به گزارش خبرگزاری فارس از سمنان، حمل یا منقش کردن تمثال شهدا در مسیر اربعین بهانه زیبایی برای زیارت نیابتی است؛ اقدامی که از عشق و ارادت به شهدا نشأت میگیرد و مسیر اربعین مسیری است که بهوفور این صحنه به چشم میخورد؛ در همهمه شلوغی شب و روزهای منتهی به اربعین سالار شهیدان، چشممان به جوانی افتاد که عکس شهیدی روی پیراهن سفیدش حک شده بود.
میگفت: 30 ساله است؛ اما آن همه سرگذشتی که از خودش گفت و از سرش گذشت به سن و سالش نمیآمد؛ سر حرف را که باز کردیم، بین هر دو سه جملهاش حرفی از عکس روی سینهاش میزد که گفت: تصویر برادرش است.
هرچند دقیقه با گوشه دستش عرق روی پیشانیاش را پاک میکرد و هیجانش برای رفتن کاملاً مشهود بود؛ اما سؤالاتم مانع رفتنش میشد و یکی در میان و با وسواس سعی میکرد که پاسخم را بدهد.
میگفت: زائر اربعین شدن آرزوی چندین سالهاش بود؛ اما به هر دلیلی قسمتش نمیشد تا اینکه امسال با وجود همه مشکلات مالی و دیگر موانع, راهی این سفر شد.
سه روز در راه بود تا به عمود 1120 رسید؛ تعبیرش از سختی راه، مشقت شیرین بود که حاضر نبود با دنیا عوضش کند.
از عدم تعادلش برای ایستادن متوجه شدم که پاهایش تاول زده و خونی است؛ اما با این حال اصرار به رفتن بدون وقفه داشت، چراکه بیتاب رسیدن به حرم بود.
میگفت: تاکنون دست یافتن به معرفت حسینی و شبیه شدن به او همه خواستهاش بود؛ اما امروز با مشاهده این جمعیت فهمید قطرهای کوچک در اقیانوس معرفت امام حسین (ع) است.
این زائر ادامه داد: انتظار دیدن این همه جمعیت را نداشتم و اکنون به نقطهای رسیدم که خودم را بابت سالهایی که از این قافله جاماندهام سرزنش میکنم.
سلامی از راه دور به نیابت از همه جاماندگان به امام حسین (ع) داد و گفت: امروز حال جاماندگان را درک میکنم؛ البته فرقی نمیکند سفر اولت باشد یا سفیدکرده راه باشی؛ عاشق حسین که باشی دلت برای آمدن، پر میکشد.
و در ادامه کمی از زندگیاش گفت و فرزندی که از دست داد؛ از همسرش و بیماری لاعلاجی که داشت و از ماجرای تارک صلاة شدن و قصه بیسر و سامانیاش.
از سفرهای معنوی که رفته بود حرفها داشت و میگفت: این سفرها همیشه برایش منشأ تحول بود و مسیر زندگیاش را عوض کرد.
لحظهای گریزی به سفر راهیان نورش زد و گویا دوران دبیرستان به این سرزمین دعوت شد؛ حرفهایش درباره
کنجکاوانه منتظر بودم از قولی که به این شهید داد بشنوم که گفت: از روزی که به برادرم قول نماز خواندن دادم، ارتباطم با خدایم بیشتر شد و دیگر آن تارک صلاة دیروز نیستم و انگار دوباره متولد شدم و اشک در چشمانش حلقه زد.
کتابهای «راز کانال کمیل» و «سلام بر ابراهیم» و آشنایی و ارتباط گرفتنش با شهیدی که داداش خطابش میکرد هم شنیدنی بود؛ همان شهیدی که تمثال زیبایش روی پیراهنش جلوهگری میکرد!
حرفمان به قول و قرارهایش با این شهید رسید؛ گویا با این شهید قرارهای دوطرفهای داشتند که بین افشای این راز و پنهان کردنش مردد بود.
کمی تأمل کردم تا خودش تصمیم بگیرد و واکنش قاطعانهای داشت و گفت: به نیابت از داداشم برای زیارت آمدم؛ از برادر شهیدم معجزه زیاد دیدم و امروز و این جاده عرفانی جایی است که باید یاد این شهید را زنده کنم و بگویم چه قول و قرارهایی داشتیم و سر قولهایمان بودیم.
وی ادامه داد: شفای بیماری لاعلاج همسرم با متوسل شدن به این شهید حاصل شد و خداوند به لطف و واسطه این شهید، فرزند سالم به من عطا کرد.
کنجکاوانه منتظر بودم از قولی که به این شهید داد بشنوم که گفت: از روزی که به برادرم قول نماز خواندن دادم، ارتباطم با خدایم بیشتر شد و دیگر آن تارک صلاة دیروز نیستم و انگار دوباره متولد شدم و اشک در چشمانش حلقه زد.
نگاهش به عمق جاده بود و دستش روی سینهاش، انگار برادر شهیدش او را در آغوش گرفت و خداحافظی کرد و در سیل جمعیت غرق شد.
و آن شهید کسی نبود جز شهید ابراهیم هادی که 20 بهمن سال 61 در عملیات والفجر شهید شد و کتابهای «سلام بر ابراهیم» و «راز کانال کمیل» این شهید خواندنی است.
انتهای پیام/2568/س/و