اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

خبر خوب

حاج اکبر ارشدی و احسان آبنیکی از خاطرات حضور در مناطق محروم می گویند

کوچک‌ترین و بزرگترین شرکت کنندگان اردوهای جهادی را بشناسید

کوچک و بزرگ نمی‌شناسد. عشق خدمت به مردم که پای دلت را گیر بیندازد مرزهای سنی هم کمرنگ می‌شود و درنتیجه می‌شود مثل «حاج علی‌اکبر ارشدی» در ۷۰ سالگی عنوان سالمندترین عضو گروه‌های جهادی را از آن خود کنی یا اینکه مثل «احسان آبنیکی» در 11 سالگی کوچک‌ترین عضو گروه جهادی شوی و چه شیرین و دلنشین است شنیدن خاطرات خدمت به محرومان از زبان سالمندترین و کوچک‌ترین جهادگر.

کوچک‌ترین و بزرگترین شرکت کنندگان اردوهای جهادی را بشناسید

مجله فارس پلاس؛ عطیه اکبری: میزبان سالمندترین و کوچک‌ترین جهادگر شدیم تا راوی خاطراتشان از خدمت به خلق‌الله باشند. الحق که هر دو شایسته خدا قوت‌اند. یکی دل می‌کند از خوش‌نشینی دوران بازنشستگی در خانه و در تیغ گرمای تابستان به دل محروم‌ترین روستاهای ایران می‌رود. آن‌یکی هم دل نمی‌بندد به دلخوشی هایی از جنس هم سن و سال‌هایش و اعتراف می‌کند که بهترین روزهای عمرش در 9 سالگی و اولین اردوی جهادی‌اش به قلعه خواجو گذشت؛ روستایی محروم در دل کویری از دیار خوزستان.

رستگاری در ۷۰ سالگی

چه تصوری از 70 سالگی دارید؟ معمولاً 70 ساله‌ها خانه نشینند و سرگرم نوه‌ها و دلخوشی های زندگی یا مراقب حفظ سلامتی و درگیردرمان بیماری‌هایی که در این سن و سال ممکن است سراغ انسان بیاید. اما حاج «علی‌اکبر ارشدی» همه تصورات ما از 70 سالگی را نقش بر آب می‌کند. پیرمردی جسور، سرزنده، صاحب‌نام و منصب که سالمندترین عضو گروه‌های جهادی است. نه سوز سرمای زمستان در توانایی انگشت‌های پینه‌بسته‌اش تأثیر می‌گذارد نه آفتاب داغ گرم‌ترین ماه سال آستانه تحملش را پایین می‌آورد. آمار همه گروه‌های جهادی را که بگیری محال است سالمندتر از حاج علی‌اکبر اما قبراق تر و سرحال‌تر از او پیدا کنی. نه اینکه تصور کنی در این سن و سال فقط به اردوی جهادی می‌آید برای دلگرم کردن جوان‌ها و نظارت بر فعالیت‌ها. نه! به گواه مسئول قرارگاه جهادی طلایه‌داران ظهور، حاج علی‌اکبر توانمندتر از هر جوانی آجرچینی می‌کند. هر وسیله سنگینی که دیگران از بلند کردنش عاجزند با یک یا علی از جا بلند می‌کند. نه اغراق است نه بزرگ‌نمایی. در این سن و سال همه‌فن‌حریف است. جوان‌ترهای گروه جهادی به او چریک می‌گویند. کوهنورد بی‌رقیب، مربی فوتبال، مربی پینگ‌پونگ، رزمی‌کار حرفه‌ای.

از سواری دادن کودک فلج تا کناسی در روستای گنبوئه

وقتی زیر تیغ تیز آفتاب مردادماه در کوچه‌پس‌کوچه‌های روستای گنبوئه اهواز دو کودک فلج را روی کمرش می‌نشاند، با خنده و شوخی صدای بع بع درمی‌آورد و از این‌طرف به آن‌طرف می‌رفت، اعضای گروه جهادی باور نمی‌کردند، این پیرمرد، همان حاج علی‌اکبر ارشدی معروف شمیران و صاحب جاه و ثروت است. پیرمرد صاحب‌منصبی که برایش مهم نیست زانوهایش روی سنگ‌ریزه‌های کوچه‌های روستا خاکی و زخمی می‌شود. می‌گوید: «وقتی جهادگر می‌شوی مقام و منصبت را هم فراموش می‌کنی. باید باافتخار سرت را بالا بگیری و بگویی من نوکر مردمم.» مسئول قرارگاه جهادی طلایه‌داران ظهور خاطرات نابی از این جهادگر 70 ساله دارد. «مهدی رفیعی» می‌گوید: «حاج اکبر از آن آدم‌های ناب روزگار است. پای کمک که در میان باشد. اولین داوطلب است. طوری آجرچینی می‌کند که اگر ندانی فکر می‌کنی شغل اصلی‌اش بنایی است. باور کردنش سخت است اما برای تخلیه چاه مستراح هم اولین داوطلب است.» از حاج اکبر که می‌پرسیم بابیان شیرینش می‌گوید: «ها باباجان! کناسی هم می‌کنم. چه ایرادی دارد؟ وقتی در اردو هستیم دیگر مال خودمان نیستیم. باید وقف مردم محرومی شویم که چشمشان به یاری ماست. من هر کاری می‌کنم تا دل مردم شاد شود. همین چند روز قبل یک مدرسه در بومهن را که در محله‌ای محروم بود رنگ کردم.»

کوچک مرد مثل احسان آبنیکی

نوجوان باشی، در سرت سودای بازی و شورونشاط نوجوانی باشد اما سر از بیابان‌های قلعه خواجوی اهواز و روستاهای دورافتاده فیروزآباد دربیاوری و مثل یک مرد تلاش کنی برای آباد کردن، لایق یک خدا قوت مردانه هستی. «احسان آبنیکی» کوچک مرد 11 ساله‌ای است که از 3 سال قبل یعنی در 9 سالگی، به جمع جهادگران پیوست. از 9 سالگی تا امروز تجربه شرکت درده‌ها اردوی جهادی را از سر گذرانده است. او می‌گوید: «3 سال قبل در تلویزیون مستندی از یک اردوی جهادی پخش شد. آن موقع 9 سالم بود. دوست داشتم برای یک‌بار هم شده اردوی جهادی را تجربه کنم. با موافقت پدر و مادرم ثبت‌نام کردم. در اولین اردوی جهادی به قلعه خواجو یکی از روستاهای محروم جنوب رفتم. در عالم بچگی صحنه‌هایی که دیدم آن‌قدر برایم دردناک بود که تصمیم گرفتم تا زمانی که توان دارم به اردوهای جهادی بروم.» اشک در چشمان احسان حلقه می‌زند وقتی از محرومیت‌ها می‌گوید؛ «خانواده‌هایی بودند که در گرمای 45 درجه اهواز در خانه‌هایشان حتی یک پنکه هم نداشتند. بچه‌هایی که از فرط گرسنگی سوءتغذیه گرفته بودند و فقط نان خالی می‌خوردند. به آن‌ها خدمت کردیم. در آن سال در روستا حمام ساختیم. برایشان وسایل سرمایشی بردیم.»

اجازه می‌دهید فرزندتان باشم؟

هر پنج‌شنبه و جمعه فرزندخوانده یکی از پدران و مادران شهدا می‌شود. یک هفته پسر پدر دو شهید می‌شود و گوش‌به‌فرمان او. یک هفته فرزند مادر شهیدی که تنها دلخوشی اش درد و دل کردن با عکس فرزند مفقودالاثرش است. احسان جای این دل‌تنگی‌ها را پر می‌کند و هر هفته به خانه‌یکی از شهدا می‌رود. او می‌گوید: «در سال تحصیلی که نمی‌توانم به اردوهای جهادی بروم به کمک خانواده شهدا می‌روم. از تمیز کردن خانه و انجام خریدهای روزانه گرفته تا بردن آن‌ها به دکتر و همراهی‌شان تا بهشت‌زهرا و زیارت اهل قبور. مادران شهدا موقع خداحافظی از ته دل مرا دعا می‌کنند و فکر می‌کنم به برکت دعاهای آن‌ها هم که شده من عاقبت بخیر می‌شوم.»

 

تهدید به مرگ انقلابی شدم

حرف‌های احسان، کوچک‌ترین عضو گروه‌های جهادی که به اینجا می‌رسد حاج اکبر بوسه‌ای بر پیشانی‌اش می‌زند و می‌گوید: «ما تا شمارا داریم غم نداریم.» ارشدی به یاد روزگار جوانی و میان‌سالی‌اش می‌افتد و دفتر خاطرات شنیدنی‌اش را ورق می‌زند: «وقتی پای عقیده‌ام در میان بود با هیچ‌کس شوخی نداشتم. فرقی نمی‌کرد روبه‌رویم چه کسی ایستاده. سرهنگ تمام، سروان یا فرمانده پادگان. دوران سربازی بارها کتک خوردم. فقط به این خاطر که نماز می‌خواندم و روزه می‌گرفتم. یک روز فرمانده پادگان آمده بود گشت زنی. وقتی من را مشغول خواندن نماز دید، یک لگد و چند سیلی محکم نصیبم کرد و برای تنبیه دو روز من را به انفرادی انداخت. تصور کنید انفرادی رفتم چون نماز خواندم. این اتفاق بارها تکرار شد و هر بار که فقط به خاطر نمازخواندن کتک می‌خوردم ایمان و اعتقادم راسخ‌تر می‌شد. می‌خندد و می‌گوید: «البته برای دفاع از ناموس و عقایدم بارها کتک هم زدم. سیلی در گوش سرهنگ طاغوت زدم چون به ناموس مردم نگاه چپ کرد. آن موقع 22 ساله بودم. ماشین ایستاده بود و سرهنگ داخل ماشین. به یکی از خانم‌های محله شمیران که حجاب نداشت اما زن عفیفه‌ای بود نگاه بد کرد و زیر لب به او بیراهه گفت. من آنجا بودم. بی‌محابا در ماشین را باز کردم. قپه های روی شانه سرهنگ را کندم و یک سیلی محکم نثارش کردم. البته بگذریم که بعدازآن اتفاق 2 ماه فراری بودم و بگذریم از کتک‌هایی که سر همین موضوع به دژبان‌های محله شمیران هم زدم.» فعالیت‌های انقلابی حاج اکبر در سال‌های قبل از انقلاب در شمیران به اوج رسید، چند بار دستگیرو چند بار متواری شد. خاطراتش از آن سال‌ها را ورق می‌زند و از تهدید به مرگ انقلابی توسط منافقان می‌گوید: «در ماه‌های اول بعد از پیروزی انقلاب دو بار از سوی منافقان تهدید به مرگ انقلابی شدم. نامه تهدید را داخل مغازه‌ام انداختند. نوشتند زن و بچه‌ات را می‌کشیم. ترسیدم اما عقب نکشیدم. پرتلاش ادامه دادم. جنگ هم که شد راهی شدم و چه جان‌فشانی‌ها که ندیدم و عزیزان و رفیقانم جلوی چشمانم خون دادند. جنگ که تمام شد به گروه‌های جهادی پیوستم و حالا در 70 سالگی آن‌قدر سراپا هستم که تصور می‌کنم تازه در 90 سالگی شاید کمی پیر شوم.»

 

انتهای پیام/

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        تازه های کتاب
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول