به گزارش خبرگزاری فارس از تبریز، ماه مهر هم سپری شد و اکنون روزهای آبانماه نرم نرمک از راه رسیدهاند تا جلوهای زرد، سرخ و پاییزی به آذربایجان ببخشند. اینک و در نیمه پاییز آذربایجان، هوایی که آرامش و لطافتش هر سال صدها خاطره میآفرید، در جایگاه کابوسی آمیخته با ترس و سرما، بیش از 70 روز است همسفر لحظه لحظههای مردمان اهر، ورزقان، هریس و کلیبر بوده است.
عید قربان هم آمد و رفت، اما حاجی و حاجیههای اهر و ورزقان، گوسفندی نداشتند تا به رسم سالهای گذشته قربانی کنند و جوی باریک و بلندی از خون سرخ و گرم گوسفندان را در کوچه پس کوچههای شهر و روستایشان راه بیندازند؛ آنها که گوسفندی برایشان مانده هم خانهای نداشتند که قربانی را بر دیوار حیاطش بیاویزند و تکه تکه و بستهبندی کنند و به دست همسایگان و مستحقان برسانند.
میدانستیم سرمای طاقتفرسا و زودهنگام آذربایجان در راه است، اما سرعت کارهایی که باید صورت میگرفت کمتر چیزی بود که انتظارش میرفت. همین شد که هنوز هم هزاران نفر از هموطنان ما شبهای پاییزیشان را در چادر به صبح میرسانند. برای همین است که این روستاییان، مردمانی که تا چند ماه قبل مدام برای نزول برف و باران دست به آسمان بلند میکردند، اکنون دستان لرزان و زخمدیده خود را برای تعویق بارشها به درگاه خداوند بلند میکنند؛ برای اینکه شاید آسمان دلش به رحم بیاید و به جای اشک ماتم، نور و گرما بباراند روی زندگیشان که از بین رفته و به تلی خاک تبدیل شده و در این میان، خیلی از عزیزانشان را هم با خود برده و نیاورده است.
لازم نیست رنج سفر به این شهرها و روستاهای کشور را از میان جادههایی که اکنون بیش از هر زمان دیگری ناهموار و صعب شدهاند بر خود هموار کنید تا خستگی را در چهره این مردمان خستگیناپذیر ببینید. کافی است سری به یکی از پایگاههای اطلاعرسانی یا وبلاگهای آذربایجان بزنید و تصاویر غمانگیزی را ببینید که چندی است از میان برنامههای تلویزیون ملی و روزنامههای سراسری رخت بربستهاند و جایشان را به قطار پرشتاب طلا و ارز، نامهنگاریهای مسئولان، اتوبوسهای راهیان نور یا حتی چرخ و فلک مرگآفرین ائلگلی تبریز دادهاند.
امروز فقط میتوان چهره بیحال و بیرمق اللهوردی را دید که با چشمانی غمزده و دستانی ترکخورده، لابهلای خرابههای خانه خشتیشان نشسته؛ همسایههای سابق و چادرنشینان فعلی روستا میگویند اللهوردی را خدا نگه داشته است، سقف خانه رویش آوار شده اما به شکلی معجزهآسا زنده مانده. خودش اما چیزی نمیگوید، لبهایش را به هم فشار میدهد، دستان کوچکش را دور قاب عکس لب پریده و خاک گرفتهای حلقه کرده و روی یک تپه خاک مینشیند و به جایی زل میزند که گویی خانهای بوده، ساده اما پر از خوشبختی و او و بزغالهاش و پدر و مادری که رد نفسشان اکنون فقط در هوای سرد معلق مانده در آن شب را صبح میکردند و سپیده که میزد صدای مادر بود که اللهوردی را میخواند و او خمار و خوابآلود خود را به مدرسه میرساند تا شاید روزی دکتر شود و چروک کف دست پدر را خوب کند یا مهندس شود و مادر را با هواپیمایش ببرد مکه. مثل همان سفری که همگی رفتند مشهد و عکس هم گرفتند و قاب کردند. همان قاب عکس لب پریده و خاک گرفتهای که اکنون در دستان خسته اللهوردی است.
چیزی نمیگوید، فقط لبها را به هم فشار میدهد و هر از گاهی با پشت دستش که زخم خورده از سرما و خاکآلود و پف کرده است، چشمش را فشار میدهد تا نمناکی گوشه چشمش را پاک کند، که پدر میگفت: کیشی آغلاماز ...
مرد هم که باشی و مردانه هم که ایستاده باشی، بغض راه گلویت را میبندد و نفس بالا نمیآید با دیدن کودکی که اینچنین غمزده و تنها، میخواهد حرف پدر را از یاد نبرد.
حالا اللهوردی مانده و گلناز، حسین، الیار و چادرهایی که سفیدیشان با باد و باران روزهای اخیر، دیگر توی چشم نمیزند. بچههایی که شاید تا چند وقت قبل همدیگر را نمیشناختند اما حالا و هر روز با هم یک آرمان دارند. حالا هر روز همگیشان جمع میشوند، گلناز موهای بافتهاش را زیر روسری سبز رنگی که به تازگی هدیه گرفته میبندد و الیار کفشهای کتانی تازهاش را به پا میکند و میروند آجرهای سرخ و زرد را دانه دانه میگذارند داخل چرخ حسین و او هم به آرامی فریاد میزند خیلی سنگینش نکنید و چرخ را میبرد و خالی میکند تا مادر که چادر گل گلی را به کمر بسته و باقی آدمها که توی حیاط ایستادهاند دانه دانه بردارند و رج رج دیوار بچینند و بالا ببرند.
و شب که میآید به دور از تمام جوش و خروش روز، هر یک به تنهایی سر بر بالینی بگذارد و اشکهای تنهاییاش را تسبیح کند و در دستان خسته و ترکخوردهاش بچرخاند و با یاد پدری یا مادری یا عزیزی که از دست داده، شب را لابهلای هوایی که از این دشت ماتمزده میآید و توی چادر میپیچد، به صبح گره بزند.
با لحن کودکانهای که زود بزرگ شده بود، گفت: کاش شب نمیشد. اسمش طاها بود. گفتم چرا؟ گفت سردم میشود و به چادر خاک گرفتهای اشاره کرد که رویش نایلون بزرگی کشیده شده بود. گفتم پتو نداری؟ گفت مادر ندارم. دیگر چیزی نگفتم، او هم چیزی نگفت.
و روزگار هنوز میگذرد، کودکان ارسباران هنوز با چهرههایی که سرما سرخشان کرده لبخند میزنند و نمیگذارند کسی صدای گریههایشان را بشنود، اما هر روز پاهایشان تا زانو در گل و لای باران شب گذشته فرو میرود و خس خس سینههایشان نمیگذارد هوای پس از باران را فرو دهند.
کودکانی که وقتی اصرار میکنی یک لباس دیگر هم بگیر، با همان شرم کودکانه سر را پایین میگیرند و میگویند همین کافی است، بقیه هم سردشان است.
کودکانی که روستایی بودنشان مانع «بزرگ» بودنشان نیست و خیلی راحت میتوان گذر یک نسل را در کلماتشان یافت و حسرت خورد که چرا تا حالا به سراغ این کودکان بزرگاندیش نیامده بودیم. قبل از این، در شرایطی عادیتر و آرامتر وقتی که باد خنجری بر دست و صورت این کودکان نبود؛ هنگامی که سرپناهی از آرامش بالای سرشان بود و از خانوادهشان فقط یک قاب عکس به جا نمانده بود.
لرزشهای این چند روز نشان داد روزهای بحران و سخت هنوز نگذشتهاند، هیچگاه نگذشته بودند؛ این ما بودیم که سادهدل نشستیم تا حادثه بیاید و به بحران تبدیل شود، بعد ما مدیریتش کنیم. هر چند قولهای متعدد عمل نشده در رابطه با ساخت خانه برای مردم مناطق آسیب دیده خلاف ادعای مدیریتمان را به تلخی به رخ میکشد؛ قولی که این اواخر به تحویل کانکس تبدیل شد اما آن هم هنوز چهره عملی شدن به خود نگرفته است.
وضعیت بلاتکلیف گذران روزگار برای مردمانی که روزشان از خروسخوان آغاز میشد و کار بود و کار تا هنگامی که بلند آفتاب در پشت کوههای دور دست محو شود، آنها را آزار میدهد. مردمی که اکنون کاری ندارند جز اینکه ببیند کدام مسئول چه میگوید و دیگری چه وعدهای میدهد. مردمی که این روزها به جای داس و ابزار برداشت محصول، کلنگ و بیل به دست گرفتهاند و خود، سازنده خانههایشان شدهاند.
خانهها را یک بار دیگر هم ساخته بودند اما با لرزشی بر سرشان آوار شد؛ حالا امیدوارند و امیدواریم این لرزهها و پسلرزههای هر روزه، که بنیانهای بسیاری از خانوادههای ارسباران را از بین برد، بار دیگر بنیان خانههای باقی مانده این مردمان را از میان برندارد و داغی دیگر بر دلشان ننهد که خنکای این باد و باران پاییزی، مرهمی بر دلهای داغدارشان نمیشود.
.............................
فرینوش اکبرزاده
.............................
انتهای پیام/ز10/ف4004