نامعلوم
بعد از موسسه، برای سومین روز راهی کورههای آجرپزی شدم. اینبار بهجای ماشین، با موتور به کوره رفتم. در وسط میدان، از چند ده متر دورتر صدای «عمو، عمو» میشنوم. برمیگردم میبینم آرمان با پای برهنه درحال دویدن بهسمت من است. تا میرسد، با همان زبانی که من تقریبا نمیفهمم، سرش را نشانم میدهد. فرق سرش جای خون است. یکی از کارگران کوره میگوید، یکی از بچهها در میدان با تیشه به سرش زده است. در کورههای آجرپزی، هیچکس به فکر کودکانی نیست که از حداقلیترین امکانات تفریح برخوردار نیستند.
در هر کوره حداقل 20 تا 50 کودک بین سه تا 12 سال زندگی میکنند ولی جز دویدن در میان خاکها، هیچ ابزاری برای بازی ندارند. بین دهها و صدها خیری که به فکر غذای این کودکان هستند، ایکاش کسانی پیدا شوند که چند تاب و سرسره برای کورهها بسازند تا آرمان و امثال آرمان بهجای بازی در خاک، بتوانند همچون کودکان دیگر تفریح کنند.
شاید اگر فکری برای حل مشکل بیکاری در تربتحیدریه، تربتجام و خواف نشود، کمتر از 10 سال دیگر باید در یکی از همین کورههای محمودآباد، در میان گلولای بهدنبال آرمان 13 سالهای بگردم که دیگر آن خندههای شیرین را بر لب ندارد و مشغول کوبیدن گِل در قالب و یا قالبکشی است. این قصه نیمی از همین مردان و زنانی است که عمرشان را در حاشیه شهر و میان محرومیت حرام کردهاند تا برجهای سر به فلککشیده شمال تهران بیشتر سر راست کنند و به آسمان نزدیکتر شوند.
متن کامل این روایت را میتوانید اینجا بخوانید.
انتهای پیام/