اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

استانها

ایران چهارده 44- قسمت چهارم

پیشگامان انقلاب از ناگفته‌ها می‌گویند/ از خرابکاری در تولد ولیعهد تا هفت‌شبانه‌ روز شکنجه اسرائیلی

در شماره چهارم و با توجه به اهمیت صنعت نظامی و جایگاه نیروهای امنیتی در کشور به سراغ چهره انقلابی، مبارز و خلاقی رفتیم که نقش فعالی در تحولات انقلاب اسلامی در سطح استان اصفهان داشته است.

پیشگامان انقلاب از ناگفته‌ها می‌گویند/ از خرابکاری در تولد ولیعهد تا هفت‌شبانه‌ روز شکنجه اسرائیلی

خبرگزاری فارس از اصفهان- مریم نقدی و میثاق لیث‌صفار: بهمن امسال که بگذرد چهلمین بهار را در چله زمستان جشن می‌گیریم، جشنی که قرار است مردم، نتیجه همه آن‌چه نسل‌های گذشته برایش تلاش کردند و حالا به امانت به دست ما رسیده را در آن بازخوانی کنند.

استقلال، آزادی، عدالت و محوریت احکام اسلامی، حقوق مالکیت، توزیع عادلانه ثروت‌های ملی، محوریت قانون در امور و صدها موضوع اساسی و جذاب دیگری که نسل‌های قبل از ما گاهی به اسم مشروطه و در روزگار معاصر تکامل‌یافته‌تر با نام انقلاب اسلامی به دنبال تحقق آن بودند.

حال این نهال به مرحله درخت تناوری 40 ساله رسیده که با میوه‌ها و ثمرات متنوعش در آستانه ورود به 40 سالگی دوم و ورود به نیم قرن دوم حیاتش است؛ جایی که فرصت مناسبی بود تا هر آنچه را به عنوان دستاورد فراهم کرده و هر آنچه که نیاز به بازنگری دارد را در سند 5 دهه آتی پیشرفت کشور بگنجانند.

امروز در آستانه این بهار در دل زمستان، فرصت مغتنمی است تا بی‌پرده و صریح به وضع گذشته، حال و آینده پرداخته و دیروز و امروز مقایسه شده تا برنامه بهتری برای فردا تهیه شود. اگر صراحت و جسارت نقد وضع موجود نباشد، وضع مطلوب دست‌نیافتنی است و هیچ کسانی بهتر از سرد و گرم چشیده‌های قبل از انقلاب 57 تا 40 سال بعد از این دستاورد عظیم، شایسته نشستن بر این کرسی نقد و نظر نیستند.

«ایران چهارده 44»  فرصتی است که جوانان نسل سوم و چهارم انقلاب 57 در فضای رسانه تلاش دارند تا به اندازه سهمشان، نقشی در بازخوانی بایدها و نبایدهای این مسیر 40 ساله داشته باشند و هم پاسخ‌های مؤثری برای چراهای به جا مانده از این مسیر بیابند تا با نگاهی پربارتر طی طریق مسیر 5 دهه آتی آغاز شود.

بی‌پرده، صریح، جسورانه و البته با عقلانیت به سراغ پیشگامان انقلاب اسلامی رفته‌ایم تا هر هفته تا فرا رسیدن صدای چهلمین زنگ بهار انقلاب پرسش و پاسخ‌های تازه و راهگشایی مطرح شود. در شماره چهارم و با توجه به اهمیت صنعت نظامی و جایگاه نیروهای امنیتی در کشور به سراغ چهره انقلابی، مبارز و خلاقی رفتیم که نقش فعالی در تحولات انقلاب اسلامی در سطح استان اصفهان داشته است.

حسین مسیب‌زاده خودش را این‌طور معرفی می‌کند: حسین مسیب‌زاده از شهر کازرون هستم، در سال‌های 49 یا 50 دقیقاً تقریباً دوران نوجوانی‌ام که 18 یا 19 ساله بودم، از شهر کازرون به اصفهان آمدیم و من وارد جمع نوجوان‌های انقلابی شدم.

از اینکه آن‌ها به سازمان انقلابی به نام مهدویون متعلق بودند اطلاعی نداشتم. بعد از آشنایی با شخصی به نام ابراهیم جعفریان در کازرون آشنا شدم و با دعوت او به اصفهان آمدم و در ذوب‌آهن اصفهان مشغول به کار شدم، اما هدف ورود به جمع سازمان مهدویون بود. در اصفهان مدت‌ها در منزل ابراهیم جعفریان بودم، بعد از مدتی خانه‌ای اجاره کردم و وارد گروه‌های سیاسی شدم.

فارس: ورود شما به کارهای سیاسی از طرف تشکیلات مهدویون بود؟

مسیب‌زاده: بله از طرف سازمان مهدویون بود. بنیان‌گذار سازمان مهدویون سیدمهدی شاه‌کرمی بود که ابتدا سازمان منافقین ایشان را برای فعالیت به سازمان خود دعوت کرده بودند او پذیرفت و وارد سازمان مجاهدین خلق آن روز و امروز منافقین شد، به مدت 15 روز تا یک ماه با سازمان مجاهدین خلق کار کردند و بعد به اصفهان برگشته و خارج شدند و در خصوص علت خروج خود از سازمان گفت که اعضای مجاهدین خلق التقاطی شده‌اند و ما خودمان باید کار سیاسی داشته باشیم.

پس از آن گروهی به نام مهدویون تشکیل، بعد از مدتی هم به سازمان و پس از گسترده شدن به تشکیلات تبدیل شد. قبل از آن هم با شهید شریف واقفی که در دانشگاه هم با هم بودند درباره راه‌اندازی چنین تشکیلاتی صحبت کرده بود و شهید گفته بود که فعلاً با یکی از سران مجاهدین کار می‌کند و اگر این‌ها از تفکرات التقاطی برگشتند که هیچ اما اگر برنگشتند و همین راهشان را ادامه دادند به جمع شما می‌پیوندم تا با هم کار کنیم.

از زمانی که سیدمهدی شاه‌کرمی از سازمان مجاهدین جدا شد، آن‌ها شخصی به اسم طریق‌الاسلام را که ما در تشکیلات اسم او را طریق‌الکفر گذاشته بودیم مسؤول ترور سیدمهدی کرده بودند که موفق به ترور او نشدند. او مدتی مخفی بود و ساواک به دنبالش بود همزمان من از ذوب‌آهن بیرون آمدم و در تشکیلات مهدویون مشغول شدم. ساواک دنبال من هم بود و بنابراین برای مدتی مخفی شدم و به فعالیت‌های خود ادامه می‌دادم اما بالاخره توسط ساواک دستگیر شدم.


پس از دستگیری 7 روز و 7 شب زیر شکنجه ناجوانمردانه ساواک بودم. ساواک انواع و اقسام شکنجه‌ها را روی من پیاده کرد تا اعتراف بگیرد و من هم‌رزم‌هایم را لو بدهم اما پس از 7 روز نتوانستند و ناچار شدند شکنجه را متوقف کنند. البته در مدت یک ماهی که در بازداشت آن‌ها بودم پس از شکنجه‌ها، سیلی یا لگدهایی طبق سبک شکنجه ساواک شروع می‌شد.

فارس: پس بالاخره دستگیر شدید و این آغاز شکنجه‌ها بود؟

مدت 5 ماه در سلول انفرادی و بعد به زندان دستگرد و در بند زندانیان سیاسی منتقل شدم. پس از مدتی در بند سیاسی، دادگاه‌هایم شروع شد و چون اعترافی نداشتم بنابراین محکومیت بالایی نوشته نشد، هرچند ساواک می‌دانست که من چه کارهایی کردم و چه کاره‌ام.

 

فارس: بعد از آن چه اتفاقی افتاد؟

مسیب‌زاده: پس از مدت 5 ماه در زندان به دادگاه نظامی منتقل و در نهایت به 6 سال حبس محکوم شدم. بعد از 2 سال زیر شکنجه بودن، مردم انقلاب کردند و من هم آزاد شدم. بعد از آزادی به بهشت زهرا در حفاظت جایگاه حضرت امام رفتم، مدیریت حلقه اول حفاظت و حراست را بر عهده گرفتم. امام آمدند و در امنیت سخنرانی کردند، با وجود مشکلاتی که بود سوار خودرو شدند و رفتند.

انتشار برای نخستین بار؛ شرح شنود مکالمه در اسناد محرمانه ساواک


 پس از آن سپاه پاسداران تشکیل شد و وارد سپاه شدم. در سپاه در جایگاه‌های مختلف فعالیت کردم و پس از 30 سال خدمت بازنشست شدم.

فارس: از نحوه فعالیت‌های خود در جوانی در مبارزات، تجمع‌ها و در مورد کارهای مسلحانه‌ای که انجام دادید بیشتر توضیح دهید؟

مسیب‌زاده: 10 ساله بودم که همراه پدرم به مسجد می‌رفتیم. به هیأت‌ها می‌رفتیم و از همان زمان از ظلم و ستم بدم می‌آمد. پدرم طوری ما را تربیت کرده بود که دین‌دار باشیم و پذیرای ظلم و ستم و بی‌تفاوت به فسادهایی که در جامعه رواج می‌دهند، نباشیم.

در برنامه‌هایی مثل تاج‌گذاری شاه یا تولد ولیعهد تا می‌شد جشن و سروری در محل برپا می‌کردند و تمام فرماندارها و استاندار می‌آمدند و مشغول رقص و پایکوبی ولنگاری می‌شدند، مخالف فساد و جشن‌های این چنینی بودم چون در خانواده مذهبی ما این کارها جایگاهی نداشت.

یک موقع در نزدیکی مغازه دایی‌ام که در آنجا کارمی کردم تعمیرگاهی بود و یک روز یک خازن رادیو به من داده شد که تا آن را گرفتم دستم سوخت. اصرار کردم که من این خازن‌ها را می‌خواهم. مرا راهنمایی کردند که از کجا خازن‌ها را از بازار خریداری کنم. بعد از آن در رادیوسازی خازن را سیم‌کشی کردم و هدفم این بود که بلندگوهایی که از آن‌ها ترانه پخش می‌شد را بسوزانم.

آن زمان فرستنده و گیرنده مثل الان نبود و باید از محل تا فرمانداری سیم می‌کشیدند و از فرمانداری هدایت می‌شد و تا رادیو و تلویزیون می‌رفت. من از تیربرق‌ها بالا رفتم و سیم بلندگوها را شناسایی کردم و مخفیانه جوری که کسی مرا نبیند سیم برق را به دستگاه شارژ زدم. درست یادم نیست تاج‌گذاری یا تولد ولیعهد بود، وقتی سیم و دستگاه شارژ را به هم زدم همه صداها خاموش شد.

فارس: این شیطنت‌های بچگانه بود یا مبنای فکری داشت و در سال‌های بعد ادامه یافت؟

مسیب‌زاده: دوره نوجوانی هم از این کارها می‌کردم. وقتی با بچه‌های محل و به دعوت آن‌ها به صرف کیک و شیرینی و چای به باغ می‌رفتیم قرار می‌گذاشتم که دفعه بعد نوبت من باشد. آن‌ها هم می‌پذیرفتند. من بچه‌ها را به مسجد دعوت می‌کردم. در مسجد دعا، نماز جماعت و قرآن‌خوانی داشتیم. این‌جوری دو سه تا از بچه‌ها متحول و بچه مذهبی شدند.

تا این‌ که به سن 10 سالگی رسیدیم. در این سال بود که با جمعی از بچه مذهبی‌ها مجالس نماز روضه و سخنرانی و قرآن‌خوانی برپا و در محل تبلیغات می‌کردیم. تشنه یادگیری مطالب جدید بودم و یک روز از اصفهان شخصی به نام ابراهیم جعفریان برای گذراندن سربازی به محله ما آمد. جعفریان شب‌ها در مسجد به بچه مذهبی‌ها آگاهی می‌داد و می‌گفت این مجالس را هر شب در خانه یکی از بچه‌ها برگزار کنیم. به این وسیله جمعی سیاسی مذهبی توسط این فرد برپا شد. جعفریان در این مجالس درباره ظلم‌های شاه، دستگاه ساواک و آمریکا سخن می‌گفت.

این ادامه داشت تا این‌که من به سربازی رفتم و البته پس از مدتی از سربازی معاف شده و جعفریان هم به اصفهان بازگشت. یک روز از طرف کسی به من پیغام رساند که به بهانه کار به اصفهان بیایم. وقتی وارد اصفهان شدم در پوشش کار مدتی با ابراهیم جعفریان به این مسجد و آن مسجد می‌رفتیم. در این مجالس بود که به لحاظ رشد و آگاهی و درک سیاسی آماده و پخته شدیم.

فارس: مبارزه مسلحانه از کجا شروع شد؟

مسیب‌زاده: چون پدر جعفریان در چهل‌ستون کار می‌کرد پس از مدتی یک جلسه در چهل‌ستون برگزار شد، جلسه روی سقف چهل‌ستون بود و شب‌ها همان‌جا می‌خوابیدیم. یک شب دریکی از جلسات مهدویون که 7 نفر بودیم، او گفت که با این وضعی که آمریکا دارد مال و منال ما را می‌خورد و شاه و ساواک ظلم می‌کنند تکلیف ما چیست و چه کاری از ما برمی‌آید.

هریک از اعضا که بعدها تعدادی از آن‌ها شهید شدند طرحی دادند. یکی می‌گفت باید این طوری تبلیغات کنیم دیگر می‌گفت باید این‌جوری اعلامیه پخش کنیم. نوبت من که شد گفتم از من کارهای فنی بر می‌آید. ساواک مسلح است شما چطوری می‌خواهید با این‌ها که مسلح هستند مقابله و از خود دفاع کنید.

اگر هم اسلحه تهیه کنید بعد از مدتی توسط همان افرادی که به شما اسلحه دادند لو می‌روید. بنابراین باید خودمان کاری کنیم و مستقل باشیم. به آن‌ها گفتم که من می‌توانم تا یک هفته دیگر برای شما یک بمب ساعتی بسازم و تا یک ماه هم برای بچه مذهبی‌ها نارنجک دستی بسازم. بچه‌ها مات ماندند و خوشحال شدند. در آن شرایطی که ابراهیم جعفریان مخفیانه زندگی می‌کرد. قرار شد نارنجک درست کنم.

 یک روز جعفریان به خانه ما آمد و گفت چطور شما به این‌ها اعتماد کردی؟ گفتم من به اعتماد شما در جلسه آن حرف‌ها را زدم. جعفریان گفت نباید بی‌گدار به آب بزنی و البته تشکر کرد که این توانایی را بروز دادم. جعفریان گفت الان به چه چیزهایی نیاز داری. در پاسخ گفتم با کمک بچه‌ها مواد ساخت بمب و نارنجک را تهیه می‌کنم و می‌سازم.

فارس: مخارج مالی این تبلیغات و کار مسلحانه از کجا تأمین می‌شد؟

مسیب‌زاده: آن زمان وضع ریالی ما خوب نبود همین حقوقی که می‌گرفتیم بیشترش را صرف کارهای تبلیغات می‌کردیم و سهم کمی را برای غذا و خوراک کنار می‌گذاشتیم. یادم هست گاهی اوقات از نداری نان و پشمک می‌خوردیم. پول را خرج تبلیغات و کاغذ و فتو استنسیل می‌کردیم و با قناعت زندگی می‌گذراندیم.

قرار گذاشتیم یکی از بچه‌ها برخی از مواد را از داروخانه و برخی دیگر را از عطاری تهیه کنند. به این صورت نیترات آمونیم و نیترات پتاسیم را برای ساخت بمب تهیه شد. سپس قرار شد با هماهنگی جعفریان و 4 نفر دیگر به کوه سیدمحمد برویم و در آنجا بمب را آزمایش کنیم. آن زمان آنجا مثل الان شلوغ نبود بنابراین بمب را زیر یک سنگ کار گذاشتیم. خلاصه ما توانستیم نارنجک بسازیم. حتی انواع بمب ساعتی از نظر حجم ساختیم.

 بعد در جلسه‌ای برای ساخت نارنجک پیشنهاد ساخت کوره ریخته‌گری داده شد. به یک فرد نجف‌آبادی که مغازه فرش‌فروشی در خیابان مدرس اصفهان داشت پیشنهاد کردیم باغش را در اختیار ما قرار دهد. به او گفتیم که می‌خواهیم در گوشه‌ای از باغ کار اقتصادی بکنیم او نیز قبول کرد.

 با مبلغی وسایل مورد نیاز کوره را شامل آجرنسوز و مصالح و وسایل دیگر خریداری کردیم و کوره را ساختیم. بلافاصله چدن‌ها را ذوب کردیم و چند تا نارنجک با استفاده از قالب‌ها ساختیم. به یکی از بچه‌ها سپردیم بدنه نارنجک‌ها را به یکی از تراشکاران بدهد تا سر آن‌ها بتراشد. چند ماسوره هم داشتیم. در مدت دو ماه توانستیم 10 عدد نارنجک بسازیم. وقتی نارنجک‌ها را آزمایش کردیم در عمل کردن، تأخیرهایی داشتند که روی دقت تأخیرهای آن‌ها هم کارکردیم. نارنجک‌های ضامن‌دار و خوبی درست شده بود.

فارس: این ساخت نارنجک چقدر جدی بود؟ ساواک واکنشی نداشت؟

مسیب‌زاده: بعد از اول بار، دیگر روزانه 10 تا نارنجک درست می‌کردیم. کمک دست من خانم من و خانم ابراهیم جعفریان بودند. این دو، نارنجک‌ها در حوله‌ای می‌پیچیدند و من صبح‌ها با موتورسیکلت به باغی می‌بردم. خلاصه هرروز نارنجک می‌ساختیم که آن‌ها را د به تهران و جاهای دیگر می‌بردند تا این‌که نارنجک در تهران به دست ساواک افتاد و در به در دنبال صاحب ساک حامل نارنجک‌ها و سازنده آن می‌گشتند تا او را بکشند.

ساواک پس از مدتی یک نفوذی را به درون سازمان مهدویون در تهران وارد کرد. یک روز ابراهیم جعفریان او را به اصفهان فراخواند تا با او صحبت کند من با یک دستگاه پیکان او را به یکی از کوچه‌های باغی کهندژ بردم. جعفریان از او از ساعت 8 تا 12 ظهر سؤالاتی کرد. بعد از این‌که نفوذی رفت به من گفت این نفوذی یا ساواکی یا منافق است یا خیلی خر است که بعداً ما به ساواکی بودن او پی بردیم. ابراهیم جعفریان بلافاصله مخفی شد و از اصفهان به تبریز رفت. همین فرد ساواکی به نام حبیب‌اله دادشی و پدرش ارتشی بود. او می‌خواست همه بچه‌های اصفهان را شناسایی کند.

بعد از این‌که ارتباطش با ابراهیم جعفریان قطع شد. فرد ساواکی سعی کرد با من ارتباط برقرار کند. ما با هم سلام و علیکی داشتیم. پس از مدتی به خانه‌اش در تهران رفتم، وقتی می‌خواستیم عملیاتی انجام دهیم بسیار محتاط بودیم و دائم اطراف خود را تا پایان انجام عملیات بررسی می‌کردیم.

 

فارس: می‌دانست کار شماست یا می‌خواستند وانمود کنند؟

مسیب‌زاده: نه، می‌دانست به او گفته بودند که نارنجک‌ها کار من است. البته قضیه خیلی زیاد است. می‌توان کتابی درباره این‌که از کجا و چگونه با او آشنا شدم بنویسم. بعد از این ساواک او را از سازمان منافقین بیرون کشید و در پوشش خودشان عضو کرده بود.

ما با هم قرار گذاشتیم که در اصفهان همدیگر را ببینیم. بعد از شهادت مهدی شاه‌کرمی، سلاح‌هایش پیش او بود. قرار شد که این سلاح‌ها را به اصفهان بیاورد و به من تحویل دهد. قرارمان جلوی بیمارستان اشرفیه بود. وقتی سر قرار رفتیم. دیدم اوضاع مشکوک است. برخی از ساواکی‌ها در داخل خودرو مواظب ما بودند.

به این آقا گفتم به کوچه‌پس‌کوچه‌ها برویم تا تعقیبمان نکنند. او اصرار داشت که مرا به زمین فوتبالی که دورتادورش باز باشد ببرد تا از دور ساواکی‌ها بتوانند ما را زیر نظر بگیرند. در کوچه‌ها نام آیت‌الله خمینی را بلند به زبان می‌آورد به او گفتم هر کوچه‌ای آژان دارد و دیوارها هم موش دارند. لذا نباید اسم آیت‌الله خمینی را به زبان بیاورد. با او به زمین فوتبالی رفتم و او سلاح‌ها و مهمات را به من داد. بعد از آن قراری که باهم گذاشتیم در شهر دوساعتی می‌چرخیدم تا اگر کسی مرا دنبال می‌کند نتواند پیدایم کند.

بعدها در زیر شکنجه فهمیدم که او با یک دستگاه فیات و چند تا ساواکی دنبال من می‌گشتند. حتی در ذوب‌آهن هم دنبالم بودند و من که خبردار شده بودم از ذوب‌آهن استعفا دادم. پس از مدتی با ابراهیم جعفریان تماس گرفتم و گفتم او کارهای ناجوری می‌کند تیپش به بچه مذهبی‌ها نمی‌خورد و فکر می‌کنم که ساواکی باشد. او نیز حرف مرا تأیید کرد و گفت همین‌طور است، او یک نفوذی ساواکی است. ابراهیم جعفریان به من گفت مواظب باش در دام او نیفتی.

فارس: خوب چه برنامه‌ای برای رهایی از دست این نفوذی داشتید؟

مسیب‌زاده: قرار شد به تبریز جایی که ابراهیم جعفریان مخفی شده بود هجرت کنم. من با همسرم که البته هنوز بچه‌ای نداشتیم به تبریز رفتیم. مدتی در خانه اجاره‌ای آن‌ها بودیم تا خانه‌ای در تبریز اجاره کردم. پس از مدتی باهم قرار سلامتی می‌گذاشتیم. مرتب سر قرار می‌آمدیم و منظم این قرارها را انجام می‌دادیم. یک روز او سر قرار نیامد. سرقرار دوم رفتم باز هم نیامد. متوجه شدم یک اتفاقی برای ابراهیم جعفریان افتاده است. لذا پنهان شدم.

پس از مدتی قرار گمشده‌ای گذاشتم و گفتم طرف مقابل که او را نمی‌شناختم یک قوطی متوسط تاید با خود داشته باشد. اما او به جای قوطی، پاکت برف همراهش بود مشکوک شدم و نرفتم. در تشکیلات مهدویون هر 5 نفر عضو یک گروه بودند و به غیر از همین 5 نفر افراد گروه‌های دیگر رانمی شناختیم. یک روز از کیوسک روزنامه‌فروشی عکس مرتضی واعظی داماد و پسرعموی شهید جعفریان را دیدم که زیر آن نوشته بودند مارکسیست‌های اسلامی دستگیر شدند.

 با چشم‌های گریان عکس را به بچه‌ها نشان دادیم. خلاصه دوران سختی در تبریز بود. می‌خواستیم به اصفهان برگردیم اما خروجی‌های شهر را بسته بودند و گشت گذاشته بودند. حدود 4 روزی بود که اوضاع تبریز به هم ریخته بود. قبلش، با نارنجک دستی دکل مخابراتی با یک آمریکایی را منفجر کرده بودیم.

فارس: تبریز به شدت امنیتی شده بود؟

مسیب‌زاده: شهر سفت و سخت امنیتی شده بود. ما فقط شب‌ها رفت و آمد می‌کردیم. تا این‌که پس از 6 روزی موفق شدیم بلیت اتوبوس تهران تهیه کنیم. همین که سوار اتوبوس شدیم آژان‌ها به داخل اتوبوس ریختند به خودم گفتم گیر افتادیم. در دل دعا خواندم. اما فقط ردیف اول را دیدند و رفتند. بعد از این‌که به تهران رسیدیم بلافاصله به اصفهان برگشتیم. در اصفهان مخفی بودیم و نمی‌توانستیم به پدر و مادرمان اطلاع بدهیم. به خانه و آشنایان و فامیل هم نمی‌توانستیم برویم. چون آن‌ها را تحت فشار گذاشته بودند که اگر مرا دیدند لو دهند.

بالاخره از طریق واسطه قرار گذاشتیم به منزل یکی از آشنایان بروم. نمی‌دانم شاید لطف خدا بود یا چیز دیگر که قرار بود من گیر بیفتم. در خانه آشنا دیدم یک‌باره اعضای خانواده غیب شدند به خودم گفتم شاید رفتند برای مهمان که من باشم میوه بخرند. احتیاط خود را در آن لحظه از دست داده بودم. پس از مدتی دوتا از ساواکی‌ها به نام‌های بوالی و سلیمی با اسلحه وارد خانه شدند آن‌ها فکر می‌کردند که من مسلح هستم. از شدت ترس لب‌هایشان کبود شده بود. در آخر مرا غافلگیر کردند و گفتند اگر تکان بخورم سینه‌ام را سوراخ می‌کنند. در حیاط خانه، نادری از اعضای ساواک اصفهان ماهرانه مشتی به چانه من زد چون می‌خواست بداند که من در دهانم سیانور مخفی نکرده باشم.

پیش از این در جلسات به ما گفته بودند که هرکس توان مبارزه و تحمل سختی را ندارد نیاید. وقتی هم مرا گرفتند سرم را رو به آسمان گرفتم و در دل از خداوند خواستم تحمل شکنجه را به من به دهد تا دوام بیاورم و هم‌رزم‌هایم را لو ندهم.

از سوی دیگر یکی از اهداف ما آگاه‌سازی مردم درباره و ظلم و جنایات رژیم بود. همین خاطر درحالی که داشتند مرا به زندان می‌بردند در کوچه فریاد می‌زدم و خطاب به یکی از بقال‌های محل می‌گفتم مگر من اهل مسجد و نماز و روضه نبودم پس این‌ها به چه جرمی مرا بازداشت کرده‌اند؟ مأموران ساواک مرا به زور در خودرو انداختند و گردن مرا به شدت فشار دادند تا صدایم درنیاید. مرا به مرکز ساواک در کمال اسماعیل بردند.

 فارس: مرکز ساواک اصفهان در خیابان کمال اسماعیل قرار داشت؟

 مصیب‌زاده: بله ما از قبل آن محل را شناسایی کرده بودیم. در این مرکز شکنجه، خون‌های زیادی کف سالن‌ها ریخته شده بود. مأموران شکنجه مرا به یک تخت فلزی بستند و با مشت به سرم می‌زدند و شکنجه می‌دادند. گفتند آگه به سؤالاتی که می‌پرسیم درست جواب بدهی و دوستانت را لو بدهی با تو کاری نخواهیم داشت و از تو حمایت می‌کنیم.

 مأموران محل زندگی 30 نفر از دوستانم را از من می‌پرسیدند که اسامی را همان داداشی، مأمور نفوذی به ساواک داده بود. یا این‌که از من می‌پرسیدند که چرا با یک خانواده انقلابی وصلت کردی. من اطلاعات غلط می‌دادم و گفتم اسم خانم من الهه یعقوب و پدرش هم فوت کرده است چه ارتباطی به شاه کرمی دارد من شاه کرمی نمی‌شناسم. خلاصه پشت سرهم به مأموران اطلاعات غلط می‌دادم.

 

مأموران از صبح تا 8 شب مرا شکنجه می‌کردن. آن‌قدر با کابل و باتون به دست و پا و بدن من می‌زدند که چند جای دست و پایم پاره شده و خون جاری شده و بدنم به شدت سیاه شده بود. گاهی اوقات نزدیک بود زیر شکنجه اعتراف کنم اما تا متوجه می‌شدند خداوند لطف می‌کرد و از هوش می‌رفتم.

 یکی از شکنجه‌ها دیگر ساواک این بود که با فندک گازی بدنم را می‌سوزاندند. مثل سر گوسفندی که بخواهی پاک کنی و در حین سوختن، بوی کله سوخته شده فضا را پر می‌کرد، بوی سوختن بدن من براثر آتش فندک هم فضای سالن را پر می‌کرد.

 شکنجه دیگر این بود که تمام موهای بدن مرا که کاملاً لخت شده بودم، دانه دانه می‌کندند. مثل مرغی که پرهایش را کنده باشند. بدن من باد کرده و سیاه شده بود. بعداً که مرا به زندان بردند، دکتری به اسم ابراهیم اسفندیاری مرا مداوا می‌کرد.

شکنجه‌گرها با وجود شکنجه‌های فراوان نتوانستند از من اطلاعات بگیرند چون دائم به آن‌ها اطلاعات غلط می‌دادم. در آخرین نوع شکنجه‌ها آن‌ها، مرا با دست بند به دیواره فلزی بستند طوری که نمی‌توانستم بنشینم. فرد ظالمی را هم مأمور کرده بودند که اگر سروصدا کردم و تکان خوردم یا خواستیم بنشینیم مرا با باتون بزند. از شدت فشار دست بند دست‌هایم سیاه شده بود و هنگام صبح که مأموران آمدند دست بند مرا باز کردند تا دوباره از من اعتراف بگیرند، خون بود که یک‌باره در دست‌هایم جاری می‌شد و درد شدیدی بدن مرا فرا می‌گرفت. التماس می‌کردم که دست بندهایم را ببندید تا دردم کم شود. مأموران شکنجه‌هایی انجام می‌دادند که نمی‌توانم بگویم و شاید شنیده باشید.


انتشار برای اولین بار؛ شرح شکنجه در اسناد محرمانه ساواک

یکی دیگر از شکنجه‌ها این بود که موادی را درتشت قرمزی می‌ریختند و سر و صورت مرا در آن فرو می‌کردند، مواد درون آب به چشم‌هایم و صورتم می‌خورد و تا مدت‌ها چشم‌ها و صورتم از شدت سوزش درد می‌کرد. در این هفت روز نگذاشتند بخوابم، دست‌شویی بروم یا نماز بخوانم. در گوشه‌ای از سالن مجبور می‌شدم دست‌شویی کنم و غذا هم نمی‌خوردم.

فارس: روند بازجویی‌ها تا کی ادامه داشت؟

مصیب‌زاده: در بازجویی‌ها اطلاعات غلط دیگری هم می‌دادم مثلاً برای این‌که درباره محل خانم من نتوانند اطلاعاتی بگیرند، می‌گفتم که در حال اثاث‌کشی با خانم بنده و یک دستگاه وانت به تهران بودیم که راننده خودرو را خاموش کرد و وقتی داشتم خودرو را هل می‌دادم به‌یک‌باره ماشین را روشن کرد و همسر و اثاث‌های منزل را با خود برد. یک هفته است که از آن‌ها سراغی ندارم. خودم را به نادانی زده بودم و به ساواکی‌ها می‌گفتم شما که مأمور شهربانی هستید بروید همسر مرا پیدا کنید! نصف سؤالات درباره محل اختفای همسرم و درباره مهدی شاه کرمی بنیان‌گذار سازمان مهدویون بود. ساواک می‌دانست که در تهران مخفی شده است. یکی از مأموران نفوذی آن‌ها این اطلاعات را پیدا کرده بود.

پس از 7 روز شکنجه و پررویی من، گفتند اگر راستش را بگویی از تو حمایت می‌کنیم. ساواک از اربابان آمریکایی و اسرائیلی خود این‌طوری آموزش دیده بودند که بچه مذهبی‌هایی که زیر شکنجه دوام نمی‌آوردند را وادار به همکاری می‌کردند.

 

فارس: ساواک در مجازاتشان تخفیف می‌گرفت؟

 مصیب‌زاده: بله به غیر از تخفیف در مجازات، ساواک برخی از آن‌ها را شستشوی مغزی می‌داد و افرادی را برای نفوذ در دسته‌های مخالف آماده می‌کرد. مجاهدین خلق از ابتدا گروهی مذهبی و معتقد بودند. اما با نفوذ چنین افرادی، تفکرات انحرافی و التقاطی وارد این جریان شده و آن چنان موجب انحراف آن شده بود که الان هم در دام آمریکا و اسرائیل افتاده‌اند.

 آدم‌هایی که اعلام همکاری می‌کردند پذیرفته بودند که به کیش ساواک دربیایند و عقاید التقاطی منتشر کنند. این رویه ساواک قبل از انقلاب در مواجهه با گروهای مخالف رژیم بود. آن‌قدر در تشکیلات مختلف نفوذی داشتن که ما هراس داشتیم حتی به پدر و مادرانمان بگوییم که مسلمان و پیروی شیعه هستیم.

در مدت 7 روز شکنجه دکتری بود که می‌گفت که چه زمانی باید آب یا غذا بخورم. به من اصلاً آب نمی‌دادند هرچه قدر التماس می‌کردم به ما آب بدهند فایده‌ای نداشت. به اندازه نصف استکان چای می‌دادند تا هلاک نشوم. بدنم کم کم به شکنجه عادت کرده بود و وقتی غذا می‌خوردم و انرژی می‌گرفتم تازه دردهایم بیشتر می‌شد.

به این دلیل بود که تصمیم گرفتم غذا نخورم تا بیشتر بتوانم دردهای شکنجه گران را تحمل کنم. در مدت شکنجه، دکتر بالای سر من می‌آمد و می‌گفت که باید غذا بخورم ولی من غذا نمی‌خوردم. ساواک اطلاعات کافی درباره من داشت و می‌خواست که زیر شکنجه جان بدهم.

یک روز زیر شکنجه باز هم اطلاعات غلط دادم و به مأموران اسم غذای کله‌پاچه را به زبان شیرازی سفارش دادم و گفتم برای من این غذا را از خیابان مدرس بیاورید آن‌ها هر چه گشتند غذایی به این اسم پیدا نکردند در آخر فهمیدند که من آن‌ها را سرکار گذاشتم. پس دوباره مرا کتک می‌زدند.

یک روز به من گفتند می‌خواهیم برایت سوپ بیاوریم گفتم خوب است اما آب آن زیاد باشد. سوپ را در قابلمه‌ای آوردند آن‌قدر خوردم که هرچه در مدت شکنجه گفته بودم دوباره یادم آمد و دوباره برایشان تکرار کردم.

نگهبان می‌گفت که با این‌ها همکاری کن، هرچه می‌خواهند به آن‌ها بگو و خودت را راحت کن. یک دفعه یک مشت به طرفش رها کردم که اگر به او می‌خورد دماغ و دهان و چانه‌اش با هم یکی می‌شد یعنی تا این‌قدر احساس قدرت می‌کردم. نگهبان خودش را به سرعت به عقب پرتاب کرد و به دیوار پشت سری‌اش خورد. یکی از آن‌ها به نگهبان گفت عقب برود چون من مست هستم. تازه فهمیدم در قابلمه سوپی که به من داده بودن مشروب ریخته بودند و من همه آن‌ها را خورده‌ام.

 من هم از این فرصت سوءاستفاده کردم و هر چه از دهانم بیرون می‌آمد به ساواکی‌ها می‌گفتم و مأموران این حالت مرا به حال مستی می‌گذاشتند.

 بعد از این اتفاق گفتند که ما تو را با یکی از هم دست‌هایت روبرو می‌کنیم تا ببینی که ما همه‌چیز را درباره تو می‌دانیم. خلاصه نفوذی بین ما حبیب‌الله داداشی را پیش من آوردند. من هم فکر کردم باید به‌گونه‌ای رفتار کنم که مرا نکشند چون می‌دانستم که قصد کشتن مرا دارند.

حبیب‌الله داداشی را آوردند و او به دروغ پیش من گریه می‌کرد که مرا هم شکنجه کردند و پای من هم مثل شما زخم شده بود اما بعداً خوب شد. من نگذاشتم که ساواکی‌ها بفهمند که من می‌دانم که داداشی همکار ساواکی‌هاست. وقتی او آمد پیش او رفتم و او را بوسیدم. داداشی گفت چون توان مبارزاتی نداشتم هرچه از من می‌خواستند به آن‌ها گفتم.

به من گفت تو هم اسم همه بچه‌های اصفهان را بگو. گفتم من همه‌چیز را گفته‌ام. او گفت که اسم یکی مثل فلانی را نگفتی. گفتم من این را نمی‌شناسم. توی چشمان من نگاه کرد و گفت من با تو و فلانی و فلانی با هم بودیم. گفتم که من آن‌ها را هم نمی‌شناسم. ساواکی‌ها او را از من جدا کردند و به یک اتاق دیگر بردند. یواشکی از درون یک جعبه برق که سوراخ بود به داخل اتاقی که آن‌ها در حال صحبت کردن بودند نگاه می‌کردم و صحبت‌های آن‌ها را می‌شنیدم. در این جعبه میکروفون هم کار گذاشته بودند. در مدت محاکمه متوجه شده بودم که در یکی از کمدهای اتاق شکنجه هم دوربین کار گذاشته‌اند.

او در همان اتاق شروع به نمازخواندن کرد و من هم به او اقتدا کردم و چند رکعت نماز با او خواندم. هنوز دست‌ها و پاها و بدنم براثر شکنجه به شدت درد می‌کرد. به او گفتم که بدنم درد می‌کند و نمی‌توانم بنشینم. گفتند که برایت یک قرص می‌آوریم که دردهایت کم شود. قرص خواب‌آور بود. وقتی قرص را خوردم سرم شروع کرد به گیج رفتن و اتاق دور سرم می‌چرخید. آن‌ها هم از این فرصت استفاده و از من تندتند سؤال می‌کردند. داداشی هم می‌گفت که من استخاره کردم و این آمده که تو باید اعتراف کنی. من هم می‌گفتم هرچه تو بگویی من قبول دارم. داداشی به من گفت آگه می‌خواهی راستش را بگویی رو به من، حقیقت را بگو و اگر نه به سمت دیگر بگو.

آن‌ها نمی‌دانستن که من محل مخفی شدن دوربین را که در پشت سرش قرار داشت می‌دانم. یک مذهبی بازی درآورده بود که تا حالا ندیده بودم. من هم تئاتری درآوردم بودم که ندیده بودند، این آدم این‌قدر بدبخت و نادان بود. بالاخره نگذاشتم بفهمند که من چه‌کاره‌ام. چون ساخت نارنجک‌ها کار من بود.

داداشی از من خواست که درباره نارنجک‌ها و محل مخفی شدن همسرم برایش بگویم. من هم همان اطلاعات غلطی که قبلاً برای ساواکی‌ها گفته بودم دوباره برای داداشی تعریف کردم. نارنجک‌ها قبلاً توسط فردی در تهران که بعداً شهید شد به دست این‌ها رسید و این نفوذی عامل دستگیری‌اش شده بود و بچه‌های تهران نمی‌دانستند که او نفوذی است.

 به داداشی گفتم که در چهارراه کهندژ یک آقایی که نمی‌شناسمش به من چند تا گلابی داد. من هم گلابی را به دیگران دادم. گفت اسمش را بگو گفتم نمی‌دانم. گفتم چیزهایی که به شما دادم گلابی بود نه نارنجک، داداشی گفت در خانه من تو بودی که گفتی نارنجک‌ها ساخته توست. من حاشا کردم و گفتم که من این حرف‌ها نزدم. داداشی گفت که من به شما اسلحه دادم. گفتم که من اسلحه نمی‌شناسم. در مدت شکنجه سه بار نزدیک بود که زبانم باز شود اما خداوند لطف کرد و هر بار از هوش می‌رفتم.

خداوند خودش را به من نشان داده بود. آن‌وقت من اعتقادم را چگونه در این جامعه برای نان و آب و تجملات از دست بدهم؟ آگه بمیرم، کشته بشوم یا خونم ریخته شود هرگز اعتقادم نسبت به انقلاب و روحانیت و خدا پیامبر اسلام (ص) را از دست نخواهم داد.

حدود 5 ماه در سلول انفرادی بودم. در این مدت هرروز دکتر برای مداوا نزد من می‌آمد و مرا پانسمان می‌کرد تا این‌که زخم‌های روی پاهایم خوب شدند.

 

بعد از این مدت مرا به زندان و بند دو سیاسی بردند. سید مهدی هاشمی و مرحوم پرورش در بند یک بودند وقتی وارد بند 2 شدم بچه‌ها پیش من آمدن و مرا می‌بوسیدند و خوشحالی می‌کردند. من احساس می‌کردم که در بین زندانیان ممکن است نفوذی باشد همان طور که در بند چپی‌ها هم شنیده بودم که یک نفوذی وجود دارد.

یک روز صبح یکی از کمونیست‌ها به نام عباس رنجبر که هیکل درشت و سبیل پرپشتی داشت و فیلسوف چپی‌ها در زندان بود پیش من آمد و با هم سلام و علیکی کردیم. در حیاط زندان شروع به قدم زدن کردیم. او می‌گفت که من از مبارزات شما خیلی خوشم آمده است. او یکی از نفوذی زندان بود، دیگری هم عباس محسن زاده کاشانی بود. بعدها رنجبر را بردن و به جای او یک نوجوان 12 ساله را آوردند. رنجبر در مسیر راه رفتن به من می‌گفت که دوستانت را لو بده و من باز هم می‌گفتم کسی را نمی‌شناسم.

او شروع به شستشوی مغزی دادن من کرد. همین‌طوری هم بچه مذهبی‌ها را منحرف می‌کردند. به درون جمع خودشان می‌کشاندند و آن‌ها را از نماز خواندن منصرف می‌کردن. درواقع چون حال نماز خواندن نداشتند می‌گفتند ما کمونیست شدیم.

رنجبر برای من درباره مارکس و استالین می‌گفت. خوب ما باهم اشتراکاتی داشتیم اما درخصوص اعتقاداتمان این‌طور نبود. درحالی‌که رنجبر داشت با من صحبت می‌کرد. بچه مذهبی‌ها در گوشه‌ای از حیاط زندان زانوی غم بغل کرده و فکرمی‌کردند که من هم فریب او را می‌خورم.

پدرم طوری مرا تربیت کرده بود که هرچه می‌خواهم از خداوند طلب کنم و وابسته به بنده خدا نباشم. وقتی صحبت‌های رنجبر تمام شد و ما به نزدیکی بچه مذهبی‌ها رسیدیم از خدا خواستم جمله‌ای بر زبانم جاری کند که دهان او را ببندم. دریک آن گفتم آیت‌الله خمینی گفته‌اند داشتن سبیل بلند مکروه است و باید شما سبیل‌هایت را بتراشی. او این سخن مرا بعد از این همه گفت‌وگو شنید و انگاری آب سردی بر رویش ریخته شده بود. از من به سردی خداحافظی کرد و رفت. من نیز بین بچه مذهبی‌ها رفتم بچه با خوشحالی شروع کردن به تکبیر گفتن، اشک شوق می‌ریختن و گریه می‌کردند و گفتند آن جمله‌ای که تو گفتی اندازه چهار تا کتاب برای او معنی داشت.

به بچه‌ها گفتم من خدا را زیر شکنجه ساواک دیدم. در حالتی که طاقت شکنجه شدن را نداشتم خداوند با فراموش شدن حافظه‌ام و بیهوش شدنم مرا نجات می‌داد و نمی‌گذاشت که من زیر شکنجه‌ها اعتراف کنم.

فارس: چند وقت زندانی بودید؟

مصیب‌زاده: دو سالی در زندان بودم که بعد از آن انقلاب پیروز شد. گفتنی‌ها زیاد است. وقتی در اصفهان تظاهرات شد ریشه‌اش از زندان و از خود من شروع شده بود. یکی از کارهای چپی‌ها در زندان این بود که به من و بعضی از بچه مذهبی‌ها وعده داشتن اتاقی با کلید شخصی و امکانات راحت می‌دادند و به این صورت بچه‌ها را به خود جذب و شست و شوی مغزی می‌کردند.

در مدتی که در زندان بودیم من و شهید میثمی و چند تا از بچه‌های دیگر واحد تبلیغات راه انداخته بودیم و بین بچه‌های زندانی دربند عادی می‌رفتیم. در تبلیغات خود از قران و آیات و تفاسیر آیات می‌گفتیم و به جنایات رژیم و آمریکا ختم می‌کردیم. نفوذی‌ها به ساواک کارهای ما را اطلاع می‌دادند. دیدند قاطی بودن ما زندانیان عادی برایشان فایده‌ای ندارد. یک روز خبر رسید که توسط زندانیان مواد مخدر چاقو وارد زندان شده و قرار است یکی از کسانی را که چاقو می‌زنند من باشم. زیاد اهمیتی به این موضوع نمی‌دادم اما در عین حال مواظب بودم.

 یکی دیگر از کارهای دیگر ما این بود که مواظب زندانیان دیگری که به جرم داشتن اعلامیه محکوم شده بودند باشیم تا مورد تعرض قرار نگیرند. قرار گذاشته بودیم یک یا دونفری دورادور مواظب این دسته از بچه‌ها به خصوص موقعی که در سالن پینگ‌پنگ بودند باشیم تا اتفاقی نیفتد. یک روز من مواظب یک طلبه جوانی به نام اکرمی اهل گلپایگان که سیمای زیبایی داشت اما چیز زیادی نمی‌دانست بودم. شخصی به نام حسین کمال سردسته قاچاقچی‌های بین‌المللی و وابسته رژیم مرا دید و با عصبانیت فریاد می‌زد که من دارم بچه‌های مردم را منحرف می‌کنم.

مدیر زندان که در آن نزدیکی بود گفت که چه کسی این حرف‌ها می‌زند که ناگهان یک نفر از پشت مشتی به سرم زد و چاقویش را در کمر من فرو کرد. داد و فریاد کردم و رئیس زندان حسن کمال قاچاقچی را به بند دیگری فراری داد تا گیر بچه‌ها نیفتد. خون‌ریزی زیاد بود و مرا به درمانگاه بردند، سرم زدند و کمرم را بخیه کردن. یادم هست شکم یک نفر دیگر از بچه مذهبی‌ها را هم با چاقو پاره کرده بودند.

خلاصه یک‌هفته‌ای دستم به پانسمان بند بود تا این‌که تصمیم گرفتیم دسته‌جمعی اعتصاب غذا کنیم. اعتصاب ما 18 روزی طول کشید و در این مدت فقط آب‌قند می‌خوردیم. رئیس و مأموران و ساواک وقتی دیدند حالمان در حال بدتر شدن است و ممکن است چندتایی تلف شویم گفتند که حاضرند درخواست‌ها را قبول کنند. ما گفتیم که کتاب و ورود به کارگاه و آشپزخانه و غذایی که خودمان نظارت در پخت آن داشته باشیم و بند اختصاصی می‌خواهیم. آن‌ها بعضی از این درخواست‌ها را قبول کردند اما بند اختصاصی زندانیان سیاسی را به ما ندادند. اعتصاب را شکستیم و دو روزی صبر کردیم اما نیامدند پس دوباره اعتصاب کردیم. پس از 17 روز که بعضی از بچه‌ها در حال تلف شدن بودند، دوباره آمدند و زندانیان بند اطفال را به جای دیگری منتقل کردند و این بند را به زندانیان سیاسی اختصاص دادند. البته ساواکی‌ها از این نظر خوشحال بودند که ما را از زندانیان عادی جدا کرده بودند چون دیگر نمی‌توانستیم برای آن‌ها تبلیغات کنیم.

یک روز تصمیم گرفتیم که به ملاقات با خانواده‌های خود در زندان برویم. تا پیش از این به ملاقات نمی‌رفتیم. تصمیم گرفتیم روی لباس‌های خونین و پاره‌ای که بر تن داشتیم، لباس‌های نویی‌ای را که به تازگی به ما داده بودن بپوشیم و وقتی به ملاقات رفتیم لباس‌های خونی را به خانواده‌های خود نشان بدهیم.

 

خانواده‌های ما که تا پیش از این ما را ندیده بودند و فکر می‌کردند بلایی سر ما آورده‌اند یا حتی ما را اعدام کرده‌اند وقتی وضعیت لباس‌های خونین را دیدند عصبانی و با مأموران درگیر شدند. در این وضعیت به خانواده‌های خود گفتیم بروید در منزل آیت‌الله خادمی و تحصن و تظاهرات کنید. این تصمیم به تظاهرات را توسط یکی از افراد آشپزخانه به آقای پرورش که در بند دیگری بود منتقل کرده بودیم و با او مشورت‌های لازم را گرفته بودیم. منظورم این است که تحصن‌ها و تظاهرات در اصفهان از زندان‌ها شروع شد.

فارس: از انقلاب و شور و حرارتی که بعد از انقلاب وجود داشت را بیان کنید؟

مصیب‌زاده: اجازه بدهید ابتدا خاطره‌ای از شهید عبدالله میثمی بگویم. شهید میثمی فرد مستقل، عاقل و دانا بود من با او سلام و علیک داشتم یکی روز از او خواستم که به من آموزش صحبت کردن عربی بدهد او نیز پذیرفت و روزانه یک ساعت با او در طبقه سوم کلاس آموزشی داشتم.

زمانی که در زندان بودم بچه‌ها می‌دیدند که من با عباس محسن زاده یکی از نفوذی‌ها ارتباطی ندارم، یک روز یکی از بچه مذهبی‌ها به نام شهید حسن علی بیک نزد من آمد و گفت من به شما ارادت زیادی دارم چون شما آدم راستگویی هستی، این شهید یک روز پیشم آمد و از این‌که عباس محسن زاده می‌خواسته او را شستشوی مغزی بدهد گریه می‌کرد.

من از او پرسیدم که چرا این کار را می‌کند. جواب داد مگر آیت‌الله خمینی از مراجع نیست. او گفت که عباس محسن زاده از او خواسته، مسعود رجوی را به عنوان مقلد خود انتخاب کند. این منافق قبلاً مقلد امام خمینی بود اما بر اثر نفاقی که داشت پیروی رجوی شده بود. به او گفتم در این باره با کسی صحبت نکند تا خودم رسیدگی کنم.

یک روز محسن زاده کاشانی را صدا کردم و او پیش من آمد در حالی که با هم دست می‌دادیم دستش را آن قدر محکم فشار دادم که انگشتش در دستم شکست و آه و ناله می‌کرد به او گفتم اگر بخواهی که بچه‌ها را منحرف کنی به حسابت می‌رسم. از آن روز به بعد دیگر بچه‌ها را دور خود جمع نمی‌کرد. برعکس من می‌رفتم پیش شهید میثمی و درس می‌خواندم. کاشانی با تعدادی دیگر از زندانیان دور هم جمع می‌شدند و مرا مسخره می‌کردند.

تا این‌که روزی عصبانی شدم و خواستم به طرف او بروم که شهید میثمی دستم را گرفت و گفت حیف تو نیست که با همچین فردی درگیر بشوی. شهید میثمی ادامه داد یک سال است که در زندان هستیم اما بالاخره سال دیگر انقلاب به رهبری امام خمینی پیروز می‌شود و ما از زندان آزاد خواهیم شد. من با خنده‌ای گفتم که چگونه چنین پیش‌بینی می‌کنی در حالی که ما از اتفاقات بیرون از زندان اطلاعی نداریم.

پس از یک سال نخست‌وزیر عوض شد، زندانیان سیاسی هم گروه‌گروه آزاد می‌شدند و یکی روز هم اسم مرا خواندند و من هم آزاد شدم. در موقع آزادی دسته‌های چماق به دست طرفدار رژیم در خیابان‌ها بودند و مردم را کتک می‌زدند و می‌ترساندند.

می‌دیدم که چقدر مردم به اهل‌بیت ارادت و اعتقاد دارند. مردم حکم علما را می‌دیدند و آن‌ها را می‌بوسیدند. در واقع بچه مذهبی‌ها بودند که در خیابان‌ها تظاهرات می‌کردند و بقیه مردم نیز از آن‌ها تبعیت می‌کردند.

فارس: یعنی عامل پیروزی انقلاب همین مسائل اعتقادی بود؟

مصیب‌زاده: اولین چیزی که مردم دنبال آن بودند دین بود. مردم آن موقع زندگی با قناعتی داشتند. بالاخره یک لقمه نانی سر سفره‌ها پیدا می‌شد. اما مردم دنبال امربه‌معروف و نهی از منکر و جهاد فی سبیل‌الله بودند. برای همین به رهبری آیت‌الله خمینی علیه شاه تظاهرات می‌کردند.

در این زمان هم با وجودی که یک عده طرفدار آمریکا و صهیونیسم هستند، در منصب‌هایی از نظام جمهوری اسلامی نفوذ کرده‌اند و می‌خواهند دوباره اربابان خود را بر این کشور حاکم کنند. اما به فضل الهی همین سپاه خودمان قدرتمندانه جلوی آن‌ها ایستاد است و آن‌ها را سرنگون خواهد کرد. و این انقلاب به دست آقا امام زمان (عج) خواهد رسید.

 

فارس: اما امروزه شرایط اقتصادی به گونه‌ای شده که ناامیدی نسبت به آینده بخش‌هایی از جامعه را در برگرفته و مسائل اقتصادی به مردم فشار می‌آورد. چگونه باید این دلگرمی شما را به مردم داد که آینده‌ای روشن در پیش است و مشکلات حل خواهد شد؟

مصیب‌زاده: بخشی از پاسخ سؤال شما به دست علما و مراجع ولایتی است و بخش دیگر به دست دولت حل خواهد شد. نمی‌شود بگوییم در جمهوری اسلامی زندگی می‌کنیم اما دولت مشکلاتی را که دشمنان به وجود آورده‌اند حل نکند. اگر دولت یک قدم جلو بگذارد، بچه مذهبی‌ها ده قدم جلو می‌گذارند.

فارس: از بعد از انقلاب و ورود به سپاه بگویید.

مصیب‌زاده: آن موقع آن‌قدر خفقان بود که تحت هیچ شرایطی حاضر نبودیم دوستان خود را لو بدهیم. وقتی می‌خواستیم یک کتاب مذهبی را به دوستان خود در مسجدی برسانیم دو ساعت در کوچه‌پس‌کوچه‌های یواشکی قدم می‌زدیم و در نهایت احتیاط کتاب را به دوستانمان در مسجد می‌رساندیم که بخوانند. آن‌ها باید این آزادی که در جامعه وجود دارد را ببوسند و روی چشمانشان بگذارند.

این نارسایی‌ها که در موبایل‌ها هست همه کار دشمنان است. همه‌چیز ما از دین اسلام است. آزادی بالاتر از ایمان نیست. این‌ها جنایات شاه را درک نکردند. ما دیدیم و زیر شکنجه‌ها خرد شدیم. چهارتا جوان که بلد نیستند دستان خود را بشویند، شبهات را در موبایل‌ها منتشر می‌کنند. این کارها در ادامه بلندگوهای دشمنان است. دشمن برای شما طراحی می‌کند و این جوانان مجانی برنامه‌ها و اهداف آن‌ها را در جامعه پیاده می‌کنند.

 در این جامعه زندگی می‌کنند و قدر آن را نمی‌دانند. الان به‌راحتی در این کشور حقوق‌های بالا می‌گیرند. قبل از انقلاب پدرمان را درمی‌آوردند تا دو ریال کف دستمان بگذارند. زیر شکنجه‌ها آدم را آن‌قدر می‌زدند تا زندانی را همراه خود کنند. یک عده از آدم‌های ناتوان را به بردگی می‌کشیدند.

فارس: به عنوان بازنشسته سپاه از دستاوردهای انقلاب اسلامی در حوزه نظامی که باید به آن‌ها افتخار کرد بگویید. مثلا برخی می‌گویند که فانتوم‌های ارتش ما و سلاح‌های سازمانی ما قدیمی و مال 40 و 50 سال پیش است؟

مصیب‌زاده: جوانان انقلابی بعد از انقلاب موشک ساختند و از موشک‌های آمریکایی بهترش را ساختند. آمریکا از این قدرت ایران می‌ترسد. ما همه نیازهای دفاعی خود را می‌سازیم. برخی چیزها را هم ساخته‌ایم که آمریکا هنوز نمی‌داند و آمریکا از این قدرت ایران می‌ترسد. هواپیما، موشک و ماهواره‌بر می‌سازیم. به خاطر مصلحت نظام همه‌چیزها را نمی‌توانیم بگوییم این دستاوردها به دست جوانان کشور به وجود آمده است.

 

فارس: گفته می‌شود در زمان پهلوی ژاندارم منطقه بودیم و کسی هم بدون نظر ایران کاری انجام نمی‌داد. آیا صحت دارد؟

مصیب‌زاده: ایران است که امروز شرایط را تعیین می‌کند، آمریکا دیگر جرأت حمله به ایران را ندارد. الان براساس دینمان جلو می‌رویم نه براساس قدرتمان. چون قدرت ایران دفاعی است. اگر کسی خواست عرض‌اندام کند و معترض ما شود آن‌وقت قدرتمان را نشانش خواهیم داد. آن موقع به زور آمریکا ژاندارم منطقه بودیم. کشورهای دیگر به خاطر ترس از آمریکا از ایران حرف‌شنوی داشتند. اما الان خودمان نیازهای دفاعی خود را می‌سازیم. به فضل الهی بر اساس اقتصاد مقاومتی می‌سازیم. آن موقع قدرتمان از خودمان نبود و ما ژاندارم منطقه بودیم اما حالا همه‌چیز داریم و همه می‌دانند که ما قدرتمند هستیم.

فارس: چرا کشورهای غربی ما را متهم می‌کنند که ایران قصد استفاده از سلاح‌های هسته‌ای و کشتارجمعی دارد؟

مصیب‌زاده: آن‌ها نمی‌خواهند واقعیت‌های جامعه ما را ببینند برای همین ما را به داشتن سلاح‌های کشتارجمعی متهم می‌کنند. دشمن در موضع دفاعی است و همانندسازی می‌کند. باید واقعیت را از زبان خودی‌ها. نه از زبان آمریکا و کشورهای همسوی این کشور بشنویم و باور کنیم. آمریکا چون دستش از کشور ما کوتاه شده و دیگر نمی‌تواند به منابع کشورمان دست‌درازی کند شروع به تابو سازی علیه کشورمان کرده است. از یک سو فشارهای اقتصادی و از سوی دیگر هم فحشا را در جامعه ترویج می‌دهد. ما نباید از فعالیت نفوذی‌ها در جامعه غافل شویم.

فارس: نسبت هزینه‌های نظامی کشورمان با هزینه‌های نظامی کشورهای دیگر چگونه است. می‌گویند ایران پول‌های نظامی خود را در عراق و سوریه خرج می‌کند. یا این‌که چرا این‌قدر صرف توان موشکی خود می‌کنیم. درحالی‌که کشور به مشکلات اقتصادی دچار شده است؟

مصیب‌زاده: بودجه کشور بیت‌المال است و هر جا رهبری دستور دهد باید هزینه بشود. آن عده‌ای که مردم را این‌گونه وسوسه و مأیوس می‌کنند دشمن هستند. ما باید جلوی اسرائیل را بگیریم. اگر در سوریه نجنگیم و پول خرج نکنیم فردا همین دشمنان ناموس ما را می‌برد. آن‌ها که شایعه‌پراکنی می‌کنند، کی می‌خواهند بفهمند که این نوع خبرها کار دشمن است. بله ما بیت‌المال را خرج می‌کنیم و جلوی دشمن را می‌گیریم که دینمان ضربه نخورد چون ما مدافع دین اسلام هستیم.

فارس: پس امنیت داخلی پیش از انقلاب با این چهل سال پس از انقلاب چه فرقی کرده؟ 

مصیب‌زاده: دشمن هیچ‌وقت نمی‌نشیند. اوکارخودش را می‌کند. به هرطریق می‌خواهد وارد شود و ضربه بزند. ما هم در حد خودمان دفاع می‌کنیم. قبل از انقلاب امنیت درحدی بود که ناموس مردم هیچ امنیتی نداشت. دختری را می‌گرفتند و می‌بردند. وقتی پدرش اعتراض می‌کرد، توی گوش پدرش می‌زدند که به تو چه ربطی دارد این دختر خودش تصمیم می‌گیرد. آیا الان هم همین طوراست؟ این امنیت را باید ببوسیم و روی چشمانمان بگذاریم. امروز ساعت دو صبح دو تا خانم از این سر کشور به آن سر کشور می‌روند. کسی غلط می‌کند به آن‌ها چشم چپ نگاه کند. این، امنیت است.

آن وقت‌ها کسی از ترس چاقوکش‌ها، مست‌ها و عرق‌خورها جرأت نداشت نصف شب از خانه بیرون بیاید. می‌ترسیدند. الان آیا این جوری ست؟ می‌گفتند آمریکا می‌خورد و می‌برد به تو چه ربطی دارد. این مورد به تنهایی هزاران بی امنیتی بود. الان بی امنیتی نداریم. شرارت‌های گوشه و کنار، طبیعی است دشمن می‌خواهد کارهایی بکند. ماهم به دشمن کشیده زدیم که هنوز نمی‌تواند بلند شود.

 

فارس: کلام آخر؟

مصیب‌زاده: باید از ملت فهیم و آگاه ملت ایران تشکر کرد و پیرو دستورات ولی امر زمانمان بود و تذکرات او را زیر پا نگذاریم. مردم باید آگاه و بیدار باشند. رهبری فرمود به آمریکا اعتماد نداریم. یک سری رفتند و اعتماد کردند. چطور شد؟ سیلی خوردیم و برگشتیم. هنوز که هنوز جای سیلی آمریکا درد می‌کند. مردم باید پیرو صحبت‌های رهبر انقلاب که مدافع دین است باشند. سخن او سخن امام معصوم است. تا به فضل الهی انقلاب ما به دست صاحب اصلی آن، آقا امام زمان (عج) برسد.

انتهای پیام/الف

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        تازه های کتاب
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول