خبرگزاری فارس، مازندران ـ حماسه و مقاومت|خاطرات شهدا و رزمندگان همواره درسهای آموزندهای است که هرچند ساده، اما نقشه راهی سرنوشتساز است برای تجلی انسانیت، گاهی خاطرات احساسی و عاشقانهاند و گاهی نیز پندآموز.
در ادامه خاطراتی از این دست، تقدیم مخاطبان میشود.
* سیزده به در
آخرین نوروزی که با هم بودیم، سال ۹۵ بود، آقا رضا به من گفت: «قصد دارم روز سیزده به در امسال سر کارم باشم، بهعنوان شیفت کاریم، اینطوری بهتره، هیچکسی از من انتظار ندارد که بیرون بروم یا اینکه از من دلگیر بشوند».
۱۲ فروردین هم بنا به دلایلی محل کارش بود و روز سیزده به در هم کاملاً شیفت بود، یعنی دو شب پشت هم محل کارش بود، صبح آمد خانه، صبح شنبه ... .
۱۴ فروردین ۱۳۹۵
معمولاً شنبهها میرفتند فوتبال، غروب رفت و بعد ۲-۳ ساعت برگشت.
ساعت ۱۰ شب بود که برایش تماس گرفتند از محل کار، به آقا رضا گفتن: وسایل مأموریت را کاملاً جمع کن و تا ساعت دو شب محل کار باش!
هر دو تامون جا خوردیم، آقا رضا پرسید: چی شده، مأموریته؟! گفتن: شاید... .
دلهره شدیدی گرفتم.
آن شب سیدمحمد، پسرم با دستان کوچکش قرآن را بغل گرفته بود، بالای صندلی کنار در ایستاد، از پدرش خواست تا از زیر قرآن رد شود، چندبار تصویر پناه گرفتن به قرآن سیدرضا از جلوی چشمانم تکرار شد، بغض عجیبی گلویم را فشرده بود، شب از نیمه گذشته بود، من و سیدمحمد پایین نرفتیم.
وقتی آقا رضا از پلهها پایین میرفت من و سیدمحمد کاسه آب را پشت پایش ریختیم.
صدایش از راه پله میآمد، میگفت: «مواظب خودتان باشید، خداحافظ... .»
سریع دویدیم پشت پنجره، میخواستیم تا آخرین لحظه ببینیمش!
رفقای آقا رضا تو کوچه بودن، آقا رضا که اومد پیششون، شروع کردن به عکس گرفتن، جا به جا میشدن و عکس میگرفتن.
من و سیدمحمد هم از طبقه دوم ساختمان، شاهد این صحنهها بودیم، خیلی برایم عجیب و همچنین تلخ بود، تو ذهنم هزار فکر و خیال میآمد. «نکنه این آخرین عکسها باشه، نکنه این آخرین باری باشه که خندههای آقا رضا را میبینم، نکنه این آخرین دیدارمون باشه؟!»
آقا رضا سرش را بالا آورد و دستش را تکان داد و گفت: خداحافظ ... .
سوار ماشین شدن و رفتن.
رفت و در تاریخ نامش به فدایی حضرت زینب(س) ثبت و ضبط شد.
لحظه اعزام مصادف شد درست، با شب تولدم.
شاید شهادت سیدرضا تولد دوباره همه اندیشههایم بود، اندیشههایی که حال نام زینب(س) و راه زینب(س) را برایم بیش از گذشته جلوه بخشید.
راوی: همسر شهید مدافع حرم سیدرضا طاهر
* ۱۶ گل ما در آنجا پرپر شد
«خان طومان»؛ اسمی که تا قبل از ۱۷ اردیبهشت به گوشم نخورده بود اما از آن روز به بعد خانطومان کلمهای شده که تمام تنم را به لرزه در میآورد، خانطومانی که برادران غیرتمند مرا از خانواده جدا کرده، خانطومانی که هنوز جسم پاک برادرانم را در خود دارد.
خان طومان، کلمهای شده که در تاریخ کشور و در دل مردمان شـهیدپرور مازندران حک شده، خان طومانی که ۱۶ گل ما در آنجا پرپر شده.
فرمانده آسمانی! که توفیق دیدنت را نداشتم، زینب جانت منتظر آغوش باباست، فاطمه(س) به بودنت احتیاج دارد، آخر میدانی دخترها بابایی هستند، حاج رحیم چشمان دخترانت را دیدهای...؟!
حاج رحیم!
حاج محمد!
امسال شاهد دلتنگی خادمین شهدا بودم، اشکهایی که در فراق شما میریختند، خاطراتی که با شما داشتن ورد زبانشان بود، مردان آسمانی... .
یکسال از نبودنتان میگذرد، یکسال که همسر و فرزندانتان از دوری شما بیقرارند، یکسال که چشمشان به در دوخته شده، پرستوهای مهاجر دمشق ما منتظر برگشتتان هستیم.
پرستوی مهاجر دمشق بر تو درود
دستهگل مسافر دشت بلا بر تو درود
جان دادهای در خانطومان بر تو درود
گشتی به قربان عمهجان بر تو درود
* دادگاه لاهه
مدتی از جنگ گذشته بود که امیر سرلشکر خلبان شهید حسین خلعتبری برای دفاع از حقوق ایران که درگیر جنگی ناخواسته شده بود، بهعنوان نماینده ویژه ایران در دادگاه بینالمللی لاهه حضور مییابد تا از حق ایران دفاع کند و در این امر خطیر با ابتکار عملی که در آنجا بروز داد، حقانیت ایران را در جنگ ثابت کرد.
با وجود این که مدت مأموریت او در دادگاه لاهه ۲ ماه بود، ادامه امور را به کاردار ایران در سوئیس سپرد و پس از ۱۵ روز به کشور بازگشت و در پاسخ به این سؤال که چرا تا پایان مأموریت در آنجا نمانده است، میگوید: «نمیتوانم شبها و روزها را در سوئیس با آرامش طی کنم درحالی که جنگندههای دشمن آرامش را از هموطنانم گرفتهاند».
* تلخ و شیرین
من کارمند اداره برق ساری بودم و از سر علاقه به ورزش از سال ۶۴ در تیم فوتبال برق مازندران بازی میکردم، یک دوره مسابقات دوستانه بین برق و بنیاد شهید مازندران برگزار شده بود، من، خلیل و برادر کوچکترم ـ کیومرث ـ را بهعنوان کمکی با خودم به مسابقه بردم، آن روز من پست دفاع آخر و خلیل در دفاع جلو بازی میکرد، در طول مسابقه دیدم خلیل با این که توانایی جسمی بالایی داشت و تقریباً حرفهای بازی میکرد، جلوی بازیکنِ نوک حمله تیم بنیاد شُل بازی میکند و چند بار دقیقاً دیدم که توپ را رها کرد و آن بازیکن به ما گل زد، من عصبانی شدم و سرش فریاد کشیدم و گفتم: «این چه طرز بازی کردن است؟»
کمی سعی کرد رضایتم را با بازیِ خوب، جلب کند اما نه! با این کارهای عجیبش کاری کرد که تیم ما به بنیاد باخت، وقتی بازی تمام شد به سمتش رفتم و سرش فریاد زدم! او فقط سکوت کرد، مربی دستم را کشید و گفت: «نوک حمله تیم بنیاد شهید از جانبازان جنگ تحمیلی است، وقتی خلیل پی به این موضوع بُرد، در مقابلش محکم بازی نکرد تا او بتواند گل بزند.
راوی: سیروس نصیرزاده برادر شهید خلیل نصیرزاده
* وفای به عهد
به درس خواندنش خیلی حساس بودم، از این که بعد از مدرسه به کیاکلا میرفت و در مغازه چوببُری پدرش کار میکرد، ناراحت میشدم، یکروز از مدرسه که آمد کیفش را گرفتم و گفتم: «تو الان سال آخری، اصلاً لازم نیست کار بکنی، باید فقط درست را بخوانی تا در آینده برای خودت کسی شوی».
کمی مکث کرد و گفت: «من دارم به پدرم کمک میکنم، شما از من نمره عالی میخواهید مگر نه؟ آن هم به روی چشم!»
شبها تا دیر وقت مینشست درس میخواند، یکروز با چهرهای گرفته و شرمسار به خانه آمد، اصلاً به صورتم نگاه نمیکرد، با نگرانی پرسیدم: «چه شده پسرم؟ کارنامهات را گرفتی؟»
سرش را به حالت تأیید تکان داد، گفتم: «نصف جانم کردی! نمرههات خوب نبود، چرا چیزی نمیگی؟»
با ناراحتی گفت: «متأسفم مادر!»
اشکم سرازیر شد، وقتی دید دارم گریه میکنم، کارنامه را به سمت من گرفت و زد زیر خنده!
«بفرما مادر! این هم قبولی، این هم نمرههای عالی که میخواستی، مگر میشود پسر به مادرش قول دهد، قولش را عملی نکند!»
راوی: عذرا عظیمی ـ مادر شهید حمیدرضا تیرگرطبری
انتهای پیام/۳۱۴۱/ح