اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

جامعه  /  آموزش و پرورش

یادداشت/محمد تاجیک

روایت «اول مهر» و یک عالمه مهرورزی!+ تصاویر

داستان آغازین روز مهر، روایت خاطره‌انگیز و به یادماندی از دوستی‌های ماندگار و رویش‌ جوانه‌های دانایی در بوستان دانش است. از روپوش‌های رنگارنگ و آستین‌های بلند تا دندان‌های شیری افتاده و لقمه نانی برای زنگ تفریح.

روایت «اول مهر» و یک عالمه مهرورزی!+ تصاویر

خبرگزاری فارسانگار امروز خورشید جور دیگری طلوع می‌کند! سفره سخاوت خود را که می‌گستراند، میهمانان جدیدی با نور او جان می‌گیرند و گرمای آن را احساس می‌کنند.

آنها میلیون‌ها کودک، نوجوان و جوانی هستند که همزمان با روشن شدن هوا در مسیر دانستن و توانستن پای می‌گذارند.

 بله! امروز علم آموزان، نوشتن داستان مهر را آغاز می‌کنند. این روایت برای بعضی بکر و تازه است و برای جمعی، تکراری است، اما هیجان‌انگیز و جذاب بودن نقطه اشتراک آنهاست. 

ذات این ماه، آغاز پژمردگی و خمودگی طبیعت است، اما در واقع مهر، قصه پیوندها و رویش‌هاست؛ پیوند و دوستی بین دانش‌آموزان، فارغ از جنسیت، رنگ و نژاد و رویش دانایی و توانایی!

مهرآمد! با خاطرات خوش و ناخوشش، دندان شیری افتاده، روپوش‌های رنگارنگ با آستین‌های بلند! خنده و گریه بچه‌ها! 

کیف و کوله‌ سنگین و خواب‌آلودگی صبح و بی‌حالی ظهرگاهان! لقمه نان و سیب برای چاشت نیم روزی در زنگ تفریح و خلاصه شیرینی و تلخی خاطرات 9 ماه درس و کلاس. 

حالا پس از سال‌ها جداشدن از درس و مدرسه، داستان نوستالژیکی از اول مهر، نخستین سال رفتن به مدرسه را برایتان روایت می‌کنم.

***

امروز صبح با شور و نشاط خاص، البته با صدا زدن‌های زیاد مامان، بیدار می‌شوم. باید بگویم این بی حالی به خاطر استرس روز اول مدرسه بود که از دیشب تا حالا تمام وجودم را گرفته و فقط نزدیک صبح کمی به خواب رفتم.

از رختخواب بلند شده و آبی به صورت می‌زنم. مامان صبحانه را با عجله و متفاوت‌تر از روزهای دیگر و در حالی که استکان چای را خنک کرده است، به من می‌دهد و دست‌پاچه و مضطرب، مرا آماده می‌کند.

روپوش مدرسه را که چند روز پیش برایم خریده و در گوشه اتاقم تاکرده بود، تنم می‌ کند. کمی بد قواره به نظر می‌رسد و آستین‌‌هایش نامیزان نشان می‌دهد.

کوله نو نَواری را که چند روز پیش از بازار برایم خریده بود، روی دوشم می‌اندازد و بند کفش‌هایم را محکم می‌کند. انگار کوله مثل هواری روی شانه‌ام سنگینی می‌کند.

بند کفشم نیز زیادی بلند است و مادر مجبور می‌شود برای اینکه زیر پایم گیر نکند و به زمین نخورم، دوبار به هم گره بزند. این در حالی است که بعضی از اوقات همین محکم کاری باعث می‌شود گِره کور شده و مجبور شوم با دندان آن را باز کنم!

مامانم به دلیل اینکه روز اول سال تحصیلی است، همراهم می‌شود تا باهم روز اول مدرسه را تجربه کنیم. قسمتی از مسیر را با تاکسی می‌رویم.

در مسیر به اطراف نگاه می‌کنم و دانش‌آموزانی را می‌بینم که همه «شیک و پیک» عازم مدرسه هستند.

گاهی شور و شوق عجیبی دارم و لحظاتی نیز استرس می‌گیرم. خلاصه روبه روی مدرسه تاکسی با درخواست مامانم می‌ایستد و پیاده می‌شویم. هیاهوی بچه‌ها اولین صدایی است که به گوشم می‌خورد.

اولین تصویر، چهره خندان بابای مدرسه است که با قد متوسط و پیراهن آبی چهارخانه‌ای، سینی اسپند به دست، دم درِ مدرسه چشم انتظار بچه‌هاست.

 او با لبخندی زیبا به من سلام می‌کند و مامان به جای من جواب سلام می‌دهد و نگاه معنا داری به من می‌کند تا بفهمم من نیز باید سلام کنم! با کمی خجالت سلام می‌کنم! بابای مدرسه در حالی که دستی بر سرم می‌کشد با روی خوش جوابم می‌دهد.

با شور و شوقی زیاد وارد حیاط مدرسه می‌شوم. هرلحظه شلوغ تر می‌شود و خنکای صبحگاهی روز اول مهر در حالی که زمین نیز قطرات آب پاشی شده را به خود دیده و لمس کرده، صورتم را نوازش می‌دهد.

بابا و مامان‌های بسیاری همراه بچه‌ها به مدرسه آمده‌اند و فضای حیاط پر از آدم‌های جور واجور است!

به هر طرف که نگاه می‌کنی دانش‌آموزانی را می‌بینی که هریک در حالت‌های خاصی ایستاده و یا نشسته‌اند.

یکی شاداب و دیگری مغموم و سر در گریبان! آن یکی گریه می‌کند و یکی دیگر دست مامان را سفت گرفته و بی تابی می‌کند.

 اما من بی نهایت خوشحالم و منتظر! خلاصه هرکس با رنگ و لعاب و چهره خاصی به پیشواز «مهر» آمده است.

در حالی که مشغول نگاه کردن به دیگر بچه‌ها هستم، زنگ به صدا در می‌آید و آقای ناظم با لبخند و روی خوش و گفتن «عزیزانم لطفاً سر صف بایستید!» ما را به ایستادن در صف فرا می‌خواند.

آنقدر بی تاب حضور در کلاس هستم که بی اختیار دستم را از دستان مامانم بیرون می‌کشم و کوله را در دست گرفته به سمت صف‌های خط کشی شده با رنگ زرد می‌روم.

حالا دعواهای بچه‌ها بر سر جلو صف ایستادن شروع می‌شود. من که جثه نسبتاً ریزی دارم با علی «چاق و توپول» و مسعود «قدبلند!» در حال بحث هستم تا بتوانم از همه جلوتر در جلوی صف بایستم.

 بالاخره آقای ناظم با صبوری و نرمی از بچه‌ها می‌خواهد صف‌ها را تشکیل دهیم. با صدای بلند از جلو نظام داده و صف را منظم می‌کند.

حالا به نظر عدالت در ایستادن رعایت می‌شود و من با آن جثّه به مراتب ضعیف تر از دیگران، به آرزوی خود که ایستادن در اول صف است، می‌رسم. 

در حالی که همه با هم بر سر جلوتر ایستادن به جدل و هُل دادن مشغولند، گروهی از بچه‌ها با لباس‌های رنگین و در حالی که یکی از آنها سینی تزئین شده با روبان‌های قرمز رنگ در دست دارد، با نظمی خاص قرآن را می‌آورند و در جلوی جایگاه مقابل یکی از دانش‌آموزان که در پایه‌های بالاتر تحصیل می‌کند، قرار می‌دهند.

حالا با تذکر آقای ناظم همه ساکت شده و منتظر شنیدن قرآن می‌شوند.

بعد از پایان خواندن قرآن، پرچم سه رنگ ایران که به میله آهنی بلندی در ابتدای صف آویزان شده است، توسط یکی از دانش‌آموزان که در دستان خود دستکشی دارد و لباس فُرم مخصوصی به تن کرده است، با هماهنگی و دستور آقای ناظم که به احترام پرچم دستان خود را روی سینه‌اش گذاشته است، بالا می‌رود و بچه‌ها نیز دستان خود را مانند او روی سینه خود گذاشته و سرود زیبای ایران را همزمان با بلندگوی مدرسه زمزمه می‌کنند.

در ادامه، در حالی که آقای ناظم باز دوباره از جلو نظام داده و بعد خبردار می‌دهد، آقای مدیر با چهره‌ای باز و خندان از دفتر بیرون آمده و به گرمی مقابل بلندگو به بچه‌ها سلام می‌کند و خوش‌آمدمان می‌گوید.

تمام مامان‌های بچه‌ها در گوشه‌ای از حیاط مدرسه ایستاده‌اند و ما را نگاه می‌کنند. نوبت رفتن به کلاس می‌شود. صحنه قشنگی است! قرآنی را در بالای درِ ورودی سالن قرارداده‌اند و آقای مدیر نیز شاخه‌های گل رُز را در کنارش گذاشته و به بچه‌ها که در صفی منظم وارد کلاس می‌شوند، هدیه می‌کند و خوشامد می‌گو‌ید.

جعبه شیرینی در دستان بابای مدرسه است و در بدو ورود به کلاس، هریک از بچه‌ها یک شیرینی بر می‌دارند.

در این هنگام، مامانم به همراه تعدادی از مامان‌های دیگر جلوتر می‌آید و ما را هنگام ورود به کلاس همراهی می‌کند.

 همه به نوبت از زیر قرآن عبور می‌کنیم. داخل کلاس می‌شوم؛ کلاس مرتب و تمیز است و میزها با نظم خاصی چیده شده‌اند. وارد کلاس که می‌شویم، باز دعوا بر سر نشستن در میز جلو شروع می‌شود و انگار لازم است یک نفر بچه‌ها را نظم دهد.

بالاخره با هر کَلکی هست، هرکس پشت میزی می‌نشیند. بعضی از بچه‌ها که چاق هستند جا را برای نشستن لاغرها تنگ می‌کنند و با قلدری! اینجا هم مانع نشستن می‌شوند.

در کنار این موضوع، دست چپ‌ها با دست راست‌ها هنگام نشستن دچار مشکل هستند.

خلاصه در همهمه بچه‌ها گم شده‌ایم که ناگهان با ورود آقای معلم همه ساکت شده و با پرپا گفتن او، همگی از جای خود بلند می‌شویم.

آقا معلم با خنده رویی و خوشحالی زیاد، در حالی که قد نسبتاً بلند، چهره‌ای گندمگون با ته ریشی و کت و شلواری سرمه‌ای رنگ، پیراهنی سفید با خط‌ های ریز و کیف مشکی در دست دارد، روی صندلی می‌نشیند.

به ما سلام کرده و خوشامد می‌گوید. همان اول، چهره جذاب و دلنشین او در دلمان می‌نشیند و انگار مهربانی او تمام وجودمان را در بر می‌گیرد.

در حالی که با خنده و شوخی بچه‌ها را می‌خنداند، خود را معرفی می‌کند و می‌گوید «خراسانی» هستم. لبخند بچه‌ها نشان می‌دهد که همه او را دوست دارند و از او خوششان آمده است.

پس از چند دقیقه خوش‌وبش، از ما می‌خواهد یک‌به‌یک خودمان را معرفی کنیم. البته ظاهراً لیست بچه‌ها را دارد، اما به نظر می‌رسد قصد دارد هرکس خودش را معرفی کند.

علی کچوئی! حاضر... مسعود صادقی! بله، محسن یگانه! الله؛ خلاصه همه با لحنی، حاضری گفته و اسمشان در دفتر تیک می‌خورد. 

آقا معلم کمی از اولین روز مدرسه می‌گوید و نکاتی در خصوص نظم داشتن در کلاس را بیان می‌کند.

روی تخته با دستخط معمولی‌اش عبارت «به نام خدا» را می‌نویسد، اما خبری از درس دادن نیست. انگار بچه‌ها آزاد هستند تا باهم به خوبی صحبت کرده و بازیگوشی کنند.

آقای خراسانی نیز مدام فقط لبخند می‌زند و به صحبت‌های بچه‌ها گوش می‌دهد.

خلاصه! بعد از دقایقی زنگ تفریح می‌خورد. به حیاط می‌رویم. لقمه نان و پنیری را که مامانم در کیفم گذاشته است را بیرون می‌آورم و در گوشه‌ای شروع به خوردن می‌کنم.

خیلی دوست دارم دوستان جدیدی پیدا کنم. با علی که در کلاس کنارم نشسته بود کمی صحبت می‌کنم. او نیز ساندویج نان و پنیرش را در دست دارد و می‌خورد و بعد سیب قرمز رنگی که مامانم در کیفم قرار داده بود را با او نصف می‌کنم.

همین چند دقیقه بهانه آغاز دوستی‌مان می‌شود.بعضی از دانش‌آموزان نیز در جلوی بوفه مدرسه ایستاده‌اند و در خرید و گرفتن خوراکی از بابای مدرسه، باهم زورآزمایی می‌کنند.

خلاصه زنگ دیگر نیز به همین منوال و کوتاهی می‌گذرد و بالاخره زنگ پایانی به صدا در می‌آید.

بچه‌ها در حالی که شاد و خندان هستند، دستان مادران خود که در حیاط منتظرشان ایستاده‌اند را می‌گیرند و با شور و حال خاصی مدرسه را ترک می‌کنند.

به خانه می‌روم و با کمک مامان کوله را از پشتم در می‌آورم. دستانم را می‌شویم و منتظر می‌مانم تا مامان سفره را انداخته و ناهار را با هم بخوریم.

از دیدن «لوبیا پلو» که غذای مورد علاقه‌ام است، خوشحال می‌شوم و در حالی که به شدت گرسنه هستم، تند تند شروع به خوردن می‌کنم.

مامان از من در خصوص حال و هوای امروز مدرسه می‌پرسد و از دوستان جدیدی که پیدا کرده‌ام و برخورد معلم، پرس و جو می‌کند.

اول فقط سری تکان می‌دهم، اما کم‌کم که گرسنگی‌ام رفع می‌شود، بهتر به این پرسش‌ها پاسخ می‌دهم و مامان نیز سعی می‌کند، با تکان دادن سر خود، حرف‌هایم را تأیید کند.

من نیز با خوشحالی برایش توضیح می‌دهم. بالاخره امروز که روز اول مدرسه رفتنم بود با خاطره‌ای به یاد ماندنی و خوب پایان می‌گیرد.

حالا چشم‌هایم سنگین می‌شود و کم‌کم در کنار کوله و کتاب‌هایی که برای روزهای آینده آماده کرده‌ام، به خواب می‌روم.

این یک روایت کوتاهی از اولین روز مدرسه بود، اما این کتاب بزرگ، برگ‌های زیادی دارد که هر روز تکرار می‌شود و محتوای خاص خود را دارد و خلاصه حکایتی است اول مهر!

انتهای پیام/

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        تازه های کتاب
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول