به گزارش خبرگزاری فارس، کتاب "بازجو" نوشته "گلن ال. کارل" که خود از بازجویان سازمان سیا بوده روایتی از سازمان سیا و عملکرد آن در قبال مظنونین به عملیاتهای به اصطلاح تروریستی است.
این کتاب داستانی از مهمترین مأموریت نویسنده در طی دوران بیست و سه ساله خدمتش به عنوان عضوی از سرویس مخفی سازمان سیا به شمار میرود.
کتاب بازجو که داستان ناراحتی و ترس و سردرگمی است، ارایه کننده نگاهی تکان دهنده و ترسناک از دنیای جاسوسی مرکز حقوق بشر جهان! است.
کارل به مدت بیست و سه سال به عنوان یکی از اعضای سرویس مخفی سازمان سیا مشغول بود که در سال 2007 و هنگامی که پست معاونت افسر اطلاعات ملی در امور تهدیدات فراملی را برعهده داشت، بازنشسته شد و اکنون در واشنگتن زندگی میکند.
خبرگزاری فارس به جهت تازگی، سندیت و اهمیت موضوع اقدام به ترجمه کامل این کتاب نموده که بصورت سلسلهوار منتشر میشود.
* تدابیر امنیتی در منطقه موسوم به نقطه صفر بسیار شدید بود
آن روز بعد از ظهر پا بیرون از درب آن ایستگاه گذاشتم و به محوطه رفتم تا تاریکی و مه و باران ملال آور آن را تماشا کنم. .............................. (سه خط توسط سیا سانسور شده است). یک نفر بیرون ایستاده و نگهبانی میداد. و یک .... (سانسور) نیز از پشت دیواری که مقابل او بود، خم شده بود. به سختی میشد در آن مه که همه چیز را فرا گرفته بود تا 70 متر جلوتر را دید. خودروها مجبور بودند در میانه روز از نورافکنهای بالای خود استفاده کنند. نور چراغها نیز خیلی زود به رنگ خاکستری میگرایید. مردم مانند جسمی تیره رنگ و شبه گونه به نظر میرسیدند و همین که چند قدم جلوتر میرفتند از نظر خارج میشدند. چند روز بعد متوجه شدم این تیرگی ملالآور هوا همچون پوششی سیاه رنگ نقطه صفر را به مدت یک هفته دربر خواهد گرفت و روحیه همه ما را تحت تأثیر قرار خواهد داد و در هالهای از مرگ غرق خواهد کرد.
من برای مدتی بیرون از ساختمان و در محوطه ایستادم و به تماشای آمد و شد خودروهایی که نورافکنهای بالای سقفشان روشن بود یا سایه آدمهایی که پیدا و غیب میشدند، پرداختم و به صدای غژغژ باز و بسته شدن دروازه یا صدای برخورد قطرههای باران به سقف گوش دادم. هر پنجره ساختمان به صورت .............. (سانسور) بود. پلههای ورودی نیز به این شکل بودند. مردم وارد و خارج میشدند و هیچ گونه توجهی به من نمیکردند. هوا مرطوب بود و سرما تا درون آدم نفوذ میکرد.
* القاعده برای سر هر آمریکایی 100 هزار دلار جایزه تعیین کرده بود
نگهبان به من اشاره کرد تا پیش او بروم .... و دستانم را روی بخاری نگهبانی گرم کنم. قبول کرده و برای دقایقی کنار او نشستم. ما به هم لبخند زدیم اما من نتوانستم کاری کنم که او متوجه حرفم شود. او تنها لبخند می زد. تلاش کردم برخی کلمات محلی را که در حال یادگیری آنها بودم، به کار ببرم و سعی کنم جمله یا محتوایی را که با این ده تا پانزده کلمه میتوان ساخت، مطرح سازم. کلماتی مانند بله، خیر، خوب، بد یا بسیار خوب. سوالات خود را با اشاره دست و بدن و به صورت پانتومیم تکرار کردم و پرسیدم: فرودگاه کجا است؟
حرف من هیچ اثری نداشت. او تنها لبخند می زد اسحله را هم بین پاهای خود گرفته بود. تنها عبارتی که او متوجه شد، عبارت "متشکرم" بود. دست خود را به روی سینهاش گذاشت تا تشکر خود را از اظهارات من نشان دهد و به من بگوید برایم از صمیم قلب آرزوی سلامتی دارد. من روی دروازه مجتمع که در سی متری ما قرار داشت تنها توانستم از علامت سفید رنگی سردرآوردم که از افراد میخواست همواره و در همه مواقع هوشیاری خود را حفظ کنند.
روی آن علامت سفید نوشته شده بود:
«مسیر خود را متنوع کنید! به یاد داشته باشید که القاعده 100 هزار دلار جایزه در ازای کشتن هر آمریکایی تعیین کرده است.»
* پاتوق عوامل جهادی
محفظهای چوبی که روی آن تصویری از اسامه بن لادن نقش بسته بود به عنوان پیشخوان و محل سرو رستوران استفاده میشد. من که پولم را پرداخته و کیک صبحانه خود را برداشته بودم، در حال نشستن روی صندلیام بودم تا غذایم را بخورم که افسری با لهجه اهالی منطقه بوستون رو به من کرد و گفت: در کدام خانه زندگی کردهای؟
هیچ نمیدانستم منظورش از "خانه" چه بود. او به لباس مخصوص دانشگاه هارواردی من اشاره کرد و دوباره گفت: آره! کدام خانه در هاروارد.
حالا فهمیدم منظورش چیست. در دانشگاه هاروارد برای خوابگاه از کلمه "خانه" استفاده میشود.
پاسخ دادم: خانه الیوت!
گفت: تو "مایک کیرین" را میشناسی؟
با تعجب سر برگرداندم. مایک و من در دانشگاه هاروارد هاکی بازی میکردیم. بیست و پنج سال بود که دیگر این نام را نشنیده بودم و خبری از او نداشتم. همکاری که به سمت من آمد یکی از افسران امنیتی بود که میبایست هر جا میروم، مرا اسکورت و محافظت کند. مانند همه آدمهای دیگری که در آن رستوران بودند، او نیز لباس رزم صحرایی پوشیده بود. ستونی از تجهیزات و ادوات روی یکی از دیوارهای پشتی رستوران قرار داشتند.
همانطور که به پیشخوان تکیه داده بودیم، شروع به حرف زدن کردیم. او و مایک کیرین هر دو اهل "میلتون" ایالت ماساچوست بودند. آن افسر امنیتی در دبیرستان میلتون که از مدارس عمومی شهر بود، درس خوانده بود. کیرین نیز به دانشکده میلتون رفته بود که از دانشکدههای آنجا بود. من مقابل تیم هاکی هر دو نفر آنها بازی کرده بودم و محل زندگی ما نیز در شهرکی در همان نزدیکی بود.
آن افسر امنیتی رو به میزی کرد که جلوتر قرار داشت و گفت: هی، تام! این آقا اهل بروکلین است!
پسر جوانی که در دهه دوم عمر خود بود سری بلند کرد و نزد پیشخوان آمد. او یکی دیگر از اهالی بوستون بود. خودش را معرفی کرد: تام وستون هستم.
نامش تا حدودی برایم آشنا بود. تلاش کردم که به یاد آورم این اسم را کجا شنیدهام. سپس با هم وارد گپ دوستانه شدیم. او بسیار جوان بود و خیلی با احترام حرف میزد. او نیز مانند ما توسط آدمهایی که بخاطر کارشان خشن و پوست کلفت شده بودند، محاصره شده بود. گفت که مادرش به مدرسهای میرفته که من نیز در آنجا درس خوانده بودم و در کمال تعجب متوجه شدم که مادرش نیز در همان کلاسی درس خوانده که من هم بودم.
ابرویی بالا انداخته و گفتم: واقعاً؟ نام مادرت چیست؟
گفت: وندی وستون.
تکرار کردم: وستون؟ وندی وستون؟
او گفت: آری خودش است.
حیران شده بودم. خیلی خسته و اندکی هم گیج بودم و بیشتر از حدی که معمولاً رعایت میکنم، از در شوخی درآمده و گفتم: آهان! الان او را به یاد آوردم. خوشگل بود... فکر کنم مدتی با او دوست بودم... واقعاً خوب بود.
همه حضار آنجا خندیدند و من به سرعت حرفم را اصلاح کردم و گفتم: نه! من با او دوست نبودم. منظورم این نبود که من دوست پسرش بودم. اما او را به یاد دارم. خیلی جذاب بود.
* در نقطه صفر میباید بیوقفه کار کرد و میشد زمانی خوابید که امکانش بود
افسر امنیتی اهل شهر میلتون با خنده گفت: شاید در دانشگاه هاروارد درس خوانده باشی اما زیاد باهوش نیستی. همه ما اسلحه داریم و تو نداری ولی تو الان داری درباره مادر یکی از افراد ما حرف نامربوط میزنی.
خنده حضار بیشتر شد. او ادامه داد: آری، او خانم جذابی است. من در خوابگاه او عکسهای مادرش را دیدهام.
حالم بهتر شده بود. گفتم: نه یک لحظه صبر کنید. من او را به یاد آوردم. من با او دوست نبودم. اما دوست من "پاتریک فن هوئن" با او دوست بود. نمیدانم با هم در مدرسه رقصیده بودند یا نه اما با هم دوست بودند.
من از بروز آن شرایط حیرت زده شدم. در حالی که هیچ کس نمیدانست کجا هستم و در رستوارنی با افسرانی سرد و گرم کشیده، به یاد سی سال پیش و یکی از هم تیمیهایم در تیم هاکی دانشکده هاروارد و دختری که با او هم دبیرستانی بودم و دوست دختر یکی از دوستان من بود، افتاده بودم. من تمام شب را کنار آن افسران نشسته و به نقل و شنیدن حکایتهایی از جنگ پرداختم. حدود شش نفر از مردانی که ته ریش و صورتهای کشیده و چهرهای پرچروک داشتند نیز مقابل چشمانمان بالا و پایین میرفتند.
در نقطه صفر شما بی وقفه باید کار کرده و تنها وقتی بخوابید که امکانش است و باید در پاتوق عوامل جهادی نوشیدنی خود را بنوشید. کار دیگری باقی نمانده بود که بتوان انجام داد. جای دیگری نبود که بتوان رفت. آن پاتوق مثل یک انباری بود. همه چیز آنجا کهنه شده بود ولی مانند خوابگاههای دانشجویی آدم را جذب خود میکرد. یک نفر میتوانست آنجا مشروب خورده، ..... (سانسور) یا گفتوگو کند یا این که فقط آنجا بنشیند و وقت بگذراند. در آنجا همچنین سیستمهای پخش صوتی و تعداد زیادی آهنگهای سبک "کانتری" وجود داشت که با صدای خیلی بلند پخش میشدند. خبری از رادیو یا تلویزیون نبود و تنها چند صندلی راحتی مخملین، یک جفت میز قهوه خوری و یک پیشخوان زوار در رفته و محل سرو مشروب که با چند لامپ حبابی روشن شده بود، در آنجا قرارداشتند. ............ (سانسور). هنگام شب، رنگ و روی بهتری یافته بودم و فضای بهتری داشتم. گذشت زمان و کمنوری فضا به من حس بهتری میداد اما در طول روز بوی مانده سیگار، مبلمان مندرس و زنگ زده به مشام آدم میرسید و حس خاصی به آدم میداد. در آن ساعت شب خبری از کارمندی نبود. بچههای پشتیانی یخچال را در محوطه بیرون از رستوران گذاشته بودند و افراد برای دریافت جنس مورد نظر خود به داخل دستگاه سکه میانداختند و وسیله خود را میگرفتند.
* افسران حاضر در نقطه صفر هر کدام یادگاریهایی روی دیوارها نوشته بودند
افسران امنیتی مانند همه افراد گروهها و تیمها درباره کارشان داستانهای بلند بالا تعریف میکردند. یکی از آنها ماجرایی از یک ساختمان تعریف میکرد که موجب شد افسران تازه وارد با بهت و حیرت و چشمانی کاملاً باز به او خیره شوند. ....................................... (یک پاراگراف سانسور شده توسط سیا) همه ما در شگفت بودیم که چه سردابی استفاده شده بود و البته بدترین آن را در ذهن خود تصور میکردیم. من روزی بیست بار از کنار آنجا رد میشدم اما در تمام مدتی که در نقطه صفر بودم هرگز فرصت نکرده بودم برای بازدید از آنجا مراجعه کنم و احساسم این بود که این نکته در هر حال و با توجه به کار خود من تا حدودی اغراقآمیز بود. .............. (سانسور). هر موقع مکالمات به این قسمت میرسید، من حرف چندانی برای گفتن نداشتم.
بسیاری از کسانی که پیشتر آنجا بودند روی دیوارها یادگاریهای خود را به خطها و خودکارهای مختلف نوشته بودند. یکی نوشته بود: زود! من یک هم پا میخواهم که برویم شنا + یک دید هم در ..... بزنیم.
یکی دیگر نوشته بود: تنها خدا باید ما را بخاطر این آدمهای احمق ببخشد. وظیفه ما است که ترتیب دیدار را بدهیم. .... "02".
روی دیوار دیگری نوشته شده بود: میتوان در مورد ایدهها حرف زد ... ایمان بهترین بخش است. تی. ای. لورنس. تونی ام.
در نوشته دیگر آمده بود: پول، اسلحه و وکلا را اعزام کنید چون گند زده شد به کار.
فرد دیگری نیز نوشته بود: آخر من به چی کسی بد کرده بودم که مرا به اینجا فرستادند؟
* افسران اطلاعاتی به فرمانده نظامیان آمریکا در جنگ عراق لعنت میفرستادند
یادگاریهای متعددی نیز از سوی سربازان روی دیوارها نوشته شده بودند. ........................ . (یک پاراگراف سانسور شده توسط سیا). اما در آنها هم صحبت از غرور بود و هم بیان خشم درباره عملیات آناکوندا. افسران بخش مدیریت عملیات سازمان سیا که در عملیات مشترک اطلاعاتی از آن دست از عملیاتهایی که "گری برنستین" در کتاب خود Jawbreaker [کلمهای که تلفظش سخت باشد] به آنها اشاره کرده، شرکت کرده بودند در محفل خصوصی خود لعن و نفرین خود را نثار ژنرال "تامی فرانکس" [فرمانده نظامیان آمریکا در جنگ عراق و رئیس مقر فرماندهی مرکزی آمریکا] کردند. من این حرفها را وقتی که در مقر ستاد بودم و زمانی که برای کار روی پرونده کپتوس [عنوانی که در سازمان سیا برای اطلاق به عضو ارشد القاعده که دستگیر شده باشد، به کار میرود] فرا خوانده شده بودم یا زمانی که در کنار دیگر همکاران مشغول کار بودم، شنیده بودم. افسران بخش مدیریت عملیات سیا بیشترین احترام را برای همکاران و رفقای ...... (سانسور) خود در دیگر نهادهای دولتی که با آنها همکاری داشتند، قائل بودند.
* دخالتهای تامی فرانکس و رامسفلد به تروریستها فرصت فرار داد
عصبانیت موجود بخاطر تامی فرانکس و "دونالد رامسفلد" [وزیر دفاع وقت آمریکا] بود. از نظر افسران ارشد بخش مدیریت عملیات سیا که درباره عملیات آمریکا در افغانستان که به نابودی و سرنگونی طالبان در سال 2001 الی 2002 منجر شد با من صحبت میکردند، دخالتهای این دو نفر باعث شده بود سازمان سیا و نیروهای حاضر در میدان از حمایت کافی برای انجام موفقیتآمیز عملیات آناکوندا برخوردار نباشند و به این صورت اسامه بن لادن امکان فرار پیدا کند و نزدیک بود آن جنگ قاطعانه به یک افتضاح بدل شود. برخی از افسران نیز اینگونه مطرح می کردند که این افتضاح بیشتر بخاطر عدم تمایل مقامات ارشد نظامی، بخصوص دونالد رامسفلد برای ایفای نقش حمایتی و پشتیبانی از توصیههای میدانی ارایه شده از سوی سازمان سیا درباره عملیات تهاجمی و مرگبار پیش آمده بود. در نتیجه در نتیجه بسیاری از عملیاتی که در آن ما اهداف تروریستی را در دسترس خود داشتیم، در لحظه آخر متوقف شدند و این امر به تروریستهایی که در آن زمان شناخته شده نبودند امکان داد تا به عملکرد خود ادامه بدهند و فرصت از دست برود.
* افسران اطلاعاتی سیا تامی فرانکس را فاقد توانایی فرماندهی میدان نبرد میدانستند
فرصتهایی از این دست در کارهای اطلاعاتی بسیار کم پیش میآید و نومیدی و خشم ما نسبت به امور جزئی اداری و کاغذبازیهای اداری بود که منجر شده بود کنترل یک سازمان اولویت بیشتری از عملیات سری و موثر در زمان جنگ داشته باشد. دیگران نیز نسبت به نحوه فرماندهی تامی فرانکس عصبانی بودند او را افسر یگان توپخانه میخوانند که فاقد خلاقیتی بود که برای یک فرمانده جنگهای نامتعارف و نامنظم لازم است.
یکی از این افسران مدت اندکی پیش از این که من کارم را بر پرونده کپتوس شروع کنم، گفت: فرانکس فرمانده بسیار بدی بود. یکی از بدترین فرماندهانی بود که من تا به حال با آنها کار کردهام. اگر میخواهی درس مدیریت یا هدایت را از کسی یاد بگیری اصلاً او را الگو قرار نده. (نویسنده مینویسد: خود من هیچ تجربه و شناخت مستقیم و شخصی از تامی فرانکس نداشتم.)
پشت و کنار پیشخوان رستوران کلکسیون و منتخبی از ادوات نظامی بود که به طور اتفاقی جمعآوری شده بودند. انواع مختلف کلاه خود نظامی در قفسهها گذاشته شده بودند جایی که معمولاً باید بطریهای مشروب قرار داده شوند. من همانطور که با افسر امنیتی درباره مادرش که از دوستان یکی از دوستان دبیرستانم بود، صحبت میکردم با یکی از آن کلاهها ور میرفتم...................... (سانسور).
آخرین نفرات ما حدود ساعت 2 صبح بود که رستوران را ترک کرد. من متوجه یادگاری دیگری شدم که روی دیوار نوشته شده بود: تنها روز راحت ما دیروز بود.
بیرون از رستوران نگهبانان مشغول انجام وظیفه بودند و ضمن نگهبانی به این سو و آن سو میرفتند تا خود را گرم کنند..................................... (یک پاراگراف سانسور). همه به مه غلیظ خیره شده و در تاریکی مطلق به صدای سکوت گوش فرا دادند. هنگام شب و پشت دیوارهای مجتمع هیچ صدا و جنب و جوش قابل توجهی به چشم نمیخورد.
ادامه دارد...
انتهای پیام/ص