اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

استانها  /  خوزستان

روایت معلمی که طلای همسرش را برای تعمیر مدرسه فروخت

سید محمد نگاهی به عکس شیخ انداخت و با شرمندگی گفت: باور کنید این کار ما جبران قدمی از قدم‌های بابرکت شیخ هم نیست وقتی هنوز عطر نفس‌هایش را در کوچه‌های کوی علوی حس میکنیم، اگر قرار است حرفی از مردانگی زده و نوشته شود حیف از قلم که برای غیر او بچرخد.

روایت معلمی که طلای همسرش را برای تعمیر مدرسه فروخت

به گزارش خبرگزاری فارس از اهواز، صدای بم تازه جوانه زده‌اش را در گلو انداخت اما هنوز رد خونین چنگ کلمات بر دامن حنجره‌اش خشک نشده بود که یاد درس قرآن دیروز شیخ افتاد، همان «إِنَّ أَنْکَرَ الْأَصْوَاتِ لَصَوْتُ الْحَمِیرِ»ی که مسجد را از عرق شرمندگی پسران نوجوان پر کرده بود.

سید محمد با دستپاچگی صدایش را آرام کرد، شاید با خودش فکر میکرد که بعد از خدا و دو فرشته‌ی چپ و راست، شیخ هم از جای نامعلومی در حال چوب زدن زاغ سیاه گناه‌های اوست!

دستی بر سبزی پشت لب‌هایش کشید و قند دلش برای محاسن آینده آب شد، پیراهن سفیدش را روی شلوار انداخت و همانطور که دنبال نبض گردنش میگشت تا عطر زیارتی شیخ را بزند با چشمانی که به کاشی‌های کف حیاط دوخته بود بوسه‌ای بر دستان داغ شده از تنور مادر زد و گفت: خودت گواه باش که هزار و چند بار گفتم به دفترچه مسجدم دست نزنند اما کو گوش شنوا، آدم را مجبور میکنید صدایش را بلند کند.

مادر، آخرین چانه‌اش را صاف و چشمانش را ریز کرد، با چابکی، وسط دل تنور را نشانه رفته بود، همه چیز در کسری کمتر از صدم ثانیه اتفاق افتاد و درِ تنور بسته شد؛ خمیرِ چسبیده میان انگشت‌هایش را در کاسه آب رها کرد و همانطور که انگشتر فیروزه‌اش را به دست میکرد با سر به سید محمد اشاره داد که دنبالش بیاید.

خط‌خطی شده بگو

تقلا بی‌فایده بود، دست مادر به کمد بالا نمی‌رسید، رو به سید محمد برگشت اما در قد و بالای نوجوانش ذوب شد، صلواتی فرستاد و چشم‌زخمی دور کرد، سید محمد با بیقراری گفت: دیر شد حاج خانم، اگر دفترچه را خط‌خطی کرده‌اند بگو و قال قضیه را بکن، تحملش را دارم.

مادر دستی به زیر گلوی سید محمد کشید و با خنده گفت: مادر به فدای سبط پیامبر، دیدم اینقدر عاشق دفترچه‌ات هستی آن را در کمد بالا گذاشتم که دست بچه‌ها به آن نرسد اما حالا دست مادر هم از آن کوتاه است.

سید محمد خودش را در آغوش مادر رها کرد، انگار نه انگار که تا چند دقیقه پیش در آیینه اتاق دنبال نشانه‌های مردانگی میگشت، بوی نان سوخته مشام خانه را زد، مادر با کف دست بر کمر سید محمد زد و لنگه پا به سمت حیاط دوید.

دیر که نرسیدم شیخ

وسط مسجد کسی نبود، همه دو طرف شیخ نشسته بودند، آن هم نه با زانوهای کنار هم بلکه روی هم! و شیخ به سختی میان فشار دیوار طرفداران جوان و نوجوانش به سخن درآمده بود.

«جای سوزن انداختن نیست»، این اولین جمله‌ای بود که با دیدن این صحنه به ذهن سید محمد خطور کرد و بعد با دلخوری پیراهنش را رو به پایین کشید و زیر لب با کلمات نیمه جویده گفت: جای سوزن انداختن هست اما جای کنار شیخ نشستن نیست!

چشم شیخ هشام از دور به چشمان پریشان سید محمد گره خورد، با همان خنده صمیمی همیشگی‌اش سید را از دور به آغوش کشید و صدای گرمش ستون‌های مسجد را به رقص درآورد: سید محمد، خوب آمدی و خوش آمدی.

سید محمد با دستپاچگی خودش را جمع و جور کرد و گفت: دیر که نرسیدم شیخ؟ و شیخ با دعای قبل از شروعِ قرائت قرآن جوابش را داد.

باقیات‌الصالحات شیخ

«صدق الله العلی العظیم»، سید محمد بوسه‌ای بر آیه‌های نور زد و قرآن را بست، هنوز میشد تکه‌های بغض را از صدایش چید، چشم در گوشه به گوشه مسجد چرخاند اما نگاهش ناگهان در محراب قفل شد، سرش را پایین انداخت و به آرامی زیر لب زمزمه کرد: «وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا ۚ بَلْ أَحْیَاء عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ».

ضبط صدا را روشن کردم و دفترچه‌ام را روبه‌رویم گذاشتم، برای شنیدن قصه سید محمد آمده بودم که به قصه خونین بزرگمردی به نام شیخ هشام الصیمری رسیدم، سید محمد راضی به صحبت نبود، دلش به شوق شیخ پر کشیده بود اما من به اصرار گفتم وقتی شما را که یکی از شاگردهای شیخ بوده‌اید تعریف کنم شیخ راضی‌تر است، راستش را بخواهید تعریف آدم‌ها همان عمل خیری است که از خود به یادگار میگذارند و چه باقیات الصالحاتی بهتر از شما.

او از ما و ما از او

سید محمد گوشی‌اش را روی حالت سکوت گذاشت و سکوت بغض‌آلودش را شکست: «کوی علوی و چند منطقه دور و بر آن جزو مناطق محرومی از اهواز بودند که مقصد سوم شیخ هشام بعد از کویت و قم شدند؛ جوان‌ها و نوجوان‌‌ها به حال خودشان رها شده بودند و فرهنگ و هنر در بهترین و کامل‌ترین حالتش در تیله‌بازی کوچک‌ترها در کوچه و ایستادنِ کمی بزرگ‌ترها سر کوچه خلاصه میشد اما شیخ هشام درِ باغ بهشتی را به روی ما گشود که چشمان مشتاقمان سال‌ها از دیدن و فهمیدنش محروم بود.

شیخ یک تنه در برابر عقب‌ماندگی فرهنگی ایستاد تا جایی که او از ما و ما از او شدیم، پرورش درست نسل‌ها برایش اهمیت خاصی داشت و تا آخرین لحظه عمر با برکتش حتی به قیمت جوشیدن خون شریفش راضی به دل کندن از ما نشد؛ کافی است همین الآن رد حرکت تربیت‌شدگان شیخ هشام را بگیرید و به راه بیفتید آن موقع است که ارزش خون این بزرگمرد برایتان بهتر هویدا می‌شود.

تا ابد در مسیر شیخ

از دوم راهنمایی تا یک سال قبل از ازدواجم که شیخ به شهادت رسید در جلسات شیخ که در مسجد فاطمه زهرا (س) کوی علوی برگزار میشد شرکت میکردم، نوجوانان منطقه را با بیان شیوا و لبخند شیرینش به مسجد میکشاند و به زندگیشان معنا میداد.

الآن با وجود اینکه ۱۳ سال از شهادت شیخ میگذرد اما هر چهارشنبه به عشق آن دلاور عرصه فرهنگ جلسه قرآن همیشگیمان برپا است و از هر کدام از بچه‌های دیروز و جوان‌های امروزِ شیخ بپرسید جز ادامه مسیر این شهید تا ابد چیز دیگری نخواهید شنید من هم به عنوان شاگرد کوچک آن معلم بزرگ و با توجه به اینکه خودم از اهالی همین مناطق بودم پای کار آمدم.

معلم شدم مانند پیامبر

بعد از پایان تحصیلات دانشگاهی و حوزوی در سال ۸۹ به استخدام آموزش‌وپرورش درآمدم اما قبل از آن تمام فعالیت‌های فرهنگی من در مساجد بود و چون میدیدم که از لحاظ آموزشی توجه خاصی به این منطقه نمی‌شود و استعداد خیلی از دانش‌آموزان مستعد به دلیل ضعف مالی نادیده گرفته می‌شود محرومیت بچه‌ها به دغدغه شب و روز من تبدیل شد، به خاطر همین معلمی را که شغل انبیا بود انتخاب کردم و مانند پیامبر معلم شدم.

مدرسه محمدامین

 انسان‌های جهادی پا را از مسیر معمولِ همیشگی بیرون میگذارند و دل به خدمت میزنند ولی شاهد بودم که با این تعداد کم راه به جایی نخواهیم برد و مدارس مجهز و دانش‌آموزان مستعد انتخاب اول معلمان نمونه است به همین دلیل در سال ۹۴ از آموزش‌وپرورش خواستم که مدرسه‌ای را در اختیار من قرار دهد تا زیر نظر حوزه علمیه اهداف آموزشی، پرورشی و فرهنگی را پیش ببریم که گفتند مدرسه خالی وجود ندارد.

مدتی گذشت تا اینکه طرح ۶،۳،۳ راه افتاد و برای دانش‌آموزان ابتدایی این مناطق که باید به کلاس هفتم می‌رفتند هیچ مدرسه‌ای نبود از من خواستند که اگر هنوز مایلم مدیر مدرسه‌ای در منطقه محروم کمپلو جنوبی شوم مدرسه‌ای که سقف آن ریزش کرده و چند سالی متروکه بود.

سید محمد سرش را پایین انداخت و همانطور که دانه‌های تسبیح را زیر و رو میکرد با خنده ادامه داد: اولین صحنه ورود من به مدرسه شوکه‌ام کرد، علاوه بر سقفی که گفته بودند ریخته، با یک گله گاو و گوسفند و مرغ روبه‌رو شدم که به مدد سرایدار، مدرسه را نابودتر از هرآنچه باید کرده بودند.

یادم می‌آید وسط مرداد تب‌دار خوزستان بود که مدرسه را به ما دادند، درست دو قدم مانده به شروع سال تحصیلی جدید؛ اما آستین‌ها را بالا زدیم و کلاس‌ها را در حد پنکه، تخته و چند نیمکت برای مهر آماده کردیم.

همه بیسواد بودند

من و معلمان جهادی مشتاق شروع سال تحصیلی جدید بودیم اما وقتی کلاس‌ها شروع شد دو سوم دانش‌آموزانِ هفتم ابتدایی عملا بیسواد و حتی نوشتن اسمشان را هم بلد نبودند!

دلیلش مشخص بود، دانش‌آموزان این مناطق دو زبانه بودند و به دلیل ضعف فرهنگی منطقه و آموزشی که در مدارس ابتدایی خوب انجام نمیشود همگی به استثنای تعداد محدودی بیسواد بار آمده بودند.

حالا ما بودیم و معضل بیسوادی آن هم در پایه هفتم ابتدایی ! اما استقامتمان بیدی نبود که با این بادها بلرزد و به معلم‌ها گفتم که فقط و فقط نمره واقعی به بچه‌ها بدهید و دور کمک و ارفاق را خط قرمز بکشید، روش سختی بود و نتیجه‌اش تنها قبولی ۲۵ درصد از دانش‌آموزان شد اما برای سال دوم محکم‌تر پای این تصمیم ایستادم و گفتم که اگر دوباره مردود شوند باید قید مدرسه محمد امین را بزنند و راهی بزرگسالان شوند.

خیلی از والدین پرونده بچه‌هایشان را درآوردند چون فکر میکردند بچه‌ی زرنگشان که تا یک سال پیش با نمره‌های عالی قبول میشد را ما از سر لج مردود کرده‌ایم و سر به مدارس غیرانتفاعی سپردند اما آن‌ها که ماندند از معدل‌ پانزده که بهترین بود به ۱۹ و ۲۰ رسیدند.

مدرسه جدید، مخارج جدید

نمازخانه بزرگ، آزمایشگاه، سالن ورزشی، کتابخانه این‌ها چیزهایی بود که میخواستیم اما جایش را نداشتیم تا اینکه بعد از دو سال فرجی شد و یکی از مدارس منطقه جابه‌جا شد، مدرسه‌ی تخلیه شده را به ما دادند، با خرابی‌ای که از مدرسه قبلی بیشتر نه اما کمتر هم نبود.

مدرسه نیاز به امکانات داشت، شروع به پیگیری کردم و حوزه علمیه رقمی بالغ بر ۱۰۰ میلیون تومان برای بازسازی مدرسه هزینه کرد اما کافی نبود و مجموع هزینه‌های ما برای بازسازی به ۹۰۰ میلیون تومان رسید به خاطر همین مجبور شدیم ۱۶ وام بگیریم.

چشم‌هایم از تعجب گرد شد، با ناباوری جمله سید محمد را تکرار کردم :«۱۶‌ وام؟» و او ادامه داد: بله اما چون نمیشد همه وام‌ها به اسم خودم باشد هر کدام از وام‌های مدرسه را به اسم یکی از معلمان میگرفتیم و ضامن همدیگر میشدیم؛ همین الان هم حساب حقوقی من به خاطر چند قسط عقب افتاده بسته است و برخی دوستان تا تسویه حساب، خرج زندگی من و خانواده‌ام را متقبل شده‌اند.

معلم‌ها پای کار آمدند

معلم‌ها هم با دیدن دانش‌آموزانی که استعدادهایشان روز به روز بیشتر شکوفا میشد به صورت خودجوش و جهادی پای کار آمدند و غیر از وام‌ها، از ۸۰ میلیون پس‌اندازشان مایه گذاشتند، حتی معلم ورزشمان با دیدن اینکه بچه‌ها چقدر در زمینه‌های ورزشی توانا هستند ۵ میلیون تومان وسایل ورزشی تهیه کرد و من هنوز نتوانسته‌ام از شرمندگی‌اش در بیایم.

الآن کیفیت آموزش و محیط به حدی رسیده که وقتی بازرس وزارت آموزش‌وپرورش برای بازدید از مدرسه آمد اصلا باورش نمیشد که مدرسه ما یک مدرسه دولتی است.

 

برای مثال عرض میکنم که در مدارس این منطقه حضور و غیاب منظم معنایی نداشت و تعطیلات رسمی زودتر از موعد مقرر شروع می‌شد و دیرتر از بقیه مدارس شهر پایان میگرفت اما حالا والدین در خانه نشسته‌اند و با استفاده از سیستم حضور و غیاب الکترونیک نه تنها از وضعیت حضور فرزندشان بلکه از وضعیت تحصیلی او هم باخبر می‌شوند و یک پدر یا مادر بدون حضور فیزیکی در مدرسه و تنها با گوشی میتواند از اینکه دانش‌آموزش در زنگ اول چه نمره‌ای گرفته با خبر شود.

 

 

در شروع کار مجموع دانش‌آموزان ما ۵۷۰ نفر بودند که اگر جلسه آموزش خانواده‌ای برگزار می‌کردیم نهایتا در خوشبینانه‌ترین حالت، ۷۰ نفر از اولیا شرکت میکردند اما حالا به اندازه‌ای برای مردم بومی منطقه اعتمادسازی شده و از کیفیت آموزش راضی‌اند که نمازخانه ۱۴۰ متری مدرسه کفاف حضور خانواده‌ها را نمی‌دهد و جلسات را در مسجد محله برگزار می‌کنیم.

معلمِ طلافروش

دل دل میزدم برای شنیدن کارِ دلی سید محمد و همسرش، همان کاری که تفسیر آیه «لَنْ تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّىٰ تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ» شده بود و او اصرار داشت که چیزی مهمی نیست اما فروختن طلاهای تازه عروس و بخشیدن هزینه ماشینی که به هزار امید پس‌انداز شده بود آن هم برای دادن خرج کارگرانی که دیوارهای مدرسه را بالا آورده بودند چطور میتوانست کار مهمی نباشد، آن هم درست زمانی که انسانیت به مرگ سردی از جنس منیت مبتلا شده است؟!

سید محمد نگاهی به عکس شیخ انداخت و با شرمندگی گفت: باور کنید این کار ما جبران قدمی از قدم‌های بابرکت شیخ هم نیست وقتی هنوز عطر نفس‌هایش را در کوچه‌های کوی علوی حس میکنیم، اگر قرار است حرفی از مردانگی زده و نوشته شود حیف از قلم که برای غیر او بچرخد.

از سید محمد خداحافظی میکنم و رو به عکس شیخ دست ادب بر سینه میگذارم: « وَسَلَامٌ عَلَیْهِ یَوْمَ وُلِدَ وَیَوْمَ یَمُوتُ وَیَوْمَ یُبْعَثُ حَیًّا» و سلام بر تو آن هنگام که زاده شدی و آن هنگام که در خون پاکت غلتیدی و آن هنگام که برانگیخته خواهی شد.

گزارش از حنان سالمی

انتهای پیام/ر

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        تازه های کتاب
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول