به گزارش بخش دفاع مقدس خبرگزاری فارس از ساری، احمدعلی ابکایی، از فرماندهان گردان امام محمدباقر(ع) لشکر ویژه 25 کربلا، به مناسبت ایام عملیات کربلای پنج روایتی را از حال و هوای آن روزهای به یاد ماندنی و آن لحظات ناب عاشقی، به شیوایی بیان کرده، لحظه به لحظه که پای صحبت او مینشینی، بوی مجاهدت، مردانگی و ایثار به مشام انسان میرسد، این ناگفتههای دلنشین تقدیم به مخاطبان میشود.
* یک گردان به ازای یک لشکر
شب چهارم عملیات کربلای پنج، درگیریهای ما تا چهار، پنج صبح ادامه داشت، عملیات از ساعت دوازده و نیم شب شروع شده بود، نمیدانم عراقیها آن شب چقدر نیرو وارد کردند؟ چون هر تانکی را که میزدیم و توی باتلاق میافتاد، سریع یک تانک دیگر جایاش را پر میکرد، نمیدانم ما با چه استعدادی از دشمن در جلو، درگیر بودیم، بعداً سردار صحرایی به نقل از سردار قربانی میگفت: «آن شب یک گردان ما "امام محمدباقر(ع)" متلاشی شد، اما ما توانستیم یک لشکر دشمن را متلاشی کنیم، در واقع قصد ما گرفتن پل نبود، انهدام نیروی دشمن بود، اگر آن شب حمله نمیکردیم، لشکر دشمن طی روز حمله میکرد و به احتمال زیاد خط را از ما پس میگرفت.»
* دستور عقب نشینی
تا ساعت چهار صبح، حتی کوچکترین سرکشی هم به من نخورد، به ما دستور عقبنشینی دادند، وقتی بلباسی (فرمانده گردان) به من دستور داد باید عقب برویم، با تعجب پرسیدم: «عقب؟ هنوز گردان دوم "امام محمدباقر(ع)" را وارد نکردهایم، به محض این که وارد شدند، کار را تمام میکنیم.» گفت: «باید عقب بکشیم، این یک دستور است.»
ما تا آن موقع نمیدانستیم چه بر سر گردان دوم ما آمده است. گرفتن پل خیلی سخت بود، چون ما دقیقاً در قلب دشمن بودیم، ساعت چهار، پنج صبح دستور عقبنشینی دادند که وقت داشته باشیم شهدا و مجروحان را جمع کنیم، چون وقتی هوا روشن میشد، دیگر کسی زنده نمیماند، اواخر درگیری ما، بلباسی به گردان دوم که در خط دو بودند و هنوز از کانال ماهی عبور نکرده بودند، دستور حرکت داد که به کمک ما بیایند، یکی از تاکتیکهای درگیری این است که در حین عملیات، آتش توپخانه را میفرستند روی عقبه که پشتیبانی را قطع کنند، عراق هم گرای جاده ما را داشت و آتش توپخانهاش را ریخت روی جاده، آن قدر آتش ریختند که فرمانده گردان دو و جانشین و معاون گردان، هر سه تا مجروح شدند، حدود دو دسته کامل از بچههای گردان دو، شهید و مجروح شدند، در حقیقت متلاشی شدند، وقتی خمپارهها میآمدند و یک گروهان کامل را زمینگیر میکردند، گروهان بعدی سریعاً خودش را برای نجات اینها میرساند که باز هم خمپاره میآمد و ... .
* دو گروهان شهید و مجروح
یک مرتبه روحیه بچههای گردان دوم افت میکند، فاصله آنها تا ما حدود یک ساعت بود، فقط گروهان سه که فرماندهاش آقای حجت صالحی بود، سالم ماند، یعنی دو گروهان از نیروهای گردان دوم ما از رده خارج شد و به خط اول نرسیدند، نیروهای این یک گروهان در حال دویدن از کانال ماهی عبور کردند، یک ساعت تمام دویدند، بلباسی هم هنوز خبر نداشت که از گردان دومش، دو گروهاناش از بین رفتهاند، وقتی حجت به ما رسید، گفتم: «بقیه نیروها کجا هستند؟» جواب داد: «هیچی؟» گفتم: «یعنی چه؟» صالحی گفت: «فرمانده گروهانها با نیروهاشان متلاشی شدند، هیچ کس نمانده، فقط همین قدر ماندیم، من هم با نیروهام بکوب خودم را رساندم.»
بلباسی نفس نفس میزد و عرق کرده بود، تمام بدناش را گِل شُل گرفته بود، نفس تازه کردم و گفتم: «فقط زخمیها را کشیدیم کنج خاکریز که دوباره ترکش نخورند.»
و ادامه دادم: «آقای بلباسی! با این گروهان برویم و پل را بگیریم؟» گفت: «نه، دستور عقبنشینی داده شده.»
بعد رو کرد به حجت و گفت: «شما دیگر درگیر نشوید! فقط نیروهات را ببر جلو! اول مجروحها رو جمع کن، بعد شهدا را، کسی دست خالی نیاید!»
* کسی دست خالی عقب نیاید
و چند بار این جمله: «کسی دست خالی عقب نیاید» را تأکید کرد و بچههای من هنوز هم جلو بودند، من دویست متر عقبتر آمده بودم تا ببینم تکلیف چیست.
نیروها مشغول درگیری بودند، این گروهان را سریع بردیم جلو و همان جا سازماندهی کردیم، مجروحان در دو طرف جاده افتاده بودند، یکی یکی آنها را بلند میکردند، من و حجت رفتیم جلو، تا همان جا که پیش روی کرده بودیم، به حجت گفتم: «اگر همین طوری عقب بکشیم، عراقیها میفهمند و روی ما فشار میآورند.»
حجت را دوباره فرستادم سراغ مجروحان و من و شهید داداشی که اهل امیر کلای بابل بود و آقای برج علی ملک خیلی و یک نفر دیگر، اسلحه و مهمات برداشتیم و همان جلو ایستادیم و خط آتش درست کردیم تا بچههای عقب با خیال راحت مجروحان و شهدا را جمع و جور کنند، عراقیها هم وقتی فهمیدند ما دیگر نمیتوانیم پیش روی کنیم، روی ما فشار آوردند تا این که کم کم عقب آمدیم و در خاکریز عقبتر مستقر شدیم.
* 36 جامانده
سی و شش نفر از شهدای ما در فاصله پنجاه متری پل جا ماندند، من فکر میکنم بعد از ما پای هیچ ایرانیای به آن جا نرسید، هیچ رزمندهای نتوانست این قدر جلو برود، من حدود یک ربع، دیرتر از بقیه برگشتم، میخواستم مطمئن شوم که مجروحی نمانده یا اگر مانده کمکاش کنیم، من آخرین نفری بودم که به این طرف خاکریز آمدم.
جنازه شهدای آن شب را بعد از دوازده سال برگرداندند.
حمل مجروح کار سختی است، مثلاً اگر یک مجروح قد بلند باشد، خیلی سخت میشود، یا اگر کسی سنگین وزن باشد، کار بسیار سختی است، چهار نفر باید برای حمل او حاضر باشند.
* دیدار مجدد شهدای باتلاق
دیگر هوا گرگ و میش شده بود، من هم آمدم روی دژ، کنار نیروهای لشکر 41 ثارالله(ع) کرمان، دیگر کسی آن جلو نمانده بود، از دژ لشکر41 عبور کردم، توی مسیر دوباره چشمام افتاد به شهدای داخل باتلاق، دیگر به نزدیکی دژ خودمان رسیدم، نمازمان داشت قضا میشد، من فکر میکردم بلباسی نیروهای باقی مانده را به این جا، یعنی خط دژ آورده است، نمیدانستم که آنها را در خط دو مستقر کرده، سریع تیمم کردم و نماز خواندم، بچهها متفرق شده بودند، پیک گردان «ملک خیلی» و شهید داداشی که رفته بودند عقبتر، متوجه شدند که بلباسی و کل گردان رفتهاند عقب، اینها هم پشت سر آنها راهی شدند، تنها مانده بودم، با کمی از بچهها که آن جا بودند، نمازمان را خواندیم و بعد به یک تانک تکیه دادم و خوابام برد.
انتهای پیام/86020/س30/ض1002