به گزارش خبرگزاری فارس از اصفهان، همیشه مرغ همسایه غاز بوده، اما در این میان کسانی هم هستند که به شدت بر این موضوع پافشاری میکنند که مرغ خودشان غازترین غازهاست؛ منتها به نظر میرسد بد نیست گاهی از مواضعمان عدول کنیم و سری هم به مرغ همسایه بزنیم.
این مثال برای همه چیز صادق است از جمله مطالعه و خواندن کتاب؛ قطع به یقین خوب است که لابهلای کتابهای داستانی خودمان، گاهی هم به دنیای آن طرف آب سفر کنیم و با داستانهای خارجی و ادبیات عامه غیر از خودمان آشنا شویم. داستانهایی که در موارد زیادی با خواندنشان به وجد میآییم و متوجه میشویم که تاریخ تکرار است و انسانها و نیازهایشان در عین متفاوت بودن و بی تکراری، تکراریاند و قابل چاپ.
رمان «سرشار زندگی» اولین رمان از جان فانته، نویسنده بزرگ آمریکایی است که به قلم محمدرضا شکاری ترجمه شده و به همت انتشارات اسم تاکنون به چاپ سوم رسیده است.
کتابی که شامل داستان بچهدار شدن جان فانته و همسرش است، داستانی که مثل همهٔ داستانها پر است از فراز و نشیب؛ فراز و نشیبی که در آن امید و آرزوی والدین برای افزایش نسل را به خوبی نشان داده است.
یکی از نمونههای فرازگونه این رمان ماجرای پیوستن همسر جان به کلیسای کاتولیک است، ماجرایی که جان با اتفاق افتادن آن زیاد موافق نیست و در این راه دچار شک و تردید میشود.
محمدرضا شکاری مترجمی جوان متولد سال 1367، سعی دارد تا با قلمی روان و ترجمهای ساده لذت خواندن آثار ترجمهای را به مخاطبانش بچشاند، از دیگر آثار وی میتوان به ترجمه کتابهایی همچون ساعت آفتابی، آتش سوزان و نیز سیلابهای بهاری اثر ارنست همینگوی اشاره کرد.
مخاطب در طول رمان 200 صفحهای سرشار زندگی، با نه ماه از زندگی جان فانته و همسرش، همراه میشود، نه ماهی که برای جان و همسرش ساده نمیگذرد و دردسرهای ویژه خودش را دارد.
چارلز بوکوفسکی نویسنده و شاعر آمریکایی، فانته را نویسنده موردعلاقه خود میدانست و درباره او میگوید: «فانته خدای من بود».
رمان «سرشار زندگی» در میان آثار فانته از جایگاه خاصی برخوردار است و او در بهره بردن از اشخاص و ماجراهای واقعی تا جایی پیش رفته که حتی اسامی بعضی از شخصیتهای این رمان را واقعی ذکر کرده است.
سطری از کتاب:
روی این زمین انگار خوشبختتر از پدر پیدا نمیشد. چشمهایش را بست و خوابید. اگر همان لحظه میمرد، یک راست میرفت بهشت.
یک نکته درباره مادرتان: هر کاری انجام بدهید وحشت نمیکند. اگر میرفتم توی آشپزخانه و بهش میگفتم همین الان گلوی بابا را بریدم، جواب میداد: «چقدر بد شد، کجاست؟»
دیدم پشت میز نشسته و دارد نخود فرنگی دان میکند. صحبت کردن با مامانتان ساده است؛ خودش را مجبور میکند حتی چیزهایی را درک کند که از فهمش خارج است. نشستم آنجا و کل قضیه خانه لسآنجلس را تعریف کردم. خبری از اتهام نبود؛ نه آه کشید، نه نچ نچ کرد، نه نصیحتم کرد که چی کار باید میکردم. همچنان که برایش تعریف کردم برای چی آمدهام سن خوآن، و بنا به شرایطی چطور میترسم به بابا بگویم خانه دارد، نخودفرنگیها را دان کرد و ساکت گوش داد.
-خودم بهش میگم. نگران نباش.
اما دلم نمیخواست موقعی که میخواهد این قضیه را تعریف کند، آنجا باشم. «یه سر میرم مرکز شهر.»
-نگران نباش.
پا شدم بروم. جلویم را گرفت. چیزی ناراحتش کرده بود.
«تو و جویس. شما به سبک آمریکاییها می خوابین؟ منظورش این بود که جداگانه میخوابیم یا نه؟»
انتهای پیام/63096/م 20/