مجله فارس پلاس؛ علی جواهری: کیمیاگری است وقتی با هنر از مشتی خاک چیزی بسازیم که حیرت همگان را برانگیزد. و از این شگفتانگیزتر آن است که با سفالگری در یک روستای دورافتاده برای بیش از 70 نفر اشتغالزایی کنیم و نان سر سفره عدهای بگذاریم. این عبارات دقیقاً کاری است که استاد «امین محبی» با هنر سفالگری در روستای «نارنج کلا» انجام میدهد. این کارآفرین خلاق اکنون به عنوان یکی از بزرگترین تولیدکنندگان انواع محصولات سفال در کشور شناخته میشود و محصولات باکیفیتش را از روستای کوچکش به کشورهای عراق، گرجستان و هلند صادر میکند. او که هنر و کار سفالگری را از پدر به ارث برده با تلاش و پشتکار یک کارگاه کوچک خانگی را به کارخانه بزرگ تبدیل کرده است. این کارآفرین گیلانی معتقد است که عامل موفقیت در هر کاری نه موقعیت منطقهای مطرح است و نه سرمایه زیاد به کار میآید؛ بلکه خواست خدا و نوع نگرش ما نسبت به کارهایمان عامل بسیار مهم در پیشرفت است. اینکه نظم داشته باشیم و برای تحقق اهدافمان تلاش کنیم اصل و اساس کار است. محبی با همین ذهنیت در حال گسترش کارخانه سفالگری است. او این کار را با خرید زمین و ساخت سوله آغاز کرده و اینگونه 250 نفر از اهالی روستا نارنج کلا و دهات اطراف را مشغول به کار خواهد کرد.
وقتی مثل همه از روستایمان رفتم
میان شالیزارهای سرسبز تنها سازهای که نظر همگان را به خود جلب میکند ساختمان کارخانه سفالگری محبی است؛ کارخانهای که ورودیاش از زیر خانهاش میگذرد؛ دقیقاً همانجا که ابتدا کارش را شروع کرده است. بدون استثناء همه استادکاران کارگاه چرخهای برقی دارند به جز آقا امین که هنوز با چرخ پایی قدیمی مشغول به کار است و بااینحال هیچکدام از استادان سرعت و دقت کارشان به او نمیرسد؛ این موضوع ممکن است حاصل کار زیاد و سخت باشد؛ اما وجه تمایزش میراثی است که از پدربزرگ به پدر و او رسیده و شاید قبل از اینها در وجودش شکلگرفته باشد که پشت میز کار دربارهاش شرح میدهد: «همهچیز خوب بود؛ در دوران کودکی بااینکه پدرم سفالگری کوچکی داشت و تابستانها کشاورزی میکرد زندگی خوب و آرامی داشتیم. سالهای دور سفالگری شغل بومی مردم روستای نارنج کلا بود و اکنون به جز چند کارگاه کوچک و کارگاه ما چیز دیگری باقی نمانده است. البته من همزمانی که ازدواج کردم مثل خیلیهای دیگر برای کار از روستایمان رفتم. در قزوین در یک شرکت کار میکردم و زندگیام به خوبی میگذشت. با پیر شدن پدرم کارگاه سفالگریاش هم تعطیل شد.»
همهچیز از یک اتفاق شروع شد
خیلی وقتها صحبت کردن درباره گذشته، آدمها را به فکر فرو میبرد؛ فکرهایی عمیق و پر از خاطرات تلخ و شیرین. برای آقا امین همچنین اتفاقی میافتد. او مکثی میکند و در پس یک لبخند و آه، اتفاقی تلخ را روایت میکند که آغازگر مسیر جدیدی در زندگیاش محسوب میشود: «همهچیز روند عادی خود را داشت؛ اما برادرم که در حال گذراندن خدمت سربازی بود در سانحه تصادف فوت کرد.» سکوت برای چند ثانیه عکسالعمل امین آقا میشود و صورتش حالت جدیتری پیدا میکند؛ چون باید درباره روزگاری صحبت کند که سراسر درد است و درد: «مرگ برادر سخت است؛ اما مرگ فرزند برای مادر و پدر سنگینی غیرقابل وصفی دارد. پدر و مادرم بعد از وقت برادرم به شدت درهم شکستند. آنها تنها شده بودند و این تنهایی دردشان را افزایش میداد. هر بار که به آنان سر میزدم وقتی میخواستم به قزوین برگردم غم و اندوه و حس اینکه نرو و اینجا بمان را در وجودشان احساس میکردم. خلاصه حدود یک سال از فوت برادرم گذشته بود که خواهر و برادرانم از من خواستند به شمال بیایم و با پدر و مادرم زندگی کنم. هرکدام از اطرافیان درباره کار به من قولهایی دادند. من نه به خاطر قولهای آنان بلکه به خاطر دل پدر و مادرم و حمایتهای همسرم در پر کردن تنهاییهای پدر و مادرم باعث شد به شمال برگردم. هیج وقت روزی را که به مادرم گفتم که میخواهم پیش شما بیاییم فراموش نمیکنم. انگار دنیا را یکجا به او داده باشند. داشت پر میکشید. اشک در چشمانش حلقه بست و گفت: مادر دست به خاک بزنی طلا شود. پدرم دوباره انرژی گرفت. با غم از دست دادن برادرم کنار آمدند. میشد بهراحتی خوشحالی را در وجودشان احساس کرد.»
هنوز هم باورم نمی شود
استادان با مهارت شگفتانگیزی گلها را نقش میدهند. ریتم بسیار منظم کار در کارگاه تنها چیزی است که پشت حال دگرگون شده امین آقا احساس میشود؛ ولی بغضش را میخورد و صحبتهایش را با بیان اینکه «هرچه دارم از برکت دعای پدر و مادر و نانی است که سر سفره دیگران میگذارم.» میگوید: «وقتی به شمال آمدیم هیچ چیز نداشتیم. هیچ یک از قولهایی را که درباره درست کردن کارم در کارخانهها داده بودند عملی نشد. گویی باید اینطور میشد تا من امروز بتوانم در این موقعیت قرار بگیرم. همهچیز به هم ریخته بود. خلاصه با هزار زحمت یک وانت خریدم تا با باربری روزی دربیاورم؛ اما نشد. تا اینکه یکی از دوستانم پیشنهاد کرد کارگاه پدرم را که سالها از کار افتاده بود راه بیندازم. هیچچیز نداشتم. حتی کوره قدیمی هم تقریباً نابودشده و چرخها پوسیده بود. اما هنوز گوشه حیاط به اندازه یک اتاق 6 مترمربعی سفال آماده از زمانی که پدر کار میکرد وجود داشت. سفالها آنقدر زیر آفتاب و سرما و گرما مانده بودند که اصلاً نمیتوانستم فکر فروش آن را کنم. خلاصه دل را به دریا زدم. سفالها را در حیاط چیدم. خوبها را سوا کردم و عقب وانت گذاشتم. هنوز باورم نمیشود و نمیدانم چطور شد و چه اتفاقی افتاد. جلوی اولین مغازه سفالفروشی در آستانه ایستادم و نمونههای سفالهای ساخت پدر را به مغازهدار نشان دادم. وقتی نمونه را دید خیلی تعریف کرد و گفت: هرچه از این کار داری اینجا خالی کن. آنوقت سفارش هزار عدد دیگر داد و کل مبلغ را هم پرداخت کرد. آن زمان حقوق یک سال یک کارگر بود. پول را گرفتم و به خانه آمدم تا مهیای کار شوم.»
کار را شروع کردیم
امین آقا آن روز را اینگونه تعریف میکند: «وقتی به خانه رسیدم در طول مسیر آنقدر خوشحال بودم که به هیچچیز فکر نکردم. فکر نکرده بودم سفارشی را که گرفتهام چطور باید تحویل دهم. هیچچیز برای ساخت نداشتم و حتی روش کار را هم تقریباً فراموش کرده بودم. اینها را همسرم به من یادآوری کرد. جلوی کارگاه ایستادم و نگاهی به اوضاع خرابش کردم. میدانستم راه دشواری در پیش دارم. نمیدانستم از کجا شروع کنم. ناگهان مادر و همسرم جارو به دست آمدند و فضای کارگاه قدیمی را جارو کردم و من هم همراه آنها شروع به کار کردم. خاک خریدم و همان شب اولین گلها را با پا درست کردم. چیزهایی را که میدانستم یک بار با پدرم مرور کردم و پدرم هم چیزهایی را به من یادآوری کرد. برای ساخت نخستین کار یک روز تمام وقت صرف کردم. یک روز تمام یعنی 24 ساعت مرتب کار خراب میشد و من دوباره درست میکردم. اولین کار شکل و شمایل درستی نداشت ولی به آن چیزی که باید، نزدیک شده بودم. دوباره شروع به کار کردم. در عرض یک هفته 5 کار را حاضر کردم. رفته رفته دستم راه افتاد. تعدادی از سفارشات را تحویل دادم و دوباره سفارش گرفتم. و بالاخره کوره را به کمک یک دوست خوب راهاندازی کردم.»
250 نفر دیگر را هم مشغول به کار می کنم
بعد از 3 ماه تولیدات امین آقا، همسر و مادر و پدرش افزایش یافت و سفارش بود که پشت سفارش باید ساخته و عرضه میشد: «وقت سر خاراندن هم نداشتیم و هنوز هم نداریم. شبانهروز کار میکردیم؛ آنقدر دستمان در ساخت محصولات راه افتاده بود که هر چه تولید میکردیم به سفارشات نمیرسیدیم. تصمیم گرفتیم نیرو بگیریم. سفالگری را به آنها یاد دادیم. تولیدمان به شکل قابلتوجهی بالا رفت. به جایی رسیدم که دیگر کوره زغالی پاسخگوی تولید استادکاران نبود. شروع به تحقیق درباره کوره کردم و با حمایت یکی از دوستانم یک کوره بزرگ پشت خانه راهاندازی کردیم و کار روند بهتری گرفت. رفته رفته تعداد استادکاران را افزایش دادیم. به طرز عجیبی سفارشات افزایش یافته بود. به همین دلیل باز هم نمیتوانستیم پاسخگو باشیم. تعداد کورهها را افزایش دادیم و سیستم لعاب زنی را راهاندازی کردیم. زمین پشت و کنار خانه را خریداری کردیم و سوله ساختیم. حالا به جایی رسیدهایم که 70 استادکار و چند کوره جواب کارمان را نمیدهد.»
وقتی آن غم و جدیت در چهره امین آقا تبدیل به شعفی وصفناپذیر میشود که درباره توسعه کار در روستای کوچکشان صحبت میکند: «به تکتک اهالی روستایمان قول دادهام که کارخانه را تا 2 برابر گسترش دهم و 250 نفر را به طور مستقیم مشغول به کار کنم. در حال انجام این کار هستم و بهزودی چنین اتفاق خواهد افتاد. من و همسرم پشتبهپشت هم این کار را انجام میدهیم و ثابت خواهیم کرد در روستایی به این دورافتادگی هم میتوان کارآفرینی کرد.»
اصولی که تا به آخر رعایت خواهم کرد
مسلماً اینها تمام رمز کار آقا امین نیست و او کارهای دیگری هم انجام میدهد که موفق به صادرات محصولاتش شده است. میگوید: «کیفیت، انصاف و دعای افرادی که نان سر سفرهشان گذاشتهام مرا به اینجا رسانده است. من و کسانی که با آنها کار میکنم اعضای یک خانواده هستیم. به خودشان هم گفتهام اگر آنان نباشند و کارشان را درست انجام ندهند پیشرفت نخواهیم کرد. افرادی میآیند که هیچ سرمایهای ندارند؛ به آنان جنس میدهم و سرمایه در اختیارشان میگذارم تا جان بگیرند. این کار را انجام میدهم چون روزگاری افرادی بودند که دست مرا گرفتند. البته موضوع دیگری هم هست و آن قدردان بودن است. اگر قدردان خدماتی باشیم که نسبت به ما انجام میشود موفق خواهیم بود. اگر قدر رفتگری که خیابانهایمان را تمیز میکند بدانیم و از شهرداری یا مسئولی که برایمان زحمت میکشد تشکر کنیم مطمئن باشیم کارش را بهتر انجام میدهد و با انرژی بهتری کار میکند. طرف دیگر موضوع همراهی کردن است. همه کارها را نباید از مسئولان توقع داشت؛ باید خودمان هم دست به کار شویم. اینها همه فکر من است. موضوعاتی که از ابتدای کار آن را اساس کارم قرار دادم و به اینجا رسیدم.»
انتهای پیام/