اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

استانها  /  مازندران

سرانجام پس از تحمل جراحات

نورالله فردوسی به یاران شهیدش پیوست

آزاده سرافراز جانباز نورالله فردوسی سرانجام پس از تحمل جراحات جنگ تحمیلی به یاران شهیدش پیوست.

نورالله فردوسی به یاران شهیدش پیوست

به گزارش خبرگزاری فارس از شهرستان قائم‌شهر، آزاده سرافراز جانباز نورالله فردوسی پس از تحمل جراحات جنگ تحمیلی سرانجام به یاران شهیدش پیوست.

شهید فردوسی از رزمندگان گردان حمزه سیدالشهدا لشکر ویژه ۲۵ کربلا بود.

مراسم تشییع پیکر این شهید فردا ۲۵ بهمن‌ماه بعد از وداع یاران رزمنده‌اش در حسینیه عاشقان ثارالله قائم‌شهر از ساعت ۹ صبح به سوی زادگاهش روستای قادیکلای ارطه برگزار می‌شود.

چند خاطره به روایت شهید فردوسی

* عمل جراحی سختی که در اردوگاه انجام شد

جانباز شهید نورالله فردوسی در سال ۱۳۶۷ در تک جزیره مجنون، به اسارت بعثی‌ها درآمد و به‌مدت دو سال در اردوگاه‌های رمادی ۱۳ و تکریت ۱۷ حضور داشت.

وی در هنگام اسارت توسط بعثیان مجروح شد و درمانش به‌علت بی‌توجهی آنها،‌ چند ماه به درازا کشید، با هم این خاطره‌اش را مرور می‌کنیم.

۵ ماه از مدت اسارت ما می‌گذشت ولی هنوز یکی از زخم‌هایی که در اثر اصابت تیر به بدنم ایجاد شده بود، خوب نشده بود، استخوان دستم جوش خورده بود و من می‌توانستم با دست راستم هر کاری بکنم ولی هر روز زخمی که روی سینه‌ام بود، بدتر و بدتر می‌شد تا آنجا که یک روز در میان،‌ حدود یک استکان چِرک از آن تخلیه می‌کردم.

 

 

چند مرتبه به بهداری رفتم ولی پزشک عراقی هیچ توجهی به این زخم نمی‌کرد، فقط چند کپسول آنتی‌بیوتیک برایم می‌نوشت که آن هم کارساز نبود، دیگر هم‌اتاقی‌های من، طاقت‌شان طاق شده بود، به‌خصوص آنهایی که در کنار من می‌خوابیدند، چون بوی عفونت آنها را اذیت می‌کرد، طوری شده بود که کسی کنار من چند دقیقه هم تحمل نمی‌کرد.

روزی دوستانم «مفید و مهدی» (مفید اسماعیلی و سیدمهدی رضایی) به من پیشنهاد دادند که زخم را بشکافند، آنها اعتقاد داشتند که این عفونت به‌خاطر وجود تیر و یا ترکش است، من باورم نمی‌شد و از طرفی هم می‌ترسیدم زخم با شکافته شدن، از آن چیزی که هست، بدتر شود، اصرار آنها و تأیید دیگر هم‌آسایشگاهی‌ها باعث شد که من تن به عمل جراحی بدهم.

پیراهنم را درآوردم، مفید با تکه‌های باندی که از قبل آماده کرده بود، آنقدر به زخمم فشار داد تا تمام چرک‌ها از آن خالی شد، بعد با چوب کبریتی، پوستی را که بر روی زخم بسته شده بود، کنار زد، خیلی‌ها تحمل نگاه کردن را نداشتند، ولی دوست داشتند ببینند نتیجه این عمل جراحی چه می‌شود.

مفید با دو چوب کبریت که به‌جای پنس از آن استفاده می‌کرد در لابه‌لای زخم به‌دنبال تیر و ترکش بود و مهدی هم با پاک کردن خونی که از زخم خارج می‌شد، نقش پرستار را ایفا می‌کرد، بعد از چند دقیقه مفید فریادی کشید و گفت: «تیر را پیدا کردم». همه صلوات فرستادند، بعد مفید با دو چوب کبریت تیر را از بدنم خارج کرد؛ بعد از خارج شدن تیر از بدنم، مدتی طول نکشید که زخم خشک شد و دیگر عفونتی از آن خارج نشد.

* عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است

یکی از لحظاتی که هیچ‌وقت از یادم نمی‌رود زمانی بود که «سیدعلیرضا موسوی» یکی از بچه‌های شوخ و بامرام قائم‌شهری را دیدم که مشغول نوشتن متنی روی پیراهنش است: «اینجانب سیدعلیرضا موسوی، متولد سال ... از قائم‌شهر! اگر دیدید سرم از بدنم جدا شد، بدانید وصیت‌نامه‌ام در فلان‌جا هست».

بعد رو به یکی از بچه‌ها کرد و گفت: «اخوی پشت لباسم بنویس: این عاشق و مسافر کربلاست».

وقتی دلیل این کارش را از او پرسیدم، گفت: «دوست دارم همانند جدم امام حسین(ع) شهید شوم!»

بعد از عملیات وقتی برای جمع‌آوری شهدا رفته بودیم، سر علیرضا را دیدم که از تنش جدا شده بود و در گوشه‌ای افتاده بود! او به آرزویش رسیده بود! جنازه تمام شهدا را جمع کردیم و آنها را به مسجدی در خرمال بردیم، مسجدی که عراق آنجا را بمباران شیمیایی کرده بود و همه شهدا شیمیایی شده بودند.

* کبوتر سفیدی که همراه مسعود به جبهه آمده بود

یکی از بچه های قائم‌شهر که با هم در چند عملیات همراه بودیم «مسعود شیرافکن» بود، مسعود یک کبوتر سفید از قائم‌شهر به همراه خودش آورده بود و هرجا که می رفت، کبوترش را با خود می‌برد، خیلی آن کبوتر را دوست داشت و همیشه اول، غذای کبوتر را می داد و بعد خودش غذا می‌خورد.

به هفت‌تپه که رسیدیم، کبوترش را همان‌جا گذاشت و از من قول گرفت که اگر او شهید شد و من زنده ماندم، از کبوترش مراقبت کنم، آن را به خانواده‌اش تحویل دهم و از طرف مسعود به آنها بگویم: «مسعود وصیت کرد که این کبوتر سفید را روی تابوتش بگذارید و پس از انجام مراسم تدفین، آزادش کنید تا به آسمان برود».

 

 

من هم در حالی که اشک در چشمانم جمع شده بود، قول دادم که اگر زنده ماندم این کار را برایش انجام دهم.

مسعود شهید شد و من طبق قولی که به او داده بودم، پس از انجام عملیات وقتی به هفت‌تپه رسیدم، سراغ کبوتر سفیدش را گرفتم، وقتی پیدایش کردم، به چادر بردم تا با خودم به قائم‌شهر ببرم و به خانواده مسعود تحویل دهم.

بچه های داخل چادر وقتی جریان را فهمیدند، خیلی ناراحت شدند و درحالی که اشک می‌ریختند کبوتر را می‌بوسیدند.

سرانجام وقتی که به قائم‌شهر رسیدم، به وصیت مسعود عمل کردم و کبوتر را تحویل خانواده‌اش دادم، روز تشییع مسعود، کبوتر روی تابوت نشسته بود.

انتهای پیام/۳۱۴۱/ح

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        تازه های کتاب
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول