به گزارش خبرگزاری فارس، کولی با شکلات تلخ، عنوان کتابی است به قلم خانم سندیمؤمنی که به همت انتشارات اسم به چاپ رسیده؛ کتابی که هر چند روایتهایش پرتکرار و دم دستی است و شاید در هر خانهای نمونهای از آن برای هر زنی اتفاق افتاده باشد اما قلم روان، به اضافه به کار بردن چاشنی خلاقیت در روایت داستانها، آن را به کتابی خوشخوان و زود خوان مبدل کرده است.
کولی با شکلات تلخ حاوی سیزده داستان کوتاه با عناوینی همچون: هنوز ذکر یونس جواب میدهد، با خودم قرار میگذارم، وقتی خسته میشوی و خاکستری آبکشیده در 104 صفحه تنظیم و منتشر شده است.
این کتاب یکی از بزرگترین مشکلات و معضلات زنان یعنی خشونت را به تصویر میکشد، مشکلی که بسیاری از زنان با وجود دریافت آسیبهای روانی و جسمی آن باز هم به خاطر از دست نرفتن گرمای خانواده آن را تحمل میکنند تا جایی که در بعضی موارد خودشان هیزم میشوند برای گرم ماندن کانون خانواده و این واقعیتی تلخ و غیر قابل انکار است.
خشونت، بیتوجهی به احساسات زنان، نادیده انگاشتن زن به عنوان انسانی ذیحق در روابط اجتماعی و عشقهای کمعمق و خسته کننده از جمله دستمایههای روایی این کتاب است.
سندی مؤمنی در شرح کتاب خود اینگونه میگوید: «مایلم عنوان کنم که زنان در داستانهایم با ترسی روبه رو هستند که تنها از حالات شخصیتی آنها نشئت نمیگیرد. این ترس هم فردی است و هم در سطح اجتماع دیده میشود. زنان داستانهایم حتی اگر علیه وضعیت خود عصیان کنند باز با ترسی ناخودآگاه رو به رو هستند. ترسی که سرچشمه آن موقعیت فرودست زنان در مناسبات اجتماعی و فرهنگی و سیاسی و حتی اقتصادی است. این جنس ترس را به جهت آنکه خودم تجربهاش کردهام، میشناسم.»
وی متولد سال 1357، اولین مجموعه داستان خود را با عنوان «اگر زنبق برای مرده باشد» در اردیبهشت ماه سال ۱۳۸۹ وارد بازار کرد. بعد از آن مجموعه نقد ادبیات پایداری استان فارس را به نام «خشاب کلمات» در پاییز سال ۱۳۹۴ و «سرزمین مادری شهرزاد» سومین کتاب و دومین مجموعه نقد این نویسنده، منتقد و مدرس حوزه ادبیات داستانی در پاییز سال ۱۳۹۵ به چاپ رسید.
سطری از داستان «کولی با شکلات تلخ»
-اگر داستانت کنم، خاطراتی که با تو دارم میشود کلمه. کلمهی داستان من و همه چیز در انحصار یک داستان میماند.
باکره چشمهایش را بسته بود. نه برای اینکه مرد، چای و قهوه را تلخ دوست داشت؛ حتی شکلات که اولین چیزی که در ذهن با نامش تداعی میشود شیرینی بود. نه برای اینکه وقتی مرد تازه یاد میگیرد بنویسد باران، زن میتوانسته چهار سال زودتر از او با باران جمله بسازد و تا باران میبارید شانههایش را بلرزاند و دستهایش را تاب بدهد و با استعدادی که مادرش میگفت خدادادی ست، برقصد و شعر بخواند.
زن مقابل تابلویی که روی دیوار پذیرایی کوچکش آویزان کرده بود می ایستا و با انگشت، رقص خطوط را دنبال میکرد و خطاب به مرد که قهوه تلخش را مزه مزه میکرد میگفت: «طراحیهایت، خطهای آزاد و سرخوش توی هم میرقصند. برای کاغذ و قلم، برای دستت که میلغزد، رقص قشنگ است، به کمر من که میرسد، نه؟»
سطری از داستان «یه چیزی سر جاش نیست»
به چشمهای شوهرم خیره میشوم. یک دفعه آن همه محبتی که به او داشتم تبدیل به یک کوه یخ میشود. سردم میشود. «... فقط مردها می تونن بدون خانواده سر کنند.»
شوهرم دوباره عصبانی میشود و بدش نمیآید توی دهنم بزند. حالا که عصبانی شده، چرا حرفم را تمام نکنم؟
-مردها مثل قیچی هستن. همه قیچیها مرد هستند. لبه بالا و پایین تو یه همکاری، اون هم در جهت معکوس میبُرن، فقط میبرن...
شوهرم مشتش را میکوبد. خون گرمی از بینیام به پشت لبهایم میرسد. توی گوشم میگوید: «دیوانه!»
از اتاق بیرون میرود. به یوسف لبخند میزنم. نگاهش خیره و پر از ترس به چشمهایم مانده.
-می دونی آگه قیچی نبود هیچ لباسی دوخته نمیشد؟ اون وقت مردم بید لخت میرفتن خیابون.
یوسف میپرسد: «زشت میشد؟»
-نه خندهدار میشد.
میپرسد: «صورتت درد داره؟»
میگویم: «نه!»
میگوید: «خون مَرده یا زن؟»
میگویم: خون همیشه زن است و توی بغل فشارش میدهم.
انتهای پیام/ 63096/ج30/