اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

اقتصادی

گفتگوی اختصاصی فارس با مادر یک شهید/

دوست نداشتم او به جبهه برود

خبرگزاری فارس: اوایل جنگ که تهران هم بمباران شد ما خیلی می‌ترسیدیم. من دوست نداشتم او به جبهه برود اما مرتضی از همان ابتدا رفت و اصلا گوش به حرف ما ‌نداد.

دوست نداشتم او به جبهه برود
به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، زمانی که عراق تصمیم گرفت به پشتوانه قوای تسلیحاتی مستکبران جهان به ایران که کشوری تنها و دست خالی بود حمله کند، شاید هیچ کسی در دنیا پیدا نمی‌شد که حتی حدس هم بزند ایرانی که تازه انقلابی بزرگ را به ثمر رسانده بتواند بدون امکانات جنگی در مقابل عراق، نه تنها دوام بیاورد بلکه پیروز هم شود. چرا که در ذهن مادی هیچ بنی بشری عشق و ایمان نمی‌تواند بر توپ و تانک پیروز شود. اما جوانان و سربازان دلیر ایران در دامان مادرانی پرورش یافته بودند که سلاحشان فقط توکل بر خدا و جهاد فی سبیل الله بود. مادران ایرانی زینب وار فرزندان خود را تربیت کردند و به فرزندان خود آموختند که برای  دفاع از دین و ناموس باید از هر دلبستگی و ثروت و مقامی گذشت و به جنگ نامردان رفت. و این چنین بود قصه مادرانی که فرزندان رشید خود را راهی جبهه نمودند. مصاحبه‌ای که خواهید خواند، گفتگویی است با یکی از همین مادران آسمانی.
 

*فارس: خودتان را معرفی کنید و بفرمایید اهل کجا هستید؟
 
*نوریان:  مادر شهید "مرتضی گرکانی" هستم. حدودا 70 سال دارم و در محله "رستم آباد" چیذر متولد شدم. پدرم  "علی نوریان" کدخدای رستم آباد بودند. به‌طبع، از لحاظ مالی هم وضع خوبی داشتیم. ایشان علاوه بر اینکه کدخدای رستم آباد بودند زمین کشاورزی داشتند و با رعیت‌هایشان کشت و کار می‌کردند.
 

*فارس: خانوادتان از لحاظ مذهبی چگونه بودند؟
 
*نوریان: در "اختیاریه" مجتهدی زندگی می‌کرد به نام "حاج آخوند رستم آبادی" که انسان بسیار وارسته و بزرگی بودند، جالب است بدانید که  ایشان سال ها قبل از پیروزی انقلاب فوت کردند اما با توجه به جو غیر مسلمانی آن دوران، زمانی که ماموران شاه آمدند تا قبرها را تخریب کنند و دوباره از آنها استفاده کنند ولی وقتی نوبت به قبر حاج آخوند رسید و قبر را باز کردند دیدند که جنازه بعد از چندین سال هنوز سالم است. به همین دلیل دوباره قبر را بستند. آنجا تبدیل شد به آرامگاهی برای ایشان که هنوز هم وجود دارد. پدرم شاگرد ایشان بود و به همه مسائل دینی آگاه بودند و فضای خانه‌مان مذهبی و اسلامی بود.
پدرم در سن 80 سالگی بینایی خود را از دست داد و به دلیل اینکه حال مساعدی نداشت تصمیم گرفت برای خود وصی انتخاب کند. ایشان علاقه و اطمینان زیادی نسبت به مرتضی (پسرم) داشت. آن زمان ها مرتضی، کلاس نهم تحصیل می‌کرد و نوجوان بود .
یک روز پدرم دست مرتضی را گرفت و با خود به قم، محضر آیت‌الله مرعشی نجفی برد و از ایشان خواست مرتضی را وکیل و وصی‌اش قرار داده و به جای خود به مکه بفرستد.    
آیت‌الله مرعشی متوجه نمی‌شوند منظور پدرم از وکیلش همین نوجوانی است که همراه آورده و به او می‌گوید باید کسی را که وکیل قرار دادی با خود می‌آوردی که پدر پاسخ می‌دهند آوردم. ایشان می‌پرسند پس کجاست؟ وقتی پدرم مرتضی را نشان می‌دهد آقای مرعشی با تعجب می‌گویند: این که بچه است! پدرم در جواب ایشان می‌گوید خب بزرگ می‌شود آقا.
آیت‌الله مرعشی می‌گویند: باید پول مرتضی را هم همین حالا بدهید که پدرم همان لحظه پول را می‌دهد. این شد که مرتضی به جای پدرم به مکه رفت و با آن سن کم وکیل ایشان شد.


*فارس: مگر پدرتان، خودش پسر نداشتند که آنها را وصی قرار دهند؟
 
*نوریان: چرا. دو برادر داشتم که یکی از آنها قاضی دادگستری و دیگری مهندس پتروشیمی بود. اماپدر با توجه به شناختی که از پسرانش داشت، از لحاظ مذهبی مورد قبول پدرم نبودند.
 

*فارس: از ازدواجتان تعریف کنید.
 
*نوریان: دوازده سالم تمام شده بود و تازه وارد سیزده سالگی شده بودم که ازدواج کردم. با همسرم آشنایی قبلی نداشتم، پدرشان از «گرکان» آمده بود اختیاریه و همانجا ساکن شده بود و ایشان در اختیاریه به دنیا آمده بود. ما تا شب عروسی همدیگر را ندیده بودیم و مانند اغلب قدیمی‌ها پدر هر تصمیمی می‌گرفت همان بود و مثل الان قبل از ازدواج هیچ صحبتی با هم نداشتیم.
 

* فارس: با توجه به اینکه دختر کدخدا بودید و وضع مالی خوبی هم داشتید، مهریه‌تان چقدر بود؟
 
*نوریان: 70 تومان پول نقره بود (آن زمان پول نقره رواج بوده و اسکناس رایج نبود.) مهریه‌ام زیاد بود، آن زمان 10 - 15 تومان پول بیشتر مهر نمی‌کردند.
 

*فارس: مهریه‌تان را از حاج‌آقا گرفتید؟
 
*نوریان: نه. اصلا حرفش را هم به ایشان نزدم. خانم کاتوزیان که از دوستان مذهبی و خوب من بودند و 12 سال هم در منزل ما زندگی می‌کردند به من گفته بودند هر زنی مهریه‌اش را در حج به همسرش ببخشد خیلی ثواب دارد. وقتی با همسرم دفعه اول رفتم مکه دور خانه خدا مهرم را به ایشان بخشیدم. 
 

*فارس: آقای گرکانی شغلشان چه بود؟
 
*نوریان: ابتدای زندگی کشاورز بودند و رعیت داشتند اما بعد وارد ارتش شدند. دوره رضاشاه که کارمند اداری برای ارتش استخدام می‌کردند ایشان آنجا مشغول شد.

 
*فارس: حاصل ازدواجتان چند فرزند بود؟
 
*نوریان: 3 فرزند دارم و مرتضی هم به شهادت رسیده است.
 

*فارس: از شهید گرکانی بیشتر برایمان بگویید.
 
*نوریان: ماه بهمن بود و برف می‌بارید که ایشان به دنیا آمد. مرتضی بچه شیطانی نبود، او به درس خیلی توجه نمی‌کرد و بیشتر دوست داشت که سرکار برود. پسر دوم‌مان در رشته ریاضی درس خوانده بود و در وزارت دارایی هم کار می‌کرد اما مرتضی دوست نداشت رشته ریاضی بخواند و چون به شعر و خواندن کتاب خیلی علاقه‌مند بود دوست داشت در رشته انسانی تحصیل کند. ولی ما او را مجبور کردیم در همین رشته تحصیل کند و مرتضی هم گوش کرد. ایشان هم در وزارت دارایی بعدا مدیر شد. 
 

*فارس: چرا مرتضی را مجبور کردید که ریاضی بخواند؟
 
*نوریان: خب، آن زمان آگاهی مردم زیاد نبود و عموما فکر می‌کردند فقط رشته ریاضی به درد آینده فرزندانشان می‌خورد.
 

*فارس: مرتضی در مبارزات انقلابی هم شرکت می‌کرد؟
 
*نوریان: بله. خیلی هم فعال بود. "شهید مفتح" آن زمان در مسجد "قبا" سخنرانی داشتند. مرتضی با ایشان به عنوان محافظ به مسجد می‌رفت و یک چوب هم همراهش می‌برد. بهش می‌گفتم: چوب برای چی با خودت می‌بری؟
می‌گفت: می‌خواهم اگر حیوانی حمله کرد با چوب او را بزنم. بعد فهمیدم منظورش از حیوان، گاردی‌هایی است که دنبالشان می‌کردند. روزی که رفته بودند تپه قیطریه برای برپایی نماز عید فطر، درگیری می‌شود. دامادم آقای "اعتماد سعید" که دوست مرتضی بود تیر می‌خورد، مرتضی که ایشان را با آن حال آورد من از همانجا متوجه فعالیت‌های آنها شدم.
 

*فارس: هنگام مبارزه ساواک دستگیرش نکرد؟
 
*نوریان: نه. اما یک مرتبه ساواک متوجه او می‌شود و دنبالش می‌کند تا مرتضی را دستگیر کند اما او متوجه شده بود و توانست فرار کند.
 

*فارس: خودتان هم در تظاهرات‌ها شرکت می‌کردید؟
 
*نوریان: بله. می‌رفتیم روی پشت بام و همه مردم شعار می‌دادند "ازهاری گوساله، ‌ای سگ چار ستاره، اگر می گی نواره، نوار که پا نداره"، بعد می‌رفتیم داخل خیابان و در تظاهرات‌ها هم همین شعار داده می‌شد. چون "ازهاری" گفته بود این صدا مردم که فریاد می‌زنند نوار است و واقعیت ندارد. خانواده ما در تمام تظاهرات‌ها شرکت می‌کرد، حتی نوه‌هایم هم که کوچک بودند آنها را با کالسکه می‌بردیم.
 

*فارس: اولین بار با امام خمینی (ره) در کجا آشنا شده بودید؟
 
*نوریان: ما ایشان را از وقتی که در مسجد قم سخنرانی کردند شناختیم. امام (ره) را که آن روز دستگیر کردند، آوردند "دروس" محله‌ای در اختیاریه. خانم کاتوزیان (دوستم) همیشه نامه می‌نوشت و از ایشان مسایل شرعی را می‌پرسید. آقا را برده بودند در منزل یکی از اهالی محل به نام آقای "روغنی"، از آنجایی که 10 روز جلسه در منزل ایشان برگزار می‌شد و خانم کاتوزیان هم می‌رفت متوجه حضور ایشان شده بود.
اول خیابان "دروس" گاردی‌ها ایستاده بودند و رفت و آمد در آن محل قدغن بود، یک روز من و خانم کاتوزیان از زمین بیابانی پشت خانه میان ُبر زدیم و رفتیم منزل روغنی که آقای خمینی را همانجا دیدم، ایشان کنار در اتاق نشسته بودند. خانم کاتوزیان در حضور جمعی دیگر از خانم‌ها از آقا پرسید برخی از زن‌ها می‌گویند پوشیه که می‌زنیم حالت خفگی پیدا می کنیم، در چه صورتی اجازه می‌دهید پوشیه استفاده نکنند؟ امام (ره) دخترش را صدا زدند و فرمودند: زهرا بیا. به او گفتند: چادرت را سر کن و رویت را بگیر، بعد حد و حدود حجاب گرفتن را به ما نشان دادند و فرمودند: اگر این طور رو بگیرید درست است.
ما آنجا هر مسئله‌ای که می‌خواستیم از آقا پرسیدیم. قبل از امام مقلد آقای بروجردی بودیم که بعد از فوت ایشان مرجع خود را عوض کردیم.
 

*فارس: مرتضی از کی عازم جبهه شد؟
 
*نوریان: وقتی که امام فرمودند هرکس که می‌تواند تفنگ دست گیرد برود جبهه، مرتضی قصد رفتن کرد اما آقای نمازی آن وقت وزیر دارایی بود و به مرتضی اجازه رفتن نمی‌داد. به محض اینکه وزیر عوض شد ایشان هم راهی جبهه شد. تا جایی که من خاطرم هست او در تمام عملیات‌ها شرکت می‌کرد. در خرمشهر و فاو حضور داشت و به مهران هم رفته بود و نهایتا به همراه دوست صمیمی‌اش شهید کابلی به شهادت رسیدند.
 

*فارس: ایشان ازدواج هم کرده بود؟
 
*نوریان: بله. برادر بزرگش قصد ازدواج نداشت اما مرتضی می‌خواست ازدواج کند. وقتی رفت سر کار از برادرش اجازه گرفت و ازدواج کرد.
 

*فارس: با رفتن ایشان به جبهه مخالفت نمی‌کردید؟
 
*نوریان: اوایل جنگ که تهران هم بمباران شد ما خیلی می‌ترسیدیم. من دوست نداشتم او به جبهه برود اما مرتضی از همان ابتدا رفت و اصلا گوش به حرف ما ‌نداد. البته پدرش مخالفت نمی‌کرد ولی من موقع رفتنش که می‌شد، تا می‌گفت می‌خواهم بروم، ناراحتی می‌کردم و او هم می‌دوید و با سرعت می‌رفت. می‌گفت: مامان دوباره شروع کرد. مرتضی آن موقع یک پسر 4 ساله و یک دختر هم داشت که بچه‌هایش موقع خداحافظی گریه می‌کردند و من هم ناراحت می‌شدم، می‌گفتم نمی‌خواد بروی اما او گوش به حرف کسی نمی‌داد و هر طور بود رضایت من را به دست می‌آورد. می‌گفت: این همه جوانانی که رفتند مگر من با آنها چه فرقی دارم؟ بچه‌های 12 ساله پشت تانک می‌نشینند. خودش در جبهه آرپی‌جی زن بود. البته این را بعدا دوستانش برای ما تعریف کردند چون خودش نمی‌گفت. یکبار که می‌رود تانک بزند بعد از مدتی خبری ازش نمی‌شود، هم ‌رزمانش گفته بودند عراقی‌ها اسیرش کردند اما بعد از چند روز دیدند آمد و گفته بود در این مدت توانستم چند بار در داخل خاک دشمن نفوذ کنم. 
 

*فارس: مرتضی در جنگ مجروح هم شده بود؟
 
*نوریان: بله. یکبار در عملیاتی پایش زخمی می‌شود و او را منتقل می‌کنند به بیمارستان شیراز. مرتضی این موضوع  را به ما نگفته بود تا وقتی آمد متوجه شدیم پایش مشکل پیدا کرده. او از ترس اینکه  نکند بگوییم جنگ نرو از جبهه خیلی تعریف نمی‌کرد اگر هم می‌گفت از جاهای خوبش صحبت می‌کرد. مثلا اینکه جمع شدیم دور هم آقای خامنه‌ای آمدند و صحبت کردند. 
 

*فارس: چطور به شما خبر شهادتش را دادند؟
 
*نوریان:  آخرین باری که می‌خواست برود هرچی گفتم نرو، گوش نکرد و رفت. فردای رفتنش عملیات شروع شد، به همسرش گفتم: زری خانم عملیات شروع شد. چند روز گذشت، دیدم یکی از بچه‌های کوچه‌مان هم که رفته بود جبهه برگشته. از او پرسیدم: چرا تو آمده ای اما از مرتضی خبری نیست؟ گفت: به من گفتند تو بچه‌ای برو. سراغ مرتضی را از او گرفتم اما خبری نداشت فقط گفتند اعزامشان کردند مهران. وقتی حمله تمام شد، من شب خواب دیدم مرتضی از ایوان بالا می‌آید و دست راستش نیست، گفتم: دستت کو؟! دیدم دستش را لای یک حریر پیچیده بود و گفت: این دست منه. چیزی نشده و دوباره از ایوان بالا رفت. صبح بلند شدم و خودم حس کردم که مرتضی شهید شده، رفتم داخل کوچه ببینم کسی خبری ندارد، دیدم نه. رفتم خانه خاله‌ام. گفتم از مرتضی خبری نیست؛ حالا نگو آنها خبر داشتن. خاله‌ام که حال من را دید برای اینکه دلداری‌ام بدهد گفت: خب اگر آنها نروند، اینجا هم منطقه جنگی می‌شود. برگشتم خانه، دیدم هی همسایه‌ها می‌آیند در کوچه و شوهرم هم ناراحت است. گفتم چه شده؟ گفت: می‌گویند مرتضی شهید شده. من منتظر شدم دامادم، آقای اعتماد سعید بیاید تا از ایشان خبر بگیرم و مطمئن شوم که دیدم ایشان هم گریه‌کنان دارد می‌آید و فهمیدم حقیقت دارد. مرتضی شهید شده بود در حالی که زن و دو تا بچه داشت. بعد از گذشت این همه سال همین الان که اینجا نشستم شما فکر می‌کنید آرامم؟! همان روزها به خانم کاتوزیان می‌گفتم خون پسر من از حضرت علی اکبر (ع) که رنگین‌تر نبوده.
 

*فارس: خانم نوریان شما در تربیت فرزندانتان بیشتر چه چیزی را مد نظر قرار می‌دادید؟
 
*نوریان: بچه حتما در خانواده می‌تواند درست تربیت شود. من به یادگیری مسائل مذهبی مثل قرآن خواندن بچه‌ها اهمیت می‌دادم و هیچ وقت هم آنها را دعوا نمی‌کردم. خانم کاتوزیان که در منزل ما می‌نشست بچه‌هایم را که کوچک بودند صدا می‌زد و به آنها قرآن یاد می‌داد. ایشان به قرآن خیلی وارد بود و با آقای شاهچراغی که در حسینیه ارشاد بود آشنا داشت. بچه‌ها که بزرگتر شدند با شهید شاه‌آبادی ارتباط داشتند و از طرف ایشان می‌‌رفتند جبهه. شهید شاه‌آبادی وقتی بچه‌ها از جبهه بر می‌گشتند از حال و هوای آنجا می‌پرسید. مرتضی شاگرد ایشان هم بود.


*گفتگو از زهرا بختیاری
 
گرامیداشت «سی و یکمین سالگرد هفته دفاع مقدس در خبرگزاری فارس»/27

انتهای پیام/
این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        تازه های کتاب
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول