به گزارش خبرگزاری فارس، کتاب "بازجو" نوشته "گلن ال. کارل" که خود از بازجویان سازمان سیا بوده روایتی از سازمان سیا و عملکرد آن در قبال مظنونین به عملیاتهای به اصطلاح تروریستی است.
این کتاب داستانی از مهمترین مأموریت نویسنده در طی دوران بیست و سه ساله خدمتش به عنوان عضوی از سرویس مخفی سازمان سیا به شمار میرود.
کتاب بازجو که داستان ناراحتی و ترس و سردرگمی است، ارایه کننده نگاهی تکان دهنده و ترسناک از دنیای جاسوسی مرکز حقوق بشر جهان! است.
کارل به مدت بیست و سه سال به عنوان یکی از اعضای سرویس مخفی سازمان سیا مشغول بود که در سال 2007 و هنگامی که پست معاونت افسر اطلاعات ملی در امور تهدیدات فراملی را برعهده داشت، بازنشسته شد و اکنون در واشنگتن زندگی میکند.
خبرگزاری فارس به جهت تازگی، سندیت و اهمیت موضوع اقدام به ترجمه کامل این کتاب نموده که بصورت سلسلهوار منتشر میشود.
* همه رابطین خارجی از کار ما مطلع نبودند
آقا محمد [رئیس رابطین خارجی در بازجویی از کپتوس] ما را به اتاق انتظاری تزئین شده اما اندکی قدیمی و رنگ و رو رفته در یکی از ساختمانهای آن تأسیسات برد که توسط لامپهای حبابی کم نور روشن شده بود. هوا در حد انجماد بود و هیچ کس از ما کت از تن بیرون نیاورد. نابسامانی آنجا مرا به یاد نسخه عربی اتاقهای انتظاری انداخت که من هنگامی که در منطقه "سیمفروپول" منطقه کریمه یا خارج از شهر کییف اوکراین بودم، به چشم دیده بودم. همه ما روی نیمکتی که در امتداد دیوار انتهای اتاق گذاشته شده بود، کنار هم نشستیم. فرشهای شرقی و میز وسط کوتاه مبلمان آن اتاق را کامل کرده بود. چند لحظه بعد چندین نفر از همکاران محمد به داخل اتاق آمدند و محمد آنها را به ما معرفی کرد.................... (سانسور).
آنها آن شب میزبانان ما بودند و با حالتی دوستانه اما رسمی از این بابت به خود میبالیدند. ................... (سانسور). ما با هم دست دادیم و به هم لبخند زدیم و دوباره روی همان مبلمان دراز نشستیم تا یک فنجان چای را که بیش از حد در آن شکر ریخته بودند و از یک کتری مسی برایمان سرو شد، بنوشیم. ما موضوع چندانی نداشتیم که به هم بگوییم. آنها نمیدانستند که ما مشغول چه کاری هستیم و یا این که چه کسی هستیم و ما نیز چیزی برای گفتن به آنها نداشتیم. بعد از اندکی خوش و بش و نگاه کردن به در و دیوار آن اتاق انتظار و دستها روی زانو، من از جایم بلند شدم و بیرون آمدم و در امتداد باند فرود بالا و پایین رفتم. بعد از چند دقیقه جاش نیز به من ملحق شد. از این که توانسته بود از آن اتاق بیرون بیاید خوشحال بود و هر دوی ما روی محوطه آسفالته به انتظار نشستیم و شب را به نظاره نشسته و احساس کردیم. بودن در آنجا بیاختیار آدم را به یاد صحنه فرودگاه فیلم "کازابلانکا" میانداخت. شباهت عجیبی بود اما من حرفی در این باره مطرح نکردم. به نظر من با توجه به کاری که ما در حال انجام آن بودیم، صحنه آن فیلم دربرابر کار ما مصنوعی و نامتناسب بود.
* در تمام ماههای بازجویی مظنون را هیچ گاه ایستاده ندیده بودم
محمد از ساختمانی که در آن نزدیکی بود مرا دید که در تنهایی خود و در افکارم غرق هستم و قدم میزنم. به سمتم آمد و با خشنودی پاکت کوچکی به دستم داد.
من آن پاکت نازک را در جیب داخلی کتم گذاشتم و گفتم: ....................... (همه مکالمه این بخش توسط سازمان سیا سانسور شده است.)
گفتم: پس الان دیگر میتوانم از اینجا ناپدید شوم.
او سری تکان داد و گفت: بله.
پیش خود فکر کردم که همین حالا هم تقریباً گم و گور شدهام. محمد به خودروی خود بازگشت و به همراه دو نفر از افسران همراه خود آنجا ایستاد. من بیدلیل و بی هیچ هدفی به سمت انتهای باند فرودگاه قدم زدم. از شدت سرما وقتی که نفسم را از سینه بیرون میدادم، بخار از دهانم بیرون میزد. دستانم را در جیبهایم کرده بودم.
در آن تاریکی در سمت مقابل و از انتهای باند فرودگاه یعنی جایی که من و جاش از آنجا وارد باند شده بودیم، کاروانی متشکل از سه تا چهار خودرو ظاهر شدند. این کاروان حامل کپتوس [عنوانی که در سازمان سیا برای اطلاق به عضو ارشد القاعده که دستگیر شده باشد، استفاده میشود] بود که توسط تیم امنیتی از سرویس اطلاعاتی کشورمیزبان اسکورت میشد. من حدود سی متر از جایی که آنها توقف کردند فاصله داشتم. میتوانستم ببینم که کپتوس را کت بسته از خودروی وسطی بیرون آوردند. برای آن سرما لباس کافی نداشت و اندکی به جلو خمیده بود. برایم جالب بود که همه این ماههایی که روی پرونده او کار کرده بودم او را پیش از این در حالت ایستاده ندیده بودم. نیروهای امنیتی به سرعت او را به داخل ساختمان مجاور یعنی جایی که من در کنار دیگر افسران چای نوشیدم، هل دادند. لحظهای به در که بعد از ورود کپتوس بسته شد، خیره شدم. برایش ابراز همدردی کردم.
* قوای ویژه انتقال سری مظنونین سیا مثل نینجاها وحشتآور رفتار میکنند
انتظارمان همچنان ادامه داشت. من مرد کوچک [یکی از رابطین خارجی در بازجویی از کپتوس] را دیدم که زیر یک سقف کوچک ساختمان اتاق انتظار ایستاده است و سیگار میکشد. جاش برای صحبت کردن با دو نفر از طرفین ما مراجعه کرد و بعد به سمت من بازگشت و گفت: دارد میآید. ............. (سانسور) ده تا پانزده دقیقه دیگر میرسد.
این همان هواپیمای سیاه ما بود که قرار بود برسد. به سراغ خودرو رفتم تا کیفم را بردارم. افرادی که در آن اطراف و در محوطه بودند از باند فاصله گرفتند. تنها توانستم یک لحظه ببینم که مسلح هستند. ما نیز از مسیر باند فرودگاه کنار رفتیم. همه کسانی که در معرض دید بودند در تاریکی گم شدند تا کاری که به آنها محول شده بود را انجام دهند.
اندکی بعد هواپیمایی در فراز آسمان پیدا شد که هم در ارتفاع بسیار پایین و بسیار نزدیک به ما پرواز میکرد و با ......... (سانسور) فرود آمد و خیلی آرام و با تسلط در فاصله کمتر از 25 متری من متوقف ماند. من تا ثانیههای آخر قبل از این که هواپیما بر زمین بنشیند نه چیزی دیدم و شنیدم.
درهای هواپیما باز شدند و چند نفر از درو ن آن بیرون جهیده و با جنب و جوش و تحرک فراوان و به سرعت هواپیما را دوره کردند. آنها مرعوب کننده بودند........................ (یک پاراگراف سانسور شده توسط سیا). آخر از همه یک نفر که به صورت نینجاها سیاه پوشیده بود از در هواپیما بیرون آمد. کلاهی به سر کرده بود که همه سر بجز چشمانش را میپوشاند. پاچه شلوارش را به داخل پوتینش لوله کرده بود و یک اسلحه از نوع ام 4 در دست داشت. او به سمت ساختمانی که اتاق انتظار در آن بود رفت و در نیمه راه یکی از نیروهای محلی به استقبال او آمد و او را مشایعت کرد.
* نوع رفتار نیروهای ویژه اهانت به کشور میزبان بود
گفتم: متان کشها [مصرف کنندگان مواد مخدر صنعتی].
جاش پرسید: چه گفتی؟
نگاه کوتاهی به او کردم و ابرو گره کرده و گفتم: چیه!؟
او پاسخ مرا نداد. به سمت نینجای سیاه پوش و آن مقام محلی رفت و یک دقیقهای با او صحبت کرد. از من خواست که به آنها ملحق شوم. او و نینجا به سمت من آمدند و از آن مقام محلی فاصله گرفتند. در میانه فاصله ما و باند فرودگاه و در حدود 15 متری هواپیما به همدیگر رسیدیم. نور روشنی از سمت درهای باز هواپیما به بیرون میتابید.
در کمال تعجب دیدم که آن نینجا یک خانم است. از نزدیک او خانمی ظریف اما ورزیده با موههای بلند و مشکی بود. از نظر من عجیب بود. با هم دست دادیم. جاش و آن خانم سرگرم مشاجره بودند که آن خانم رو به من کرد و گفت: شما همان فردی هستی که قرار است همراه فرد بازداشتی باشی؟
گفتم: بله.
گفت: ما خیلی زود ............. (سانسور) اینجا را ترک میکنیم.
توجه او صرفاً مشغول کارش بود. بعد از آن او و جاش بحث خود را ادامه دادند.
آن خانم گفت: این کار مطابق مقررات است. شیوه کار ما این است.
جاش خودش را کنترل کرد اما با جدیت گفت: برام مهم نیست که طبق مقررات بوده یا خیر. آن کاری غیرضروری است و ما با این کار به .... [جاش در اینجا نام کشور میزبان را می آورد و سانسور شده است] اهانت میکنیم. چرا سعی نمیکنید طبق شرایط عمل کنید؟ اینجا خطری در کار نیست. من همه چیز را با .... (سانسور) هماهنگ کردهام.
توپ آن خانم حسابی پر بود. من گیج شده بودند و هراسناک شده بودم. اینجا چه خبر بود؟
آن خانم به هیچ عنوان نمیخواست باج دهد و گفت: نمیتوانیم این کار را بکنیم. مقررات اینگونه است. دستور این است. این روش کار ما است. ایستگاه نباید در این کار دخالت کند.
جاش پرسید: شما که هستید؟ من هر روز با این افراد سر و کار دارم. لازم نیست شما این کارها را اینجا بکنید؟
آن خانم گفت: مسئول عملیات من هستم. این مقرراته و برای امنیت همه طراحی شده است............ (سانسور). بحثی درباره آن نیست. برایم فرقی نمیکند کجا باشم. مسئول تحویل سری زندانی من هستم. همین که کارمان را انجام دهیم از این جا میرویم و همه چیز تمام میشود.
سپس رو به من کرد و گفت: کیفت را در داخل هواپیما بگذار.
آن خانم ناگهان مکالمه را تمام کرد و به سمت ساختمانی گام برداشت که کپتوس در آنجا نگهداری میشد و هنگام صحبت کردن ما چندین نفر از نینجاهای تحت امر او به آن ساختمان ورود کرده بودند.
از جاش پرسیدم: چه خبر شده؟
گفت: او از یکی از آن لعنتیها است که از ستاد میآیند. اینها یک سری مسخره و دلقک هستند. او نمیداند که اگر قرار باشد که مقرراتی که به او گفته شده را رعایت نکند باید چه غلطی بکند. تجربه میدانیاش به او میگوید که دیگران افسران میدان عمل نیستند. آنها از مغز خود استفاده نمیکنند. آنها نمیدانند چه کاری دارند میکنند. برایشان این کار یک عملیات در تاریکی است. همین و بس. ......... (سانسور). اما این که یک سری کنگ فو کار اینجا به این سو و آن سو بدوند کار عادی نیست و شرایط را غیرعادی میکند ....... (سانسور).
ادامه دارد...
انتهای پیام/ص