به گزارش خبرگزاری فارس از شهرستان دیر، اوج سعادت و خوشی یک معلم آن زمانی است که نتیجه یک عمر تلاش خود در سنگر تعلیم و تربیت را در قالب موفقیت دانشآموزانش ببیند که به جایگاهی رسیدهاند که میتوانند به کشور خود خدمت کنند.
در این گزارش به سراغ یکی از معلمان قدیمی منطقه بردخون شهرستان دیر رفتهایم، کسی که به نوعی برای همه مردم منطقه شناخته شده است و همه از او به نیکی یاد میکنند.
اسماعیل جعفرزاده 65 ساله و از معلمان قدیمی اهل شهر فیروزآباد استان فارس که اکنون دوران بازنشستگی را سپری میکند اما با این حال همچنان سرزنده است که میتوان آن را در اولین برخورد با وی به وضوح مشاهده کرد.
آغاز ورود به عرصه معلمی
20 ساله بودم که در سپاه دانش دوره آموزشی را در گرگان و ساری گذراندم و بعد از در سال 51 ابلاغ دادند که باید به بوشهر بروی، در حالی که هوای بوشهر گرم بود و من عادت نداشتم اما چارهای نبود و باید میرفتم . به بوشهر که رسیدم ، بچههای فسا و فیروزآباد را به شهرستان دیر فرستادند و من هم با آنها راهی شدم.
برای عبور از رودخانه مُند که گلآلود بود شرایط سختی بود سوار قایق شدیم بعد از آن با ماشین به سمت دیر حرکت کردیم به مکان فعلی پل بردستان که رسیدیم (آن زمان پلی وجود نداشت)با توجه به بارندگی عبور از آن به سختی انجام شد . وقتی به شهر دیر رسیدیم حکم من را برای روستای «کُناری» در بخش بردخون زدند و باید راهی آنجا میشدم . سوال گرفتم روستای کُناری کجاست؟ گفتند جای خوبی است . پیرمردی گفت روستای کناری باغ دارد، منم فکر کردم حتما باغ میوه هست در حالی که منظورش نخلستان بود. یک دلاک فرستادند وسایل من را بار الاغش کرد و به سمت روستای «کُناری» حرکت کردیم.
نبود امکانات اولیه
از آنجایی که لباس سپاه دانش پوشیده بودم و کلاه نظامی بر سرم بود و درجه داشتم وقتی که وارد روستای «کُناری» شدیم هر کس من را میدید فرار میکرد.در روستا در خانه حاج حیدر احمدی ساکن شدم. غذاهای محلی که برای من میآوردند میلی به خوردنشان نداشتم و حتی آبی که استفاده میکردند تلخ بود ، نشستم گریه کردم. نمیشد هم از آنجا فرار کرد. دو سه روز آنجا ماندم .تصمیم گرفتم بروم پیش پسرخالهام که در یکی از روستاهای بردخون به نام «شهنیا» درس میداد.
صبح زود پرسان پرسان به سمت «شهنیا» حرکت کردم . وقتی رسیدم دیدم آنجا چاهی هست که آبش شیرین و قابل استفاده میباشد .چند روزی مهمان پسرخالهام بودم دوباره به «کُناری» برگشتم. آنجا 9 نفر دانشآموز داشتم. با مشکلات ساختم و مدتی آنجا ماندم.
مدرسه خشتی
پس از «کُناری» به شهر بردخون رفتم آنجا 160 نفر دانشآموز داشتم و اهالی بردخون به ویژه سادات آنجا در حق من محبت زیادی داشتند. آنجا هم چاهی بود به نام «خنی میتری» که از آبش استفاده میکردند، البته انواع حشرات در آب وجود داشت که موقع استفاده از آب چاه ابتدا حشرات داخل آن را بیرون میآوردند بعد از آب استفاده میکردند.
مدرسه خشتی بود و در و پیکر نداشت . چون دست تنها بودم یک سرباز از پاسگاه آوردم پیش خودم تا کمک حالم باشد و در توزیع تغذیه دانشآموزان با من همکاری میکرد.
توی بردخون دوتا وانتبار وجود داشت که هر کسی میخواست به شهر دیر بیاید سوار آنها میشد. من هم تقریبا به تمام روستاهای دیر سر میزدم و حتی برای حمام کردن به روستای گنوی میرفتم که مردم آنجا و تمام روستاها از سر محبت من را چند روزی پیش خودشان نگه میداشتند.
تصادف با شتر
یک روز جوانی که عاشق یکی از دختران روستای «کُناری» شده بود و چون من موتورسیکلت هفتادی داشتم پیش من آمد و درخواست کرد با موتور به روستا برویم .گفتم عصر بعد از تعطیل شدن مدرسه حرکت میکنیم . عصر که حرکت کردیم چون جاده باریکی بود هر وقت ما رد میشدیم معمولا شترها آن اطراف بودند اما از قضای روزگار آن روز یک شتر پرید جلوی موتور ما که زدم به پایش و موتور افتاد ما هم افتادیم روی زمین و جوانی که عاشق شده بود هم دستش شکست، من هم مصدوم شدم که من را بردند بوشهر اما بهبودی حاصل نشد و مادر شهیدی که در روستا بود با داروی محلی من را درمان کرد وقتی برگشتیم به من میگفتند «جعفر لوکی».
خیلی تلاش کردم که انتقالی بگیرم و به شهر خودم برگردم اما قبول نمیکردند و هفت سال و تا اواخر سال 57 در منطقه بردخون بودم و بعد از انقلاب به فیروز آباد آمدم و تا سال 82 تدریس میکردم .
بیماری سنگ کلیه
آن زمانها چون وسیله نبود و راهها هم خراب بود شاید سالی یکبار آن هم ایام عید نوروز سری به شهرمان میزدم آن هم به چه دردسرهایی که میآمدم سر جاده مینشستم بلکه ماشینی تردد کند و سوار شوم.به خاطر نبود آب شرب سالم در منطقه بردخون سنگ کلیه گرفتم و بعدها عمل کردم.
ثمره ازدواج من با همسرم چهار دختر است که دارای مدرک دانشگاهی هستند و از اینکه توانستهام شرایط ادامه تحصیل را برای آنها فراهم کنم خوشحالم.
صفا و صمیمت مردم
آن دوران بردخون از نعمت آب،برق و سایر امکانات بیبهره بود و مردم به سختی گذران زندگی میکردند اما صفا و صمیمیتی که بین مردم وجود داشت ناخودآگاه من را جذب آن دلهای پاک کرد و ارتباط ما تا الان ادامه دارد و هر ساله به شهرستان دیر میآیم و از بردخون گرفته تا سایر روستاها و شهرها به یاد آن دوران سری میزنم و حال و احوالی از مردم منطقه میپرسم البته آنها هم محبت دارند و همانند گذشته من را به خانههای خود دعوت میکنندو در واقع این عشق و علاقه بین من و مردم دو طرفه است به گونهای که من کاملا زبان محلی مردم را یاد گرفتهام .
افتخار به گذشته
وقتی ثمره 30 سال تلاش در عرصه آموزش و پرورش را میبینم که توانستهام شاگردانی تربیت کنم که امروز فرزندان خوبی برای کشورشان هستند به خود میبالم. خوشبختانه تعدادی از شاگردانم در حال حاضر به عنوان ائمه جمعه در سطح استان بوشهر فعالیت دارند و برخی نیز در سطح کشور خوش درخشیدهاند و دارای مدارج بالای علمی هستند.
اگر باز هم به دوران گذشته برگردم قطعا دوباره معلمی را انتخاب میکنم و هیچ وقت از انتخابم پشیمان نیستم.
گفتگو: مهدی عبدی
انتهای پیام/