اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

اقتصادی

چگونه یک شهید بسیجی شد

خبرگزاری فارس: بارها احرار را دیده بودم، اما در پشت سیمای جمهوری اسلامی که دو انگشت خود را به علامت پیروزی بلند می‌کردند. گاه تیری به سوی حیوانات بعثی پرتاب و کلمه حق بر زبان می‌آوردند.

چگونه یک شهید بسیجی شد
به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، دست نوشته هایی که از شهیدان به جای مانده مطالب زیبا و خواندنی فراوانی دارد. این نوشته از آن دسته است.


بارها احرار را دیده بودم، اما در پشت سیمای جمهوری اسلامی که دو انگشت خود را به علامت پیروزی بلند می‌کردند. گاه تیری به سوی حیوانات بعثی پرتاب و کلمه حق بر زبان می‌آوردند.
شیشه تلویزیون، دیواری در مقابل ما کشیده بود نمی‌توانستم برای مدت زیادی در میان آنها باشم آب زلال که از گوشه چشمشان بیرون می‌آمد را خیره شوم و از بوی عرق‌های بدنشان و پاهای پلاسیده در چکمه‌شان استشمام کنم. پس می‌خواستم به آن طرف آن شیشه روم دیوار را کنار زنم، ساعت ها و شاید روزها از گفته‌های برگرفته شده از قرآن و ائمه معصومین‌شان بهره جویم و بیاموزم که چگونه علائق دنیا را آب سازم و از گوشه چشم بیرون بریزم.
می‌گفتند باید بسیجی شوی، کلمه‌ای که گوش مرا، گوش آنها، گوش امامشان را، ائمه را و ملائک را و تمام مخلوقات پاک را می‌نوازد. هر بار با شنیدنش ضربان قلبم بالا می‌رفت. نمی‌توانستم باور کنم. یعنی من نیز می‌خواستم «حر» باشم و در صحنه کربلا جان بازم و در کنار علی اکبر با دشمن صهیونیستی بستیزم و در حقیقت دنیا را که علی (ع) آن را سه طلاقه کرده بود من نیز دور کنم. باورکردنی نبود می‌گفتند به مجالس دعا برو و آنجا طریقه اشک ریزی را بیاموز، بارها به آن مکان رفته بودم ولی چیزی نیاموخته بودم زیرا فقط «اشک» می‌دیدم نه «دلیل»‌اشک.
می‌گفتند: به بهشت زهرا برو، آنجا نیز سرمی‌زدم. افرادی که در پشت جدار تلویزیون به طور ایستاده دیده بودمشان که لحظه‌ای حرکتی و یا صحبتی کرده بودند و لباس سبز بر تن داشتند حال آنها را خوابیده بی‌حرکت و ساکت و قرمزپوش می‌دیدم چیزی نمی‌آموختم می‌گفتند و می‌گفتند ولی نمی‌آموختم.
به فکر افتادم که نصیحت اول را عمل کنم، فوقش مرا از بسیج بیرون می‌کنند. اقلا اشک ریزی می‌آموختم. وقتی تصمیم گرفتم خود را در پایگاهی از پایگاه‌های بسیج مردمی دیدم صورتی آشنا که دیوار سیمای او را خاکستری به من نمایان کرده بود حال سرخ با «هاشور»‌سیاه - ریش- به طرفم آمد صدای گرمش تغییر یافته بود ولی خوبیش این بود که می‌بوسیدمش. گفت: برادر کاری دارید؟ آنقدر گرم بود که آب بدنم را خشک می‌کرد. به زحمت تکلم کردم. «بله می‌خواهم بیاموزم»، چی را؟ به خود آمدم؛ ببخشید، می‌خواستم که برای باز ضربان قلبم بالا رفت و با کلام او دوباره بر جای خود آمد -برادر بسیجی- بسیج چی؟ گفتم: اسم بنویسم. به سر و پایم نگاه کرد گویا مرا با لباس‌های غربی که از روح سابقم در بدنم بود لایق نمی‌دید. معطل نکرد و گفت: بفرمایید. مرا با خود به اتاقی برد و ورقه‌ای به من داد.

یک ماه بود که با کوشش برادران آموزش تمام جزییات نظامی را که یک بسیجی می‌بایست بیاموزد آموختم، اجازه یافتم که به «کارخانه آدم سازی» سفری کنم حال دیگر بسیجی بودم و می‌‌بایست همچون علی (ع) خود را تا دم  شهادت رستگار نمی‌دیدم. من نیز تا نیاموختن گریه خود را بسیجی و تا دم شهادت خود را بخشوده نمی‌بایست می‌دیدم. اما دیگر کلمه بسیج قلبم را تکان نمی‌داد. شاید وقت آن رسیده بود که کلمه‌ای دیگر جای آن را بگیرد. کلمه‌ای که تأثیری بالاتر از بسیج بر عرش داشته باشد.
مطمئن بودم که آن را در جبهه خواهم آموخت. پس از چند روز از اتوبوس پیاده شدیم می‌گفتند پادگان دوکوهه است. از آنجا ما را به کردستان منتقل کردند سرزمینی که جنگ علاوه بر حالت نظامی، فرهنگی نیز بود یعنی جنگ فرهنگی با بی‌فرهنگی و حتی جنگ تمدن با جهل و بی‌تمدنی. انجای نمی‌بایست از پشت سر مطمئن می‌بود، زیرا هر آن بی‌فرهنگی، بی فرهنگ دیگری را نظامی می‌کرد و به سویت حمله‌ور می‌ساخت. پس کسانی که به اینجا می‌آمدند می‌باید با تمدن‌تر و باهدف‌تر می‌بودند. در حالی که من آنقدر بی‌فرهنگ بودم که گریه نمی دانستم پس می‌بایست هرچه زودتر گریه را می‌آموختم.
در کردستان با یک بسیجی آشنا شده بودم حالات عجیبی داشت بیشتر اوقات در حال سکوت بود و هرگاه که تنها می‌شد از فرط اشک جامعه خود را نمناک می‌ساخت.
به فکر افتادم، اگر قرار است بیاموزم باید از او بیاموزم. به پیش رفتم و به او گفتم: از برای چه باید نالید؟ گفت: از برای آنکه لازم نباشد تا در جهنم نالیدن. این زمان را تلافی کنم که وقت جبران نیست. گفتم: آیا انسان باید بنالد؟ گفت: بلی. گفتم: اگر حتی خطر جهنم نباشد؟ گفت: خطر جهنم در ننالیدن است. یعنی کسی از جهنم به دور است که بگرید و کسی از آتش آن می‌سوزد که ننالد. گفتم چطور باید نالید؟ گفت: باید باور داشت که حق تعالی دروغ نمی‌گوید. گفتم: نفهمیدم گف: باور کنید که گناهش جزا دارد. گفتم: آنکه گناه نکرده چه؟ گفت: جز معصومین همه باید بدانند که گناهکارند گفتم: گناه تو چیست؟ گفت: این است که 16 سال دارم. گفتم: نفهمیدم. گفت: می‌باید در 15 سالگی به جهاد می‌شتافتم. انسانی که به سن بلوغ برسد باید به دنبال شرع باشد و شرع بر من حکم می‌کرد که بر علیه ستمکار بغداد قیام کنم ولی نکردم، زیرا علاقه به دنبال مرا بازمی‌داشت و این تازه قسمتی است از آنها.
در خود فرو رفتم او برای تأخیر در جهاد می‌گریست ولی من با آن همه صحنه‌های وحشت‌انگیز بر سر چهارراه‌های تهران که داشتم بر بدبختی و  سرنوشت شوم خود که در آن دنیا تهیه دیده بودم هرگز ننالیده بودم. بی‌اختیار برای نخستین بار مژه‌هایم خیس شد. انگار این نالش پایانی نداشت. به بستر خود رفتم در حالی که می‌گریستم آب خوردم شاید کمی شور بود اما نفهمیدم، در نیمه‌های شب بود که دیگر هوش از سرم برفت و خوابیدم و دیگر خیسی بالش را احساس نمی کردم.

*شهید ابوالفضل عمویی


انتهای پیام/
این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        تازه های کتاب
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول