اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

استانها

فارس گزارش می‌دهد

انگشتر طلا تحفه زنده ماندن دختر معلول

مادر دختر معلولی که نزدیک بود دخترش جانش را از دست بدهد، پس از بازیافتن حیاتی دوباره، انگشتر طلای دخترک را به پاس قدردانی از لطف خداوند به بهزیستی اهدا کرد.

انگشتر طلا تحفه زنده ماندن دختر معلول

به گزارش خبرگزاری فارس از قم،  قرار بود در صبح یک روز پاییزی کسانی که با کسب مدال قهرمانی، خط بطلانی بر روی ناتوانی جسمی کشیده بودند، معرفی و تجلیل شوند.

ساعت، 10 صبح را نشان می‌داد و همه معلولان با هر نوع معلولیتی به تنهایی یا به همراه خانواده به محلی که قرار بود مراسم برگزار شود می‌آمدند، کمی نگذشت که سالن پر شد از کودکان، زنان و مردانی که یا خودشان دچار آسیبی شده بودند یا یکی از اعضای خانواده‌شان با این درد و رنج آشنا بود.

زن جوانی با دختر کوچکش که حدود 10 ساله نشان می‌داد، وارد سالن شدند و بر روی یکی از صندلی‌های میانی سالن نشستند.

سیدمهدی تحویلدار که معمولا اجرای برنامه‌های گلریزان را بر عهده دارد، مجری این برنامه است و با میکروفونی که بر دست گرفته بود بر روی «سن» راه می‌رفت و از ثواب زندگی و صبر با کسی که بیمار است، سخن می‌گفت.

تمام جمعیت که بیش از 500 نفر بودند، حواسشان به سمت مجری و سخنانی که بر زبان می‌آورد، جلب شده بود و کمتر کسی به اطرافش توجه می‌کرد.

شاید نفس‌ها در سینه حبس شده بود و همه منتظر بودند که ببینند چه کسی در میان این همه موفقیت کوچک و بزرگ که با وجود ناتوانی کسب شده، شایسته تقدیر است.

یکی از اساتید اخلاق از صبر و بردباری خانواده‌ها و معلولان در برابر این سختی سخن می‌گفت و پاداشی که خداوند برای این بردباری به آنان عطا می‌کرد را یک به یک بر می‌شمرد.

تحویلدار بار دیگر به صحنه برگشت و در مورد هدایایی که خیران و نیکوکاران برای معلولان داده بودند، سخن می‌گفت و از خیرانی صحبت می‌کرد که نمی‌خواستند نامی از ایشان برده شود و ترجیح می‌دادند که گمنام بمانند.

در این لحظه صدای زن جوان از میان جمعیت توجه همه را به سمت خود جلب کرد، زن در حالی که بر سر خود می‌زد با فریاد از مردم کمک می‌خواست؛ هنوز هیچ کس نمی‌دانست که چه اتفاقی افتاده است.

عقربه‌های ساعت از حرکت ایستاده بودند و گویا زمان متوقف شده بود و در این حین صدای زن بلند‌تر می‌شد که با فریاد خدا را صدا می‌زد و می‌گفت خدایا ......! یا امام حسین ...! یکی به دادم برسه بچه‌ام هلاک شد.

جمعیت به طرف صدا دویدند و در تلاش بودند تا دختر بچه‌ای که رنگش به کبودی می‌گرایید را بهبود بخشند، ولی گویا فایده‌ای نداشت و رنگ دخترک کبودتر از قبل می‌شد و فریاد مادر بلندتر ...

صدای تحویلدار، پشت میکروفن با صدای زن جوان در هم آمیخت که با بغض می‌گفت: گویا یکی از معلولین بزرگوار که در این جمع بود حال و روز بدی دارد. چه لحظات سختی است ...! ان‌شاءلله که برای این عزیز مهمان اتفاقی نیفتند ...

بغض جمعیت ترک برداشته بود و سر به هر طرف که می‌چرخاندی صورتی پر از اشک را می‌توانستی ببینی، لب‌ها همه در حال زمزمه بود، گویا دعا می‌کردند. 

اشک پهنای صورت مادر را گرفته بود و در ذهن تمام 10 سال گذشته و بزرگ شدن کودکش را مرور می‌کرد، لحظاتی که زهرا به دنیا آمده بود و او از به دنیا آمدن کودکش خوشحال بود، لحظاتی که نمی‌توانست سخن بگوید و دکتر به او گفت که دخترت مشکل گفتار دارد.

اشک امانش را بریده بود، در دل نیتی را گذراند و با خدا چنان صحبت کرد که گویا تمام سختی‌هایی که در طی این سال‌ها کشیده بود را یک به یک برمی‌شمرد و پاداش زحمات چندین ساله‌اش را طلب می‌کرد.

زمزمه‌ها برای اتفاقی که لحظاتی پیش رخ داده بود، ادامه داشت، شنیده‌ها حاکی از آن بود که زهرا موقع خوردن خوراکی دچار خفگی شده و تلاش مادر نیز بی‌نتیجه بوده است.

لحظاتی گذشت و در میان همهمه جمعیت، مردی که بالای سر کودک ایستاده بود با حرکت دست به مجری برنامه اشاره‌ای کرد که نشان از این بود که دخترک از مرگ نجات یافته است.

اشک مجری به لبخند تغییر کرد و با لحنی که هنوز بغض در آن نمایان بود، می‌گفت: خدا این کودک را بار دیگری به ما عطا کرد که باید به پاس این نعمت قدردان او باشیم.

هر کسی سرجای خود نشست و مادر اشک را از پهنای صورتش پاک کرد، ولی نمی‌توانست لحظه‌ای از دیدن کودکش که در حال لبخند بود، چشم بر دارد، هنوز هم آسمان چشمش بارانی بود.

تحویلدار خواست که دخترک را به بالای «سن» بیاورند و سپس در حالی که دست دخترک را گرفته بود و او را نشان جمعیت می‌داد، از عنایت خدا سخن می‌گفت و در این حین از دخترک خواست که میکروفن را در دست بگیرد و خود را به جمعیت معرفی‌ کند.

ولی زهرا قادر به تکلم نبود و نمی‌توانست سخن به زبان بیاورد و با نگاهی معصومانه جمعیت را می‌نگریست، بار دیگر پهنای صورت مادر را اشک پر کرد و در دل از خدا می‌خواست همانگونه که جان دخترش را به او بخشیده، زبانش را نیز بگشاید تا بتواند تکلم کند.

به هرحال خدا عمر زهرا را به مادر بخشیده بود و حال نوبت او بود که نیتش را عملی کند، مادر انگشتر طلایی که در دستان زهرا جا گرفته بود را در آورد و برای کمک به معلولان هدیه کرد.

اشک پهنای صورت حاضران در جلسه را پر کرده بود و کمتر کسی بود که این همه ایثار و فداکاری را تحسین نکند.

انگشتر طلا نذر زنده ماندن کودک معلول شد تا همه بدانند که برای مادر، فرزندش هر چه که باشد دلبند و دوست داشتنی‌تر است و این هدیه نشان قهرمانی در عرصه عشق و ایثار بود که برای ابراز همدردی با کسانی که این رنج را تجربه می‌کنند، مرحمی باشد بر زخم‌هایی که در دل روزی هزار بار سر باز می‌کند و زبان به کفر نعمت نمی‌گشایند.

در کوی عشق شوکت شاهی نمی‌خرند/اقرار بندگی کن و اظهار چاکری

ساقی به مژدگانی عیش از درم درای/تا یک دم از دلم غم دنیا به دربری

-----------------------------------------------

گزارش از: سمانه سادات فقیه سبزواری

-----------------------------------------------

انتهای پیام/78005/ب40/آ3004

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        تازه های کتاب
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول