خبرگزاری فارس ـ گروه حج و زیارت ـ شلوغی راه باعث شد حدود هشت ساعت طول بکشد تا به مکه برسیم. همه خسته بودیم. هتل مکهمان حدود سه کیلومتر با مسجدالحرام فاصله دارد، اما پر از تونل و شیبهای تند است که پیاده رفتنش را کمی سخت میکند. چند دقیقه بیشتر از رسیدنمان نگذشته بود که اذان صبح را دادند. مجبور بودیم سریعتر راه بیفتیم. خانمها که مشکل نداشتند اما آقایان مقلد بعضی مراجع در صورت روشن شدن هوا و استفاده از اتوبوسهای سرپوشیده باید گوسفند قربانی میکردند. بازار شایعه و استدلالات فقهی و ... عجیب داغ بود. هرکس چیزی میگفت تا اینکه اتوبوسها رسیدند. هنوز به حرم نرسیده بودیم که هوا روشن شد و کفاره به گردن بعضیها افتاد. از پارکینگ غزه وارد شدیم به محدوده حرم. باب مروه راه ورود ما به مسجد بود.
امروز دقیقا یاد ۱۸ سال پیش و اولین باری که مکه آمدم افتادم. همزمان با نماز صبح رسیده بودیم و پشت مسجد منتظر شدیم تا نماز تمام شود. طرحهای خطخطی و شلوغ نمای بیرونی مسجدالحرام عجیب برایم شاد بود و چنان هیجانزده شده بودم که مادرم کلی زحمت کشید تا بتواند آن را کنترل کند. حالا و بعد ۱۸ سال، من دوباره همانقدر هیجان زدهام. میدانم وارد جایی خواهم شد که صدای همهمه آن برای یک لحظه هم خاموش نمیشود. طوافکنندگانش لحظهای از حرکت نمیایستند و خلاصه پشت درهای بزرگ مسجدی هستم که بیتالله را در خودش جای داده.
داخل که میشویم سرم را بالا نمیآورم. منتظرم کاملا نزیک شویم. هنگامی که بیتالله کاملا نمایان میشود همه به سجده میافتند. سجده در مقابل کعبه ارادی نیست. زانوها بیطاقت میشود و ناخودآگاه سجده میکنم.
پیشانی که به زمین گذاشتم، یک لحظه حس کردم صورتی عمود به صورتم دارد گریه میکند. بنده خدا یکی از همسفران چنان هول شده بود که در چند متری کعبه با نود درجه انحراف سجده کرده بود!
وارد مطاف شدیم. جمعیت خیلی زیاد بود. کم کم وارد جمعیت شدیم و به کعبه نزدیکتر. رکن یمانی را که دیدم، چهره تمام کسانی که گفته بودند اینجا یادشان کنم از ذهنم گذشت. داشتیم میرسیدیم به حجرالاسود. دستم را بالا آوردم. الله اکبر و شروع کردم. فشردگی جمعیت خیلی بالا بود. موجی که میافتاد، نیم دور نشده کل کاروان را از هم جدا میکرد. هر قدمی که برمیداشتم پایم روی پای یکی دیگر بود و آن پای عقبی خودم هم زیر پای نفر بعدی. حس میکردم انگشتهای پایم له شدهاند. سعی میکردم نگاهشان کنم. اینقدر جمعیت متراکم بود که نه زمین و نه پای خودم را نمیدیدم. هر چند لحظه چیزی زیر پایم حس میکردم، تکهای، وسیلهای چیزی است که از دست یکی افتاده. در این شرایط، کافی است کمی خم شوی تا موج جمعیت زیر دست و پا لهت کند.
* * *
دور سوم که تمام میشود، واقعا خسته و کوفته شدهام. زانوهایم وزنی چند برابر خودم را کشیده. فکر پیرمردها و پیرزنهای کاروان میافتم. وقتی من که یک جوان قدبلند و درشت هیکلم چنین وضعی دارم آنها چکار باید بکنند. دور پنجم طواف همزمان میشود با نظافت دور کعبه. فضای طواف تنگتر میشود و فشردگی بیشتر. نفسات را که میخواهی بیرون بدهی خیلی باید تلاش کنی. بازدم خسته مجبور است برای رهایی از سینه تنگ دست بیندازد و خودش را بالا بکشد. یاد سعدی میکنم. حقیقتا در این اوضاع هر نفسی که فرو میرود، ممد حیات است. در دور ششم، موج جمعیت هلم میدهد پشت حجر اسماعیل. آفتاب تیز و فشار جمعیت کلافهکننده شده. یک دفعه صدایی آشنا میشنوم. پیرزنی دارد با لهجه غلیظ و غیرآشنایی به فارسی شعر میخواند. سرم را میچرخانم عقب ببینم چه کسی است که بیشتر شوکه میشوم. پرچم بزرگ هند، روی لباس پیرزن است و پیرمرد همراهش هم هندی است. پیرزن اما بیدل و اقبال نمیخواند. سبک هندی نمیخواند. پیرزن دستش را آورده بود بالا رو به کعبه و میگوید: خداوندا به حق هشت و چارت/ زما بگذر شتر دیدی ندیدی! پیرزن هندی دوبیتی باباطاهر میخواند در طواف بیتالله. نمیدانم چرا بغضم میگیرد. حج، موسم عجیبی است.
* * *
طوافم تمام شد. کمکم داشتم از مطاف خارج میشدم که حس کردم حولهام دور گردن سفت میشود. چند ثانیه نگذشت که حالت خفگی پیدا کردم. به زحمت سرم را چرخاندم، دیدم پیرمردی میگوید ببخشید داشتم میافتادم، گفتم از شما بگیرم!
رسیدم پشت مقام ابراهیم برای نماز. در کمال تعجب چندتا از پیرمردها زودتر از من رسیده بودند. نگاه خندانشان همان نگاه پیروزمندانهای بود که بچهها میکنند. وقتی به جای اینکه توسط مادرانشان خوابانده شوند، آنها را خواب میکنند و از اتاق میآیند بیرون. کعبه را نگاه میکنم. پرده را برای جلوگیری از پاره شدن توسط فشار جمعیت بالا زدهاند. طبق روال هر سال. پارچهای سفید و تمیز رویش کشیدهاند. انگار آماده میزبانی از مهمانان است.
* * *
نماز را که خواندم یکییکی بقیه هم میرسند؛ با قدمهایی لرزان و لبهایی خشک و چشمهایی خندان. ما زودتر رسیدهها برای آنها که دیرتر میآیند، زمزم میآوریم و کمکم میرویم برای سعی صفا و مروه. اینجا هم کاملا شلوغ است، اما چون مسیر مستقیمی دارد، کاروان میتواند باهم حرکت کند. نشان کاروان دست من است. شروع میکنیم: «انالصفا والمروة من شعائر الله.»
دور سوم که به مروه میرسیم، پسری ایرانی سمتم میآید که پیرزنی از کاروان شما گم شده و گریه میکند. میروم سمتش. میگوید بیمعرفتها کجا رفتید؟ میگویم حاج خانم گم شدی؟ جواب میدهد که نه. حاج آقا گفت میآیم دنبالت. گفتم خب پس اینجا بمان تا من بروم اعمالم را تمام کنم. خودم هم میآیم کمک. سرش را میچرخاند سمتم و آرام میگوید: این نزدیکیها دستشویی نیست؟ میگویم چرا. سریع ویلچر را میچرخانم و از حرم میزنیم بیرون. جلوی دستشویی پیادهاش میکنم. استرس تمام وجودم را فرا میگیرد. میگویم: حاج خانم! اینجا را قشنگ نگاه کن. اشتباه برنگردی. گم نشوی. میگوید: نه پسرم! خیالت راحت. میآیم زیر همین تابلوی سبز.
تابلوی تمام ابواب مسجدالحرام سبز است! کاری نمیشود کرد. نذر میکنم که گم نشود. ۲۰ دقیقه که میگذرد، نگران میشوم، اما سر نیم ساعت میآید. از دور بلند بلند دعایم میکند یک ریز. مینشانمش روی ویلچر و دوباره میروم سمت حرم. پشت چهره این پیرزن مادربزرگهایم را میبینم که نشستهاند کنار هم و به رویم لبخند میزنند.
* * *
اعمال کاروان تمام شد و برگشتند هتل. فقط یکی از خانمها پایش لیز خورده بود و دستش شکسته بود. اما آن همه پیرزن و پیرمرد هفتاد ـ هشتاد ساله در آن فشار وحشتناک اعمالشان را تمام کرده بودند؛ بدون مشکل و دوست دارم بدانم چه کسی فکر میکند «قو علی خدمتک جوارحی» و اجابتش را با چشم در حج نمیشود دید؟
من چون به خاطر پیرزن از جمع جدا شده بودم، دیرتر برگشتم هتل؛ حدود ظهر. برای نماز عشا دوباره رفتم حرم. فکر نزدیکی به کعبه را هم نمیشد کرد. چند رکعتی نماز و کمی قرآن خواندم. نگاه کردم به بغل دستیام. روی کیفش پرچم تاجیکستان بود. گفتم السلام نغزی؟ گل از گلش شکفت. گفت تاجیک؟ گفتم نه ایرانی. شروع کردیم به فارسی حرف زدن. رحمتالله اسمش بود و اهل کولاب. برایش خواندم که «ای چرخ فلک مرا به چرخ آوردی/ کولاب بدم مرا به بلخ آوردی». خندید. شاد شد. شاد شدم. حرف زدیم. شاید بیشتر از نیم ساعت. عکس گرفتیم. برایم آب آورد. عکس سیدحسن نصرالله را روی گوشیم دید. پرسید این چه کسی بود؟ گفتم نمیشناسی؟ گفت آقای خمینی؟ گفتم نه. معرفیاش کردم. لبخند زد. گفت: چقدر خوشگل است. توی دلم ماشاالله گفتم. خداحافظی کردیم و جدا شدیم.
رحمتالله زائر تاجیک
حالا مانده یک کار. نذر کرده بودم اگر حج آمدم هر روز سراغ همسر رسولالله بروم؛ امالمومنین، خدیجه کبری (س). پیاده راه افتادم و بعد از ۲۰ دقیقه کنار قبرستان ابوطالب ایستادم. مشرف به قبر خدیجه سلامالله علیها. ساعت دوی نیمه شب بود. دست راست را گذاشتم روی سینه: «السلام علیک یا من اسلمت نفسا و انفقت مالها لسید الأنبیاء»
سجاد محقق
انتهای پیام/