به گزارش خبرگزاری فارس از تبریز، روبه روی مجتمع مسکونی 500 واحدی شهرک فجر خانهای وجود دارد که در و دیوار آن خانه بوی دلتنگی میدهد، وقتی پلهها را یکی دو تا کرده و به طبقه بالا میروم، مادری مهربان به استقبالم میآید،مادری که بهتر از هر کسی میتواند از دلتنگیهایش حرف بزند و از محمدرضا برایم بگوید.
این روزها که واپسین روزهای پاییز است و جشن یلدا را در پیش داریم و شاید مادران زیادی برای نوعروسان و تازه دامادها خنچه آماده میکنند ولی در این سوی شهر مادری چشم انتظار پسر عزیزش بود که انتظارش با شنیدن خبر شهادتش به پایان رسید و محمدرضای او در بیست و نهمین روز از پاییز برگریز بر روی دستان مردم ولایتمدار تبریز تشییع شد.
محمد رضا فخیمی شهید24سالهای که در حفظ و حمایت از حریم عمه سادات در مواجهه با تکفیریهای جبههالنصره در حلب روسیه به شهادت رسیده است.
دلتنگی خانم شهربانو پورحسین مادر شهید محمدرضا فخیمی تمامی ندارد، او یک مادر است با تمام دلتنگیهایی که برای پسرش دارد و گاهی به شدت دلش برای بوسیدن و بوییدن پسر رشیدش تنگ میشود.
در 8 سالگی حافظ 10 جزء قرآن کریم شد
وقتی میخواهد در مورد فرزند رشیدش حرف بزند، حرفهایش را از کودکی پسرش آغاز میکند.
محمدرضا فرزند اول خانواده است،او را از 5 سالگی برای شرکت در کلاسهای حفظ قرآن به مهد قرآن می بردم،در 8 سالگی حافظ 10 جزء قرآن کریم بود که به خاطر حفظ قرآن او به مشهد مقدس بردند، دوست داشت وقتی قرآن را یاد گرفت به سایر بچهها نیز یاد دهد.
شاگرد اول مدرسه بود، وقتی از مدرسه به خانه میآمد، اول نماز میخواند، مشقهایش را مینوشت، بعد از آن ناهار میخورد.
کودکیهای محمدرضا سپری شد و او وارد نوجوانی و جوانی گردید، همیشه به پدرش میگفت از 8 سال دفاع مقدس برایم تعریف کن،دوست داشتم من نیز در دفاع مقدس بوده و در جبهه شرکت میکردم.
از نوجوانی در پایگاه مقاومت محله فعالیت میکرد و برای شهدا یادواره میگرفت و معتقد بود یاد شهدا همیشه باید در جامعه زنده باشد.
انصراف از رشته پزشکی و قبولی در دانشگاه افسری
محمدرضا فخیمی سال آخر دبیرستان را که تمام کرد، در همان سال اول در آزمون کنکور رشته پزشکی قبول شد ولی بعد از اعلام نتایج گفت، «کاش در دانشگاه افسری امام حسین(ع) شرکت میکردم.» از رشته پزشکی انصراف داد و یک سال بعد دوباره در کنکور شرکت کرد و این بار در دانشگاه افسری قبول شد. بعد از قبولی در دانشگاه افسری یک سال در اصفهان بود و چهار سال نیز در شبستر ماند.
حرفهای شهربانو که به اینجا میرسد، تاب دلتنگی برای پسرش را ندارد،دلتنگیهایش برای فرزند جوانش بیشتر شده،بغض میکند و گوشه چشمش خیس میشود ولی چون به محمدرضای عزیزش قول داده است محکم و قوی باشد با آرامش و صلابت خاصی ادامه میدهد: به فرزندم قول دادهام هیچوقت از خودم ضعف نشان ندهم،هیچوقت به محمدرضا نگفتم نرو و از رفتن او ناراحت نمیشوم.
آن چنان که مادر تعریف میکند، محمدرضای جوان به رشته زرهی خیلی علاقه مند بود و در جواب مادر که به او میگفت «جثه تو کوچک است»، بازوهایش را نشان میداد و میگفت،«مادر ببین بازوهایم قوی شده است در ثانی دل من بزرگ است.»
محمدرضا با شهید طالبی در شبستر با همدیگر همکار بودند، شهادت شهید طالبی دل او را با خود برده بود، همیشه در خانه میگفت:«من دیگر نمیتوانم بمانم، دوستم در سوریه شهید شده است».
شرطهایی برای ازدواج
وقتی از مادر در مورد موضوع ازدواج پسرش میپرسم، لبخند زده و میگوید: قبل از اعزام به سوریه گفتم «محمدرضا بیا ازدواج کن بعد برو سوریه» گفت اجازه بده بروم برگردم بعد ازدواج کنم، وقتی اصرارهای مرا دید گفت «مادر هر کسی را انتخاب میکنی من نیز حرفی ندارم فقط دو شرط دارم اول اینکه مهریه باید 14 عدد سکه باشد و دوم اینکه به خانواده مورد نظر حتما بگویی که من به سوریه میروم»
ابتدا به خواستگاری دختر یکی از همکاران رفتیم ولی آنها 314 عدد سکه به عنوان مهریه مطرح کردند و محمدرضا گفت : «من اصلا قبول نمیکنم ،با قبول این مهریه حرف رهبرم زمین میماند، مگر رهبر نگفته است مهریه ازدواج 14 عدد سکه باشد»؟
به خواستگاری گزینه دوم رفتیم و محمدرضا به آن دختر خانم گفت «من به ماموریت میروم» و او گفت «اشکالی ندارد پدر من هم به ماموریت تهران میرود»، محمدرضا گفت«ماموریت من به کردستان، پاوه و سوریه است»، وقتی محمدرضا این حرف را زد، خانواده آن دختر با خواستگاری و ازدواج مخالفت کردند.
مادر اگر شهید شدم شجاع باش
زمانی که محمدرضا تصمیم قطعی برای رفتن به سوریه و دفاع از حریم اهل بیت میگیرد، رو به مادر مهربانش کرده و میگوید:« مادر وقتی دوستم شهید طالبی به شهادت رسید، همسرش خیلی شجاعانه صحبت میکرد، اگر من هم شهید شدم، شما هم اینگونه شجاع باش».
مادر صبور محمدرضا با مرور خاطرات روزهای قبل از رفتن پسرش، ادامه میدهد:« پسرم 10 روز قبل از اعزام به سوریه زنگ زد و گفت، «مادر لباسهایم را بردار و با برادرم مهدی به شبستر بیا»، با برادرش رفتیم، دیدم لباسهای فرم خود را پوشیده و جلوی پادگان منتظر ما ایستاده است.
وقتی مرا دید گفت، «مادر نترس جثه من قوی است» بعد از ظهر همان روز به تبریز بازگشت و عذرخواهی کرد، «مادر شما را به زحمت انداختم تا شبستر آمدید»، وقتی به تبریز آمد یک هفته در خانه ماند و مرا به بهانه خرید به بازار برد،هر لباسی که من انتخاب میکردم آن را برای خودش میخرید.
یک دست بشقاب و یک جفت پوتین زمستانی برای من خرید و در جواب حرفهای من که میگفتم، محمدرضا برای چه این همه خرید میکنی، میگفت اشکلی ندارد لازمت میشود، بعد از آن یک دست لباس سفید و مشکی هم برای خودش خرید.
با گل و شیرینی به استقبال من بیا
از وی در مورد آخرین دیدار قبل از اعزام به سوریه میپرسم و او با آرامش خاصی در جوابم میگوید: آن روز پدرش از پیاده روی اربعین آمده بود و اذان ظهر پخش میشد، محمدرضا با خوشحالی آمد و گفت ،«مادر به سوریه اعزام میشویم، اجازه میدهی بروم»،گفتم « تو را به کشور حضرت زینب میفرستم، او از مهمانانش خوب مواظبت میکند»، محمدرضا با من روبوسی کرد و رفت و دوباره برگشت و گفت، «مادر بیا دوباره تو را در آغوش بگیرم»، آخرین حرفی که زد این بود، « مادر میبینی وقتی جسد شهدا را می آورند، مادران شهدا با گل و شیرینی به استقبالشان میآیند و شجاعانه حرف میزنند، شما هم با گل و شیرینی به استقبال من بیا»، از اول معلوم بود که او یک روز آسمانی میشود.
من هم روزی که پیکر محمدرضا را آوردند، در فرودگاه نقل و شیرینی پخش کردم، به خوابم آمد و گفت، «مادر تشکر میکنم».
گفت «السلام علیک یا ابا عبدالله» و شهید شد
وی در مورد نحوه شهادت محمدرضا اظهار داشت: محمدرضا 15 روز در سوریه بود، فرمانده آنها میگفت،« اصلا باور کردنی نیست او با جثه نحیف چطور میتواند رانندگی تانک را بر عهده گیرد».
فرمانده گفت: «محمدرضا روی تانک و در حین جابهجایی مهمات با شلیک موشک شهید شد، وقتی با موشک تانک محمدرضا را زدند، کاپشن محمدرضا میسوخت، من خودم را روی او انداختم تا آتش را خاموش کنم ، سر محمدرضا را روی زانویم گذاشتم و با صدای بلند گفتم وای پسرم شهید شد، در آن لحظه به یکی از بچهها گفتم آب بیاورید، او گفت به مجروح آب نمیدهند و من گفتم، محمدرضا که مجروح نیست او در حال شهادت است، او رفت آب آورد، در این لحظه دیدم محمدرضا زیر لب ذکر میگوید، وقتی آب را به نزدیک لبهای او بردم آب را قبول نکرد و در آن لحظه گفت «السلام علیک یا ابا عبدالله» و شهید شد.
محمدرضای عزیزم را در بیداری دیدم
قصه دلتنگی و عشق به فرزند را یک مادر هر چقدر هم که بخواهد بر زبان بیاورد، نمیتواند آن را در قالب کلمات ادا کند و دلتنگی شهربانو برای محمدرضا تمامی ندارد.
حرف هایش که به اینجا میرسد، بیشتر از گذشته غم غریبی در دلش مأوا میکند ولی چون به پسرش قول داده است بیتابی و دلتنگی نکند، باز هم صبورانه و با آرامش و صداقت عجیبی که در حرفهایش موج میزند، ادامه میدهد: «یک ماه بعد از شهادتش خیلی دلم برایش تنگ شده بود، گفتم محمدرضا شهدا زندهاند و اگر تو واقعا زندهای خودت را به من نشان بده، وقت نماز صبح بود و من سر سجاده نماز نشسته بودم، همان لحظه دیدم در ورودی خانه باز شد و محمدرضا به داخل آمد، مستقیم به آشپزخانه رفت، وضو گرفت و از همان مسیری که آمده بود برگشت و دوباره در ورودی خانه بسته شد.
در آن لحظه عطر خاصی تمام فضای خانه را پر کرد. یک لحظه فکر کردم خواب میبینم ولی خواب و رویا نبود، من در بیداری محمدرضای عزیزم را دیدم، حاج آقا را برای نماز بیدار کردم و گفتم شما عطر زدی که این بوی خوب در خانه پیچیده است و او گفت من در خواب چگونه میتوانم عطر بزنم، گفتم حاج آقا بلند شو که محمدرضا به خانه آمده بود.»
5روز آرام و قرار نداشتم
از وی در مورد نحوه اطلاع از شهادت محمدرضا میپرسم و او با آرامش ادامه میدهد:محمد رضا 5 روز بود که شهید شده بود و موضوع شهادتش را به من نگفته بودند، در آن پنج روز محمدرضا هیچ تماسی با خانه نداشت و من دلم مثل سیر و سرکه میجوشید، میدانستم اتفاقی برایش افتاده که تماس نگرفته است، با خودم میگفتم که حتما محمدرضا شهید شده است.
روز پنجم، روزی بود که محمدرضا را به ایران و تبریز میآوردند و من از موضوع بیاطلاع بودم ،اول صبح به برادرش گفتم بیا زودتر صبحانه بخور شاید داداش محمدرضا را امروز بیاورند و او گفت از کجا میدانی؟
در همان لحظه زنگ در خانه به صدا درآمد، آقا و خانم همسایه با هم آمدند خانه و من از اینکه این همسایه اول صبح به خانه ما آمده بودند، تعجب کردم، آنها گفتند بیرون بودیم و هوا سرد شده بود، آمدیم تا کمی گرم شویم، در همان لحظه عموی محمدرضا آمد و بعد از آن یکی دیگر از همسایهها نیز آمدند و من از آمدن آنها متوجه شدم، آشوبی که در دلم به پا شده است، واقعیت دارد.
به عموی محمدرضا گفتم «چرا راستش را به من نمیگویید که محمدرضای من شهید شده است»؟ عمو گفت «چه کسی گفته شهید شده، محمدرضا مجروح شده است» و من گفتم «همه چیز را میدانم، چند روز است که به شدت بیقرارم، محمدرضا هر روز زنگ میزد ولی الان 5 روز است که خبری از او نیست.» اینجا بود که عموی محمدرضا گفت «بله پسرت به جمع شهدای مدافع حرم پیوسته است».
دیدار در یک شب برفی/همه دارایی های یک مادر
آن روز ساعت 8 شب، محمدرضا در یک شب برفی به فرودگاه تبریز رسید و من در فرودگاه طبق درخواستی که پسرم داشت با دیدن محمدرضا نقل و شیرینی پخش کردم.
کتاب دعای مناجات با خدا که بخشهایی از آن سوخته است، پلاک، پوتین، ساک و لباسهای محمدرضا حالا تمام داراییهای یک مادر است که شهربانو هر چند وقت یک بار سراغش میرود و تک تک آنها را در آغوش گرفته و قطره اشکی نثارشان میکند تا بغض فروخفتهاش آرامبخش دل بیقرارش باشد.
حالا این خاطرات محمدرضاست که در مقابل چشمان پدر و مادرش قرار دارند و هر لحظه بدون او را تحمل میکنند، خاطراتی از روزهایی که شوق رفتن داشت و بیقرار پرواز بود.
گزارش از معصومه درخشان
انتهای پیام/ر