اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

فرهنگ  /  کتاب و ادبیات

یادداشتی در آستانه اولین همایش شب وصل

ماجرای آشنایی «جواد محقق» با «حمید حسام»/ شهدا واسطه شدند

جواد محقق در آستانه نکوداشت حمید حسام به ماجرای آشنایی خود با این نویسنده اشاره کرد و نوشت: او امروز، بعد از سال‌ها مسئولیت فرهنگی در تهران، به زادگاهش بازگشته است تا در جوار مزارهای به یادگار مانده از دوستان شهیدش، به نام و یادشان قلم بزند.

ماجرای آشنایی «جواد محقق» با «حمید حسام»/ شهدا واسطه شدند

به گزارش خبرنگار ادبیات خبرگزاری فارس، یکشنبه 13 اسفند ساعت 18:30 به همت جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی، اولین همایش شب وصل ویژه «حمید حسام» نویسنده دفاع مقدس برگزار می‌‌شود؛ به همین مناسبت جواد محقق یادداشتی در اختیار خبرگزاری فارس قرار داده است.

 

سالها پیش داشتیم با مرحوم امیرحسین فردی درباره داستان چاپ شده یکی از دوستان در کیهان بچه ها صحبت می کردیم که گفت:«راستی! چند هفته پیش از یک نویسنده همشهری شما کتابی خواندم که به نظرم کار قشنگی بود. یک رمان جنگی پاکیزه و سرراست.»

با تعجب گفتم:« همشهری ما؟» گفت: «بله، همدانی است و کتابش را بنیاد حفظ آثار برای کارشناسی به من داده بود.»

تعجبم وقتی بیشتر شد که آقای فردی گفت: اتفاقا نویسنده در چند فصل هم از برادر شهیدت، جلال اسم برده و در واقع او هم جزو شخصیت‌های رمان است. حسابی جا خوردم. من تقریباً همه اهل قلم قدیم و جدید شهر و دیارم را به اسم و رسم میشناختم و با معاصرانش حشرونشر یا دوستی و رفت و آمد داشتم و از چندوچون آثارشان مطلع بودم.

متاسّفانه در میان آنها بر خلاف شاعران، که گروهی انبوه بودند، داستان‌نویس خیلی کم بود و ممکن نبود کسی در این قدوقواره، که آقای فردی داستانش را بپسندد، وجود داشته باشد و من نشناسمش. متاسّفانه آقای فردی اسم نویسنده را به خاطر نمی‌آورد و ظاهراً این کتاب هم اولین کتابش بود. از آن جا که به دلیل علاقه شخصی حتی اسامی ستون نامه‌های رسیده به نشریات را هم، برای یافتن یک همولایتی عالقه‌مند و احیاناً مستعد مرور می‌کردم، چندین نام به خاطر مانده از این تازه‌کاران را گفتم و آقای فردی مشابهتی در میان آنها و نویسنده مورد بحث نیافت.

حالا من بودم و کنجکاوی قلقل کشده‌ای که چند ماه ادامه یافت. تا این که در سفری به ولایت، شبی در خانه تنها خواهرم میهمان بودم. آقابهرام، شوهرخواهرم که از بچه‌های جبهه و جنگ است، گفت: آقای حسام باز هم سلامتان میرساند.

بهرام بارها این نام را با ادب و احترام برده بود و اظهار لطف و محبت او را ابلاغ کرده بود. می‌دانستم که عزیزی تحصیل کرده و سپاهی است و خود در عملیات چندی علیه دشمنان این ملک و ملت شرکت داشته و به زیور زخمی جانکاه نیز آراسته است.

شنیده بودم که در یکی دو عملیات مرزی و برون مرزی هم با برادر شهیدم جلال همراه بوده است. با این همه نه از نزدیک دیده بودمش و نه میشناختمش. اما سال‌ها بود که نامش را از آقا بهرام به سالم واحوالپرسی می‌شنیدم و یادش مثل بسیاری از همرزمان شهید و مجروح برادر، برایم عزیز بود. بعد از همین سفر بود که شنیدم نخستین کتاب آقای حسام، که رمانی درباره عملیات یازده شهریور در منطقه غرب است، از چاپ درآمده و نسخه‌ای را هم برای من کنار گذاشته است.

حدس زدم که این کتاب باید همانی باشد که آقای فردی صحبتش را می‌کرد. طبیعی بود که مشتاقانه منتظر دریافتش باشم. چند هفته بعد که برای دیدار خانواده به همدان رفته بودم، آقابهرام نسخه‌ای از رمان صمیمی «راز نگین سرخ» را با یادداشتی از نویسنده ارجمندش، حمید حسام، برایم آورد.

کتاب را در همان شب‌های اقامت در زادگاهم خواندم و از این که همشهری نویسنده‌ای یافته‌ام سرشار از شادی شدم. به خصوص که نام و یاد برادر شهیدم جلال و بسیاری از دوستان و آشنایان دیگر، زینت بخش آن بود.

من کتابی را خوانده بودم که با بسیاری از قهرمانانش از نزدیک آشنا بودم و با بعضی‌هایشان زندگی کرده بودم و حالا باید برای آشنایی بیشتر و دیدار حضوری و تشکر به دیدنش می‌رفتم. در یکی از روزهای سرد زمستان که هوا کاملا ابری بود و حسابی برف می‌بارید. آن روز صبح وقتی از خواب بلند شدم، برف سنگینی باریده بود، به صورتی که به سختی می‌شد از خانه بیرون زد. با این همه شوق دیدار این نویسنده آرام و بی‌ادعا و احساس وظیفه‌ای که برای تشکر از او داشتم، مرا واداشت که لباس بپوشم و شال و کلاه کنم و به دیدنش بروم. همان صبح زود، زنگ زدم به آقا بهرام و نشانی خانه‌اش را گرفتم. جایی در آن سوی شهر.

محل‌های که با محل خانه پدری‌ام فاصله زیادی داشت، بدمسیر هم بود، اما من تصمیمم را گرفته بودم. چون دیگر فرصتی نبود و عصر همان روز باید به تهران برمی‌گشتم. نمی‌خواستم این دیدار چند هفته عقب بیفتد. در کوچه‌ها کسی نبود. خیابان‌ها هم خلوت بودند و از تاکسی هم خبری نبود. پیاده تا میدان مرکزی شهر رفتم و مدتی در ابتدای خیابانی که احتمال می‌دادم وسیله‌ای برای رفتن به آن منطقه پیدا شود، ایستادم.

اما در آن صبح زود و در آن برف سنگین که حتی مدرسه‌ها را هم تعطیل کرده بود، چه کسی حال بیرون آمدن داشت؟ معدود تاکسی‌هایی هم با زنجیرچرخ دنبال سوار و پیاده کردن مسافر بودند، پر می‌آمدند و می‌رفتند. با خودم گفتم حالا که وقت داری پیاده برو و رفتم. مسیری دور و سربالایی، از کوچه‌ها و پس کوچه‌هایی که هیچ ردپایی سطح سفید برفی و یک دستش را به هم نریخته بود، جان می‌کندم و پیش میرفتم.

سالها بود که همدان چنان برف سنگینی را به خود ندیده بود. وقتی به محدوده محل سکونتش در بالای هنرستان رسیدم، حسابی خسته شده بودم و عرق، تمام تنم را پوشانده بود. هنوز خیابان خلوت بود و به ندرت کسی در کوچه‌ها پرسه میزد. تنها عابران کوچه‌ها، برف‌روب‌هایی بودند که پارو به دست دنبال مشتری می‌گشتند. چند نفری هم بالای بام خانه‌ها برف سنگین دیشب را به کوچه می‌ریختند. یک بار دیگر نشانی خانه آقای حسام را نگاه کردم. حالا درست روبه روی کوچه‌شان بودم.

پلاک‌ها را می‌خواندم و پیش می‌رفتم. وقتی جلوی منزلشان ایستادم، نگاهی به ساعتم کردم، چیزی به ساعت 9 نمانده بود. تردیدی در دلم چنگ انداخت، نکند خواب باشند. مبادا مزاحم استراحتش بشوم؟! اما نه، نمی‌توانستم بی آنکه ببینم و تقدیر و تشکرم را نثارش کنم برگردم. پس این همه راه را برای چه آمده بودم؟ جلوتر رفتم و بااحتیاط زنگ زدم. لحظاتی بعد، آقایی با لباسِ خانه میان چارچوب در ایستاده بود و با حیرت نگاهم می‌کرد.

پرسیدم: می‌توانم آقای حسام را ببینم؟ مرد محجوب، خجالت زده و متعجب خندید و گفت: آقای محقق، شما این جا چه می‌کنید؟ فهمیدم خودش است. همدیگر را بوسیدیم و بغل کردیم. وقتی دلیل آمدنم را فهمید، با شرمی شیرین تشکر کرد و با شکسته نفسی باورپذیری پاسخ داد. اما انگار منتظر بود تا بعد از این حرفها، دلیل اصلی آمدنم را بشنود. اصرار کرد بروم داخل و صبحانه مهمانش باشم. نپذیرفتم. تقدیر و تشویق دوباره‌ای کردم و گفتم فقط آمده‌ام ببینمتان و بابت همه زحماتتان برای این کار تشکر کنم. هم به عنوان برادر جلال و هم به عنوان یک همشهری کتاب خوان و دوستدار اهل قلم.

با ناباوری گفت: آخر امروز؟ آن هم توی این هوا و این برف؟ دستم را برای خداحافظی دراز کردم و بار دیگر یکدیگر را بغل کردیم و بوسیدیم و خداحافظ. از این دیدار چند سال می‌گذرد. در این فاصله از او چیزهای بیشتری دیدم و شنیدم و کتاب‌های دیگرش هم یکی پس از دیگری از چاپ درآمدند و مرا به ظهور همشهری صاحب قلمی مومن و متعهد امیدوارتر کردند؛ کتابهایی چون «غواص‌ها بوی نعنا می‌دهند»، «دهلیز انتظار» و «دلیل» که همه و همه پاسداشت دلاوران این سرزمین من است و خون مردانگی و مقاومت در سطرهای آن سیلان دارد. بعدها توفیق همراهی و همکاری با او را هم در چند سفر و چندین کار فرهنگی تجربه کردم و از مصاحبتش لذت بردم. او یکی از افتخارات شهر و سرزمین ماست که به دوستی‌اش می‌بالم. آنچه او را در نظرم بزرگ می‌کند، تنها نویسندگی‌اش نیست. آنچه از او آموخته‌ام هم به همین حوزه‌های کاری و اداری و حتی نوشتن محدود نمی‌شود.

بزرگی او در پست‌ها و مسئولیت‌هایش نیست. این سیر و سلوک روحی و سلامت اخلاقی و زلالی روح اوست که مرا شیفته آن جان جوان کرده است. هنوز می‌توانی لطافت روح شهیدانی را که با آن ها در سنگرها زیسته است، در ذهن و زبانش ببینی و در اخلاق و رفتارش حس کنی. سلامت روح و روان آقای حمیدحسام همواره مرا به یاد زلالی و خلوص دوست از دست رفته دکتر قیصر امین‌پور می‌اندازد که ظاهرا با هم در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران، هم درس و هم دوره هم بوده‌اند و یادم است که قیصر عزیز هم گاهی نامش را با ارج و احترام بر زبان می‌آورد.

او امروز، بعد از سال‌ها کار و مسئولیت فرهنگی در تهران، به زادگاهش بازگشته است تا در جوار مزارهای به یادگار مانده از دوستان شهیدش، در کوچه‌هایی که سرشار از عطر نام آن سروهای همیشه سرسبز باغ شهادت است، به نام و یادشان قلم بزند. برایش از خداوند مهربان سلامتی و طول عمر با عزت و احترام و عاقبت به خیری آرزو میکنم و به دوستان و همشهریان و خانواده‌اش به خاطر همراهی و همدلی به او تبریک میگویم. امید که سایه سرو بلندِ قامتش سال‌ها بر سر ایشان مستدام باشد. انشاء‌الله.

انتهای پیام/

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        تازه های کتاب
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول