خبرگزاری فارس - اراک. در این روزگار شلوغ و درهم، آرام و پر انرژی است، سربالایی کوه را در پهنای خورشید رکاب میزند و در نقطهای مقابل تصویری از یک شهر، برای خلق یک منظره، خنکای آب را به خاک میبخشد.
خستگی برایش معنا ندارد، آنهم با حمل دبههای کوچک و بزرگ آب ـ که با سختی از دامنههای پر پیچ و خم کوه بالا میبرد، شوقش به درختان و عشقبازیش با طبیعت بس عجیب است، گویی ریشه درختان در وجودش میروید و هوای پاک طبیعت به عضلات نحیفش تزریق میشود.
هرچه بالاتر میرود جثه نحیف و کوچکش در افق انور کمرنگ و کمرنگتر میشود، بیخیال از زمان و مکان و گرمای طاقتفرسای تابستان میتازد تا کام تشنه درختانی را که با دستان خود کاشته، سیراب کند.
فارغ از هیاهو و سر و صدای این روزهای پاییندست، بالای کوه کنار جوی آب، مشتی زندگی بر سیمای عرقکردهاش میپاشد و بیدرنگ دبههای کوچک و بزرگش را به دل آب میسپارد تا صدای غُل غُل آب در دل کوه آهنگ زیبای آمدن سقا را بنوازد.
هوا بس ناجوانمردانه گرم است، محمد همچون عقاب چشمان تیزش را به دل طبیعت میدوزد تا آن را از حیث هر مهمان ناخواندهای پاک و پاکیزه کند، توقفهای گاه و بیگاهش در میان دامنه کوه از جنگش با قاتل طبیعت حکایت دارد و قاتلی که ساخته دست بشریت است و محمد یک تنه به جنگ او رفته است.حال باید مسیری که را که آمده بازگردد تا آن طرف و در میان دامنه کوهها، زندگی و حیات را به رگ و ریشه درختان تزریق کند، خورشید پرنور میدرخشد، اما درخشانتر از خورشید، پرچم سه رنگی است که محمد به دلیل عشقش به وطن همراه خود میچرخاند تا سرخی رنگ آن را هیچگاه فراموش نکند.
قامتش بلندش گاه و بیگاه خم میشود، گلوی زمین را باز میکند تا زمین نفس بکشد، کوه با تمام استوارش شرمسار است، شرمسار از وجود انسانهایی که قاتل طبیعت و زمیناند و محمد باید خسته و تنها به جنگ با آنها برود.
نامش محمدرضا مشکانی است، 18 سال سن دارد و برای خلق تصویر زندهای از طبیعت و زندگی مقابل چشمان منظره یک شهر نامش روی زبانها افتاده و دهان به دهان میچرخد بدون اینکه کوچکترین تلاشی برای این شناخته شدن کرده باشد.
کار در یک محله محروم و حاشیه شهر پیدا کردنش را بسیار از آنچه تصور میکردیم، راحتتر بود؛ او را در مغازه مکانیکی در کوی فوتبال پیدا میکنیم، ساعت حدودا 12 ظهر است و مقابل مکانیکی ماشینهایی برای تعمیر یکی پس از دیگری صف بستهاند، جوانی 18 ساله در حال تعمیر یک ماشین است محمد را از سن کمش شناختم. تا کمر روی موتور یک ماشین خم شده و در حال تعمیر است، دستها و لباسهایش سیاه شده و با وجود خستگی با حوصله و دقت کارش را انجام می دهد.
همراه عکاس کنار ماشین در حال تعمیر منتظر میمانیم، کارش را رها میکند و چتر ایستادهای که برای سایهبان مکانیکها کناری گذاشته شده را کنار ما قرار میدهد که برق آفتاب اذیتمان نکند و خودش زیر نور پر قدرت آفتاب مشغول به کار میشود.
علی زاهدی صاحب کار محمد، صبوری و خوش خلقی او را زبانزد توصیف میکند و میگوید: عاشق اختراع و اکتشاف است، هر وسیلهای را که میبیند بلافاصله نمونه آن را میسازد، تاکنون وسیلههای مختلفی درست کرده و یکی از آنها هم همان کمکی یا وسیله ای شبیه گاری است که به دوچرخهاش میبندد که به بالای کوه برود.
وی ادامه میدهد: محمد عاشق مهربانی کردن است و ذات این پسر با مهربانی و خوش فکری عجین شده، اوقاتی که در مکانیکی کاری برای انجام ندارد به مسجد میرود یا با دوستان بسیجیاش مشغول کار و فعالیت است.
همینطور که محمد مشغول کار است در مورد حضورش در مکانیکی میپرسم و میگوید: دانشجوی مقطع کاردانی رشته مکانیک هستم و برای کارآموزی و گرفتن مدرک فنی حرفهای به مکانیکی آمدهام.
گپ کوتاه ما تمام نشده که صدای اذان طنین انداز میشود و از ما میخواهد در حیاط مسجد که مقابل مغازه مکانیکی قرار گرفته منتظرش بمانیم بعد از خواندن نماز میگوید باید به خانه برود تا دبههای آب را برداشته و به کوه برود، از خانه تا محل کارش فاصله چندانی نیست و او این مسیر را با دوچرخه رکاب میزند و ما نیز با ماشین او را دنبال میکنیم.
از صبح در مکانیکی کار کرده و در این ظهر تابستانی که گرما رمق از تن میگیرد همچنان با انگیزه رکاب میزند تا زودتر به خانه برسد، وسیلهای شبیه گاری کنار پارکینگ قرار گرفته و با کمک ابزارش گاری چرخدار را پشت دوچرخه سوار میکند تا به وسیله آن دبهای آب را به پای درختان برساند.
همینطور که حدود 10 دبه کوچک و بزرگ را روی گاری میگذارد، از نحوه درست کردن گاری دوچرخه میپرسم و میگوید: یک سال قبل برای حمل وسایل مغازه این وسیله را اختراع و به مرور آن را بروز رسانی کردم، کم کم شارژر، باتری، صندلی تاشو، زاپاس چرخ و بقیه وسیلهها را برای آن درست کردم.
محمد میافزاید: یک روز در میان به کوه میروم تا نهالهایی که را که کاشتهام آبیاری کنم، از 8 صبح تا ساعت یک ظهر و از 3 بعد از ظهر تا ساعت 8 شب در مغازه مکانیکی هستم و زمان استراحتم را به کوه میروم تا در کنار درختان و در دامنه کوه خستگی در کنم.
وی ادامه میدهد: به دلیل شیوع کرونا مدتی نمیتوانستم به کوه بروم و با بچههای هیات با منبعی که خودم درست کرده بودم برای ضد عفونی معابر کوی امام علی(ع) (فوتبال) میرفتم و در این مدت حس میکردم وظیفهای را باید انجام دهم و از آن دور ماندهام و فکر میکردم چیزی را گم کردهام.
بعد از تکمیل شدن دوچرخهاش و جا گرفتن دبههای خالی از آب روی گاری به سمت کوه حرکت کردیم، در گرمای ظهر تابستان تحمل نور خورشید حتی مقابل باد خنک کولر ماشین دشوار است و او خیابان منتهی به کوه با شبیی که دارد را رکاب میزند و با اینکه صورتش قرمز و خیس از عرق است اما با شوق و لبخند به راهش ادامه میدهد.
در دوربرگردان کمربندی منتظر میمانیم و او خلاف جهت ماشینهایی که با سرعت عبور میکنند برای رسیدن به جاده خاکی رکاب میزد، صحنهای وحشتناک که هر لحظه امکان وقوع حادثهای دلخراش براش وجود دارد.
از کوه بالا میرویم و او از مسیر خاکی رکاب زنان خود را مقابل حوضچهای که از منبع آب پر میشود میرساند، دبهها را یکی از پس از دیگری پر آب میکند، دستان سیاه شدهاش در این آب خنک حوضچه انگار کمی خستگی را به در می کنند و در یک سایه نسبی میتواند کمی آرام بگیرد، اما آنقدر شوق پر آب کردن دبهها را دارد که از استراحت زیر سایه درختان اطراف حوضچه خبری نیست.
دبههای پرآب شده روی گاری سوار میشوند و حالا با قدرت بیشتری مسیر خاکی را رکاب میزند، ما برای طی کردن مسیر خاکی و دیدن بهشت کوچک او نفس زنان گام برمیداریم و او با اینکه بسیار خسته به نظر میرسد در این گستره پرقدرت نور خورشید ظهر تابستان با شور و شوق خاصی زحمت حمل بار دبهها را به دستان و پاهایش میسپارد.
دوچرخه گاری را کنار جاده خاکی پارک میکند و دبههای پر آب را پیاده به سمت بالای کوه میکشاند، درست مقابل منظرهای از شهر شلوغ 80 نهال کوچک، اما امیدوار منتظر دستان پر مهر محمد هستند و او با عشق یکی پس از دیگری آنها را سیراب میکند
دوچرخه گاری را کنار جاده خاکی پارک میکند و دبههای پر آب را پیاده به سمت بالای کوه میکشاند، درست مقابل منظرهای از شهر شلوغ 80 نهال کوچک، اما امیدوار منتظر دستان پر مهر محمد هستند و او با عشق یکی پس از دیگری آنها را سیراب میکند.
میپرسم چطور این مکان را انتخاب کردی و نهالها را از کجا آوردی و میگوید: یک روز از این مکان میگذشتم، دیدم آن قسمت کوه را شهرداری درخت کاری کرده و باغبان هم رسیدگی میکند و دیدم این قسمت خالی از درخت است و فکر کردم که چقدر خوب میشود که این محدوده هم درخت کاری شود و روزی درختان بزرگ و این منطقه سرسبز و آباد شود.
محمد ادامه میدهد: تصمیم گرفتم نهال جمع اوری کنم بخشی را از روستا آوردم و مابقی هم با هزینه خودم خریدم و با کمک بچههای هیات شهدای گمنام نهالها را کاشتیم، از آن روز یک روز در میان برای آبیاری آنها به اینجا میآیم و با این کار عشقبازی میکنم.
این جوان میگوید: دوست دارم نهال و درختهای این محدوده به هزار درخت برسد و روزی سرسبز شود، آدمی فطرت پاکی دارد و آبادی را دوست دارد، آرزو دارم مردم کمی بیشتر به درخت و درخت کاری و محافظت از محیط زیست اهمیت دهند.
محمد نهالهای کاشته شده را یکی پس از دیگری سیراب میکند و شاید غریب به ۱۰ مرتبه شیب کوه را برای رساندن دبههای آب به نهالها طی میکند که بهشت کوچک خود را مقابل نمایی از این شهر شلوغ به نمایش درآورد.
چرخش زیبای پرچم ایران در میان کوهها و در هاله پرنور خورشید جلوه کوه را زیباتر و زیباتر کرده است، محمد میگوید: رنگ این پرچم را دوست دارم، سرخ است به سرخی خون شهدا و سبز است به سبزی درختان و جنگلها
چرخش زیبای پرچم ایران در میان کوهها و در هاله پرنور خورشید جلوه کوه را زیباتر و زیباتر کرده است، محمد میگوید: رنگ این پرچم را دوست دارم، سرخ است به سرخی خون شهدا و سبز است به سبزی درختان و جنگلها.
وی میگوید: علاوه بر آبیاری درختان در طول مسیر زبالههای رها شده در دل کوه را نیز جمع آوری و محیط را پاکسازی میکنم، دوست ندارم ذرهای ناخالصی در دل این کوه و طبیعت ببینم، طبیعت زیباست و باید زیبا بماند، ای کاش همه مردم طبیعت را دوست داشتند و از آن لذت میبردند که اگر اینگونه بود هیچگاه شاهد رها شدن زباله در دل طبیعت نبودیم، زمین باید نفس بکشد و رهاسازی زباله در بر زمین راه نفسش را میبندد.
انتهای پیام/ح