خبرگزاری فارس زنجان، سمیه محرمی: مقابل داروخانهای میایستد این چندمین داروخانه تهران است که برای خرید داروها وارد آن میشود، اینجا بعد از چند دقیقه داروها را پیدا میکنند، این روزها پیدا کردن دارو برای سبحان شده هفت خان رستم یا نیست، یا اصلش نیست، یا گران است و یا محدود میفروشند، کارت را روی پیشخوان میگذارند، چند رقم قرص خارجی است و برخیها داخلی، میگویند تحریم است و نمیتوان وارد کرد، یک لعنت به تحریم میفرستد و کارت بانکیش را روی پیشخوان میگذارد تا آخر حساب خالی میشود، دیگر چند هزار تومان بیشتر در کارت ندارد.
به بیمارستان که میرسد فرزندان و همسرش منتظر او هستند، سبحان مرخص شده و همه آماده برگشتن به شهرستان هستند، پدر با دیدن مادر دنبال خودرویی میگردد که با قیمت مناسب به شهرستان برگردند، مادر نگاهی به سبحان میکند و او را به برادر بزرگتر میسپارد و راهی اتاق دکتر میشود.
دکتر با دیدنش با دست اشاره و او را دعوت به نشستن میکند، ولی مادر تاب و توان نشستن ندارد حرفهای دکتر چندین بار در گوش او میپیچد و سر گیجه باعث میشود سعی کند با تکیه بر صندلی تعادل خود را حفظ کند،«باید عمل شه هر چه زودتر بهتر، تاخیر جایز نیست و میتونه رو زندگی فرزند شما تاثیر منفی داشته باشد، این بیماری تازه شناخته شده است، بسیاری از داروها و تجهیزات پزشکی مرتبط با اون تحریمه، همه کشورها هم حاضر به پذیرش بیماران ایرانی نیستند، فقط امکان عمل جراحی در ژاپن وجود داره، میدونید که ما تو تحریم هستیم» زیر لب مادر باز لعنتی به تحریم میفرستد و با صدای بلندتری که به زور قابل شنیدن است میگوید، «هزینهاش چقدر میشه؟»، دکتر فرصتی میخواهد تا هزینه را استعلام بگیرد مادر با خداحافظی بیجانی به سمت درب خروج میرود.
به حیاط بیمارستان که رسید همه خانواده در خودرویی خارج از ساختمان بیمارستان منتظر او هستند، اما او توانایی حرکت ندارد مدتی روی نیمکت روی برفهای سرد مینشیند اما هیچ سوزی را حس نمیکند، با صدای پسر بزرگش به خود میآید «چرا اینجا نشستی ما یک ساعته منتظرتیم»، بی هیچ حرفی راه میافتد، لبخند سبحان با دیدن چهره درهم مادر میخشکد اما مادر خود را جمع میکند و با اشاره به داروها لبخندی زورکی روی لب خود میآورد.
قیدار مقصد آنها بود و راه طولانی در پیش داشتند سبحان با چهرهای معصوم در آغوش مادر به خواب رفته بود و دست مادر در موهای او میچرخید که صدای پیامک گوشی افکار پریشان او را پاره میکند.
دکتر بود نوشته بود «هزینه عمل فرزند شما ۸۰۰ میلیون تومان میشه البته با دلار امروز، دیرتر بجنبید هزینه افزایش پیدا میکنه» مادر زیر لب باز گفت «لعنت به ظلم، لعنت به تحریم».
تمام راه به گذشته فکر میکرد به روزی که سبحان به دنیا آمد، کودکی با چشمان درشت که خوش سر و زبان شدنش هم او را محبوب خانواده کرده بود، کودک سالم و مثل هم سن و سالانش بازیگوش.
در پنج سالگی خواندن قرآن را آغاز کرد و مثل همه هم سن و سالانش آماده رفتن به مدرسه شد، همه چیز خوب بود و طبیعی تا وقتی که به ناگاه دچار تشنجهای مکرر شد، آنقدر این مطب به آن مطب و از این دکتر به آن دکتر رفتند تا مشخص شد سبحان پسر کوچک و دوست داشتنی آنها مبتلا به بیماری هامارتوم هیپوتالاموس شده که یک اختلال مادرزادی کانونی وتوموری خوشخیم است، بیماری که با رشد تومور کوچک در مغز اتفاق میافتد و این تومور آنقدر بزرگ و بزرگتر میشود تا بیمار را از پای در بیاورد.
اول تشنج، بعد فراموشی خاطرات و بی اختیاری ادرار و ... همه علایمی بود که سبحان روزها و شبها با آن سر و کار داشت گاهی بیماری شدت میگرفت تا سبحان بستری میشد و گاهی حال بهتری داشت و امیدها در دل خانواده زنده میشد، حالا پسر ۱۳ سالهاش شور و نشاط چندانی نداشت، از بیماری خود میترسید و از رفتن به مدرسه محروم شده بود چرا که با شرایطش خجالت میکشید به مدرسه برود.
پدر سبحان نقاش ساختمان است و کارش فصلی، ناشکر نیست ولی زندگیاش را به زور جمع و فشارهای اقتصادی را به سختی سپری میکند. با بیماری سبحان اما همه معادلات به هم ریخت و همه پساندازشان خرج دوا و دکتر شده به طوری که حتی خودروی زیر پایشان را فروختند و کلی مقروض شدند تا فرزندشان را سلامت ببینند که نشد و حالا این رقم برای درمان را نه خودش میتواند تهیه کند و نه از کسی میتواند قرض کند یکی دو تومان که نیست.
همه این افکار اجازه نداد مادر سبحان چشم روی هم بگذارد، از صورت معصوم سبحان چشم برنداشت و اشک ریخت زمزمه شبانهاش این بود که «خدایا هیچ کسو با عزیزش امتحان نکن، نداری و بیماری رو یک جا قسمت کسی نکن».
صبح که شد مادر زودتر از همه خانه را به امید پیدا کردن راهی برای درمان سبحان ترک میکند، بیمه حمایت نمیکند میگوید بیماری خاص است و هزینهاش زیاد، به نهادهای حمایتی نیز سری میزند یا در حوزه وظایفشان نیست یا در توانشان نیست حق هم دارند رقم کمی نیست که کسی بتواند به راحتی پرداخت کند، بی مقصد خیابانها را طی میکند توان دیدن پسرش در رختخواب آن هم با آن حال خراب و تشنجهای گاه و بیگاه روزانه ندارد.
نگاهی به دیوارنویس خیابان میکند «زندگی خالی نیست، مهربانی هست» راست میگفت در این ایام که زندگی روی ناخوش خود را به خانواده موسوی نشان داده بود دیگر همسایهها فقط همسایه نبودند، خواهر و برادر و خانواده سبحان شده بودند و اگر کمکهای آنها نبود این غم خانواده را از پای در میآورد.
راه مقبره قیدار نبی را در پیش میگیرد زیارتی میکند، نمازی میخواند و کمی اشک میریزد تا سبک شود، زیر لب میگوید «خدایا خودت راهی جلوی پای من بزار»، پیرزنی با لبخند و مهربانی کنارش مینشیند و میگوید «از خدا چی میخوای که آنقدر با عجز گریه میکردی، یادت باشه وسط گرفتاری هم شکر خدا رو فراموش نکنی، از هر دست بدی از همون دستم میگیری، فقط یادت باشه معجزه همین نزدیکیهاست، نیازی نیست راه دور بری».
مادر در آشپزخانه مشغول پخت و پز است که صدای پیامک گوشی را میشنود، پیامکی از موسسه مهرانه است موسسهای که برای کمک به بیماران سرطانی است و چقدر این روزها حال خانوادههای زیر پوشش این موسسه را بهتر درک میکند، یاد مانده حساب کارتش میافتد که برای دارو کنار گذاشته بود، تراکنش مالی انجام میدهد و فکر میکند این هم قسمت آن بیماران بود و شاید همین مقدار هم گرهی باز کند.به کوچه که میرسد پاهایش سنگینتر میشود و رفتن به سمت خانه سختتر، پسران محله طبق معمول دور هم جمعاند و فوتبال بازی میکنند، چند نفرشان بازی را تعطیل میکنند و به سراغ مادر سبحان میآیند و سراغ دوستشان را میگیرند یکی میگوید «سبحان دروازهبان تیمه، دوست داشت عین بیرانوند بشه، پس چرا نمیاد تمرین؟» مادر لبخندی مصنوعی میزند و میگوید «میاد، میاد جاشو نگه دارید خوب که شد یه دروازه بان دارید که حواسش به دروازه هست»، ظهر است و مادر دست از پا درازتر به خانه بازمیگردد، نگاه پرسشگر برادر سبحان را با یک جمله پاسخ میدهد «خدا فقط میتونه کمک کنه»، اشکهای سردش که روی گونه میلرزد زیر لب میگوید «خدایا خودت یه راهی پیش پام بزار». سبحان بخاطر داروها در خواب است و همین باعث میشود سنگینی جو خانه نشکند و کسی مجبور نباشد نقش آدمهای شاد و خوشحال را بازی کند و هر کسی گوشهای اشک میریزد اما این فضا دقایقی بیشتر باقی نمیماند صدای نالهها و درد کشیدن سبحان همه را به سمتش میکشد و مادر با در آغوش کشیدن او آرام میگیرد.
پدر سبحان که مقابل تلویزیون نشسته ولی حواسش جای دیگری است توجه مادر سبحان را به خود جلب میکند میخواهد به سمت او برود و دلداریش بدهد که زیر نویس تلویزیون را میبیند، «با کمک مردم و خیرین زنجانی، هزینه درمان میترا تامین شد» اشک میریزد و میخندد، خدایا ممنون بابت راهی که پیش پام گذاشتی.
زنجان شهر کریمان، اینجا کرونا هم مانع مهربانی نیست
همه زنجانیها میترای کوچک و بیمار زنجانی را میشناسند کودکی که بخاطر داشتن بیماری و تومور در صورت خود روزهای سخت و پر دردی را سپری میکرد اما با رسانهای شدن شرایط بیماری و نیاز مالی خانواده، مردم زنجان و سایر نقاط کشور دست به کار شدند تا او را از بند بیماری نجات دهند و او این روزها با مهربانی مردم در حال آماده شدن برای اعزام و طی کردن دوران درمان خود است و تنها چند کیلومتر دورتر از او در شهری از شهرهای زنجان سبحان پسری است که بار دیگر چشم به امید همنوعان خود دارد.
امروز خیلیها دست خدا برای گرفتن از دست سبحان شدند و امید را بیش از گذشته در دل آنها روشن میکنند.
پرونده پزشکی سبحان موسوی در فضای مجازی منتشر شده و شماره حساب وی توسط دادستان شهرستان به صورت یک طرفه برای هزینه در بخش درمان مورد تایید بوده و مردم همیشه خیر زنجان به یاری وی شتافتند، از زمان اعلام وضعیت سبحان مردم زیادی به ویژه اهالی این شهرستان به کمک سبحان آمادهاند اما او برای درمان شدن نیاز به کمک بیشتری دارد، مردم فقط باید توجه داشته باشند که کمکهای نقدی خود را به شماره کارت۵۸۹۴-۶۳۱۵-۸۷۴۴-۸۲۳۴ به نام سید سبحان موسوی عینجیک واریز کنند.
این اتفاق با همه سختیهایی که برای خانواده سبحان داشت بار دیگر نشان داد هیچ چیز و هیچکس حتی بیماری کرونا نتوانست پیوند مردم ایران زمین را از هم بپاشد و همه برای یاری به یکدیگر آماده هستند.
این مهربانی نه تعطیل میشود و نه پایانی دارد...
انتهاى پیام/73009/ق