خبرگزاری فارس: با بررسی تحولات حادث در بستر نظام جهانی طی دو دهه اخیر و خصوصاً با عنایت به وقایع درسآموزِ پس از یازدهم سپتامبر، میشود با اطمینان نسبتاً بالایی ادعا نمود که کشور ایالات متحده آمریکا نخواهد توانست رویای نشستن بر اریکه هژمونی و در دست گرفتن رهبری سایر بازیگران را از طریق بُعد نظامیِ قدرت سخت محقق سازد.
در طول تاریخ روابط بینالملل تا پایان جنگ سرد، کاربرد قدرت نظامی همیشه شیوه غالب و جاافتاده برای اعمال نفوذ و تحمیل اراده محسوب میشد و طبعاً کشورهایی مانند بریتانیا در قرن نوزدهم و ایالات متحده آمریکا پس از جنگ جهانی دوم که از این حیث بر همتایان خود چیرگی داشتند، همواره از بیشترین ظرفیت برای تصاحب جایگاه هژمونی برخوردار بودند. همچنین در این دوران به دلیل سیطره نگرش رئالیستی در فضای ادبیات روابط بینالملل، صاحبنظران به ارائه توجیهات علمی برای مشروع، طبیعی و اجتنابناپذیر جلوه دادن کاربرد اهرمهای قدرت نظامی در راستای تأمین نظم و امنیت میپرداختند و دستورکار سیاست جهانی را حول محور موضوعات حادِ نظامی ـ امنیتی تنظیم میکردند. اگر همان شرایط تا به امروز نیز تداوم مییافت، بدون تردید ایالات متحده اکنون در غیاب اتحاد جماهیر شوروی و با اتکا بر توانمندیهای عظیم نظامی خود، هژمون بی چون و چرای محیط بینالملل به شمار میآمد. لکن مانع بزرگ فراروی بازیگر ابرقدرت این است که متعاقب پایان عصر جنگ سرد و قدم گذاشتنِ بازیگران به فرایند جهانی شدن، تغییرات اساسیِ فراوانی در سطوح گوناگون نظام جهانی حادث گردیده و دستورکار، قواعد و شیوههای بازی را به کلی متحول ساخته است. در نتیجه تغییرات مذکور، ما امروز در دنیایی روزگار میگذرانیم که پرشتاب به سوی یک فضای چندجانبهگرایی با محوریت سازمانهای بینالمللی، اولویت یافتن نقش اقتصاد در معادلات بازیگران و گذار از امنیت وجودی به امنیت رفاهی سیر میکند و دیگر همچون گذشته به نظامیگری مجالی برای عرضاندام نمیدهد. به عبارت دیگر در جهان جهانی شده کنونی که شاهد تعمیق روز افزونِ وابستگی متقابل میان بازیگران کشوری و غیرکشوری در شبکه پیچیدهای از اندرکنشها با صبغه اقتصادی و تجاری هستیم، ظرف محیط جهانی برای هضم ماجراجوییهای نظامی و اعمال قدرت به شیوه جنگ سردی بسیار مُضیّق گشته است. امروزه توزیع منابع قدرت در موضوعات مختلف عمیقاً تغییر یافته و شرایط کنونی به هیچ وجه استفاده صرف از ابزارهای نظامی را در سطح وسیع برنمیتابد. تحولات شگرف محیط بینالملل تنگنای عجیبی را در طول دهه نود برای ایالات متحده ایجاد کرد و ابرقدرت جهان را به نوعی بحران معنا دچار ساخت. با مرگ اتحاد جماهیر شوروی، آمریکا یکهتاز میدان بازی قدرت بود و میخواست یک نظم نوین تکقطبی را با اتکا بر توان نظامیِ بیهمتای خود بر سیستم تحمیل نماید. اما بر خلاف میل و انتظار مقامات کاخ سفید، جریان امور جهانی با سرعتی سرسامآور به سمت چندجانبهگرایی، چندقطبی شدن، وابستگی متقابل و فراملیگرایی پیش میرفت و مسائل حاد نظامی و امنیتی به نفع موضوعات ملایم اقتصادی و رفاهی از دستورکار سیاست بینالملل خارج میشدند. وقتی که سایه سنگین و هراسناک جنگ سرد از فراز جهان رخت بربست، ایالات متحده در مورد شیوه اعمال نفوذ و پیگیری اهداف هژمونیک خود با معضلی جدی مواجه گردید زیرا قدرت عظیم نظامی و تسلیحاتی که در درون آن انباشته شده بود، مجالی برای بروز و ظهور در عصر جدید پیدا نمیکرد. در حقیقت آمریکا حجم بسیار زیادی از کالایی را در اختیار داشت که بازارهای جهانی همچون گذشته خواهان آن نبودند. با از میان رفتن خطر کمونیسم که در طول دوران جنگ سرد بهترین دستاویز سیاستمداران آمریکایی برای اتخاذ راهبردهای امنیتی و داغ نگاه داشتن تنور رقابتهای تسلیحاتی محسوب میشد، اکنون آنها حتی توجیه قابل پذیرشی هم جهت استمرار مشی پیشین در یک محیط چندقطبی نمییافتند. این دردسر بزرگ در سراسر دهه نود سد راه ایالات متحده بود لذا ابرقدرت سیطرهطلب باید به منظور خلاصی از تنگنای به وجود آمده اقدام عاجلی میکرد و تغییر شگرفی را در روند حرکت جهان صورت میداد که فرصت طلایی جهت اجرای چنین پروژهای در طلیعه هزاره سوم و با فروریختن برجهای دوقلوی تجارت جهانی فراهم گردید. حوادث بیسابقه یازدهم سپتامبر سال 2001 صرفنظر از اینکه حقیقتاً با آگاهی و طرحریزیِ قبلی و یا بدون اطلاع رهبران کاخ سفید به وقوع پیوست، بستر فراخی را فراروی آنان گسترانید تا با توجیه خطر تروریسم و بنیادگرایی، دوباره فضای محیط بینالملل را به تأسی از دوران جنگ سرد امنیتی و نظامی کنند و موضوعاتی را در صدر دستورکار سیاست جهانی قرار دهند که خود در آنها دست بالا را دارند. پس از یازدهم سپتامبر همه چیز مهیا گردید تا رئیسجمهور بوش و تیم نومحافظهکارانِ جنگسالار همراه وی دست به اسلحه ببرند و از بُعد نظامیِ قدرت سخت برای تحقق اهداف سیطره طلبانه خود در محیط بینالملل مدد بگیرند. آنها بدون فوت وقت و به تلافی ویرانی دو ساختمان در نیویورک، ظرف اندک زمانی به دو کشور افغانستان و عراق یورش بردند. اما مهمتر از نفس این حملات، بدعتهای تازهای بود که مقامات کاخ سفید از رهگذر مبارزه با دشمن نوظهور یعنی تروریسم، سنگ بنای آن را در جهان جهانی شده گذاشتند: تلاش برای دوقطبی کردن دوباره نظام جهانی از طریق تحمیل آرایش و صفبندی جدیدی که در یک سوی آن ائتلاف جهانیِ ضدتروریسم به سرکردگی آمریکا و در سوی دیگر تروریستها و چالشگران امنیت دنیای آزاد با تعریف و ماهیت نامشخص قرار میگرفتند، تلاش در جهت پیشبرد اهداف هژمونیک از طریق «یکجانبهگرایی[1]» با نادیده انگاشتن نهادهای بینالمللی خصوصاً شورای امنیت سازمان ملل و با بیاعتنایی به رأی و موضع دیگر بازیگرانِ بزرگ حتی شماری از متحدان اروپایی، تحمیل برداشتهای خودساختهای از قواعد حقوق بینالملل مانند دکترین «حمله پیشدستانه[2]» و نیز تلاش برای فریب افکار عمومی جهانی از طریق دروغپردازی و بزرگنماییِ برخی تهدیدات مانند تسلیحات کشتارجمعی رژیم صدام حسین با هدف مشروع و موجه جلوه دادن اقدامات جنگافروزانه، همگی حکایت از آن داشت که ایالات متحده راهبرد میلیتاریسم و اتکا بر اهرمهای نظامی قدرت را جهت برونرفت از بحران دهه نود و تحقق رویای هژمونی در قرن جدیدِ آمریکایی برگزیده است. اما امروز که بالغ بر ده سال از حوادث یازدهم سپتامبر میگذرد و میتوان ارزیابی واقع بینانهای از کارنامه بازیگر ابرقدرت ارائه داد، شاید کمتر کسی باشد که ایالات متحده را در نیل به خواستههای خود از مجرای قدرت نظامی شکستخورده نپندارد. پروژههای افغانستان و عراق علیرغم صرف هزینههای نجومی و میلیاردها دلار بیش از ارقام پیشبینی شده، هیچکدام به سرانجام موردنظر نرسیدهاند. افغانستان با هدف مستقیمِ حذف موجودیت طالبان تسخیر شد اما اکنون پس از گذشت چندین سال، طالبان مجدداً قسمتهای وسیعی از خاک کشور را تحت نفوذ خود گرفته و ائتلاف آمریکا ـ ناتو با وجود تلفات روز افزون و کشتار هزاران غیرنظامیِ افغان، از برقراری حداقلِ نظم و امنیت نیز عاجز بوده است. در عراق نیز هرچند رژیم مستبد صدام حسین ساقط گردید، اما امروز شرایط امنیتی به مراتب وخیمتر از دوران حکومت صدام است و حملات گاه و بیگاهِ تروریستی در این کشورِ ویران شده، عراق را به یکی از ناامنترین مناطق خاورمیانه مبدل ساخته است. همچنین جنگافروزیها و تکرویهای نومحافظهکاران در طول هشت سال حضور خود در کاخ سفید، لطمات جبرانناپذیری را به وجهه و پرستیژ جهانی آمریکا وارد کرد و امواج خروشان نفرت از آمریکا را در جایجای جهان حتی در قلب اروپا به راه انداخت. ناکامی ایالات متحده به حدی ملموس و عیان بود که صاحبنظرانی چون جوزف نای را نیز وامیدارد تا زبان به اعتراف بگشایند. وی معتقد است: ایالات متحده به تنهایی قادر به شکار سران القاعده که در گوشه و کنار جهان مخفی شدهاند نیست. به همین صورت بدون اتحاد و همکاری کشورهای دیگر نمیتواند در هر جا جنگی را راهاندازی کند. زیرا همکاری و همپیمانیِ کشورهای دیگر برای برقراری مجدد صلح بعد از پیروزی ضروری است. جنگ چهار هفتگی عراق در بهار سال 2003 نمایش خیرهکنندهای از قدرت سخت آمریکا بود که یک حاکم مستبد را از سلطنت کنار زد. اما این پیروزی آسیبپذیری ما را در مقابل تروریسم برطرف نکرد. ضمن اینکه هزینههایی را هم برای قدرت نرم ما در بر داشت. بعد از اتمام جنگ عراق طی نظرسنجیای که توسط «مرکز تحقیقات پیو[3]» انجام شد، مشخص گردید که میزان مقبولیت آمریکا نزد مردم نسبت به سال قبل به شدت کاهش یافته است. حتی نزد مردم کشورهایی مانند ایتالیا و اسپانیا که دولتهایشان در جنگ از آمریکا حمایت کرده بودند، چنین پدیدهای قابل مشاهده است. همچنین جایگاه آمریکا در کشورهای اسلامی از مراکش گرفته تا ترکیه و سایر کشورهای آسیای جنوب غربی نیز افت کرده است. این در حالی است که ایالات متحده برای تعقیب جریانهای تروریستی و سلاحهای خطرناک نیازمند کمک این کشورها میباشد.[4] مهمتر از همه چیز، روند حوادثِ پس از یازدهم سپتامبر به رهبران کاخ سفید آموخت که هرگز قادر به تغییر چهره جهان و اعاده شرایط جنگ سرد نیستند. آنان تلاش بسیار کردند تا همچون دهههای ماضی باز هم مسائل نظامی و امنیتی را در رأس دستورکار سیاست جهانی بگنجانند اما به محض اینکه گرد و غبارِ به پا خاسته از انفجار برجهای دوقلو در دنیا فرونشست، مجبور شدند دوباره به تعامل با سایر کنشگران بر اساس مدلهای اقتصاد سیاسی بینالملل تن دردهند. اوضاع جهانِ امروز دیگر به گونهای نیست که یک بازیگر هر چقدر هم که قدرتمند باشد، بتواند موجب بروز تغییرات ماهویِ پایداری در جریان آن گردد. بسیاری از عرصهها نسبت به گذشته دستخوش دگرگونیهای عمیقی گشتهاند. تا جایی که حتی امور نظامی و جنگی نیز از تبعات این دگرگونیها در امان نمانده است و ما اکنون با پدیدههای نوظهوری چون «خصوصیسازی جنگ[5]» روبرو هستیم. نای در این زمینه مینویسد: حمله تروریستی یازدهم سپتامبر یک نشانه وحشتناک از دگرگونیهای عمیقی بود که در جهان در حال وقوع میباشد. انقلاب تکنولوژیک در عرصه اطلاعات و ارتباطات، قدرت را از انحصار دولتها خارج کرده است و به افراد و گروهها نیز قدرت بخشیده تا در سیاست جهان ایفای نقش نمایند... خصوصیسازی رو به افزایش است و تروریسم، خصوصیسازی جنگ به شمار میآید.[6] پس اگر ایالات متحده تا دیروز با کشورهایی مواجه بود که ارتشهای کلاسیک و سازمانیافته داشتند و اصول و تاکتیکهای جاافتاده در مسائل نظامی ـ استراتژیک و نیز قواعد حقوق بینالمللِ جنگ، رفتار آنها را تا حدودی عقلانی و قابل پیشبینی میساخت، امروز درگیر نبرد نامتقارن با بازیگران غیردولتی همچون القاعده، طالبان و یا حزبالله لبنان است که شیوههای رزم نامنظم، چریکی و عملیات انتحاریشان به راحتی و حتی با بهرهگیری از پیشرفتهترین تجهیزات نظامی هم مهار شدنی نیست. لذا شاهد هستیم که در تابستان 2006، ارتش مقتدر و تا دندان مسلح رژیم صهیونیستی علیرغم پشتیبانی همهجانبه آمریکا، پس از 33 روز در مقابل مقاومت جانانه چریکهای حزبالله به زانو درمیآید. ابرقدرت بلامنازع نظامیِ جهان لاجرم باید این واقعیت تلخ را بپذیرد که صحنه کنونی جهان با صحنه فیلمهای پر زد و خورد وسترن تفاوتهای فاحشی دارد و بازیگران قادر نیستند به سبک کابویهای تگزاسی هر زمان که بخواهند دست به اسلحه ببرند. «امروزه در بسیاری از موضوعات کلیدی مانند ثبات مالیِ بینالمللی، قاچاق مواد مخدر یا تغییرات جهانی آب و هوا، قدرت نظامی نمیتواند به سادگی تولید موفقیت نماید و حتی کاربرد آن در پارهای اوقات ممکن است «ضد مولد[7]» باشد.»[8] بنابر این ما با دو حقیقت متضاد روبرو هستیم. از یک طرف ایالات متحده دارنده بیرقیبِ عظیمترین حجم قدرت نظامی دنیا به شمار میرود و از سوی دیگر جهانِ پساجنگ سرد دیگر همچون گذشته پذیرای نظامیگری در سطوح کلان روابط بینالملل نمیباشد. لذا این مشکل که ابرقدرت سیطرهطلب نمیتواند چندان به اهرمهای نظامی و تسلیحاتی خود برای نیل به اهداف هژمونیک اتکا کند، نه ناشی از بضاعت و قابلیت کمِ مضروف بلکه ناشی از گنجایش اندکِ ظرف است. در مقام تمثیل، حکایت آمریکای امروز از حیث قدرت نظامی، حکایت شناگر بسیار ماهری است که در داخل یک استخر بزرگ اما نیمهخالی قرار دارد. جوزف نای معتقد است: پیشرفت علم و فناوری در قرن گذشته بر قدرت نظامی اثر معکوس گذاشته است. از یک طرف، آمریکا را به ابرقدرت یکهتاز نظامیِ جهان تبدیل کرد و از طرف دیگر به تدریج هزینههای اجتماعی و سیاسیِ حاصل از کاربرد قدرت نظامی را افزایش داد. سلاحهای هستهای به لحاظ قدرت بازدارندگی قابل پذیرش است اما وحشتزایی و ویرانگری آنها به اثبات رسیده است. این سلاحها برای استفاده در جنگ بیش از حد پرهزینهاند و از لحاظ نظری نیز نباید از آنها به جز در شرایط بسیار وخیم استفاده کرد. ویتنامِ غیرهستهای بر آمریکای هستهای در جنگ ویتنام فائق آمد. همچنین هستهای بودن انگلستان نتوانست مانع از حمله آرژانتینِ غیرهستهای به «جزایر فالکلند[9]» شود.[10] نتیجه اینکه با بررسی تحولات حادث در بستر نظام جهانی طی دو دهه اخیر و خصوصاً با عنایت به وقایع درسآموزِ پس از یازدهم سپتامبر، میشود با اطمینان نسبتاً بالایی ادعا نمود که کشور ایالات متحده آمریکا نخواهد توانست رویای نشستن بر اریکه هژمونی و در دست گرفتن رهبری سایر بازیگران را از طریق بُعد نظامیِ قدرت سخت محقق سازد. به همین خاطر است که شاهد هستیم طی سالهای اخیر مقامات آمریکایی در تعاملات خود با سایر کشورها توجه بیشتری را به «دیپلماسی عمومی» نشان دادهاند و با درک شرایط متحول جهانی میکوشند تا منافع خود را حتیالأمکان از رهگذر کاربرد قدرت نرم تحصیل نمایند. ----------------------------------------------------------------------------------- پی نوشت:
1. unilateralism
2. pre-emptive attack
3. Pew Research Center
4. جوزف نای، قدرت نرم، ترجمه سیدمحسن روحانی و مهدی ذوالفقاری، تهران: انتشارات دانشگاه امام صادق (ع) و پژوهشکده مطالعات و تحقیقات بسیج، چاپ اول 1387، صص 26 ـ 25.
5. privatization of war
6. Joseph S. Nye, The Paradox of American Power: Why the World’s Only Superpower Can’t Go It Alone, Oxford University Press, 2002, P. X
7. counterproductive
8. Ibid, P. XV
9. Falkland Islands
10. نای، قدرت نرم، ص 62.
نویسنده: روحالأمین سعیدی ـ پژوهشگر و دانشجوی دکتری روابط بینالملل دانشگاه تهران
شما می توانید این مطلب را ویرایش نمایید
این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
این خبر توسط افراد زیر ویرایش شده است
http://fna.ir/
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد
شد
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد