اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

استانها  /  خوزستان

نامه‌ای از مادرم حوا به پدرم آدم!

تو میدانستی چه میشوی محبوبم؟ من هم نمی‌دانستم، اما وقتی که آبِ «چه بودن» از سرمان گذشت و تو آدم شدی و من حوا، دیدم که حوا بودن جرأت می‌خواهد و این امانت چقدر برای شانه‌های کوچکم سنگین است!

نامه‌ای از مادرم حوا به پدرم آدم!

به گزارش خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: آن هنگام که نطفه‌هایمان بسته میشد، آن لحظه که خداوند جنسیتمان را تعیین می‌کرد و آن روز که به بهشت آمدیم، هیچ‌کدام دست خودمان نبود که آدم باشیم یا حوا؛ تو میدانستی چه میشوی محبوبم؟ من هم نمی‌دانستم، اما وقتی که آبِ «چه بودن» از سرمان گذشت و تو آدم شدی و من حوا، دیدم که حوا بودن جرأت می‌خواهد و این امانت چقدر برای شانه‌های کوچکم سنگین است!

تو اما آدم بودی و خیالت راحت بود! توی بهشت میچرخیدی و برای فرشته‌ها از عظمت خدایی میگفتی که چقدر مهربان است و چطور از روحش در جسمت دمیده اما من دلم میخواست تکثیر شوم، مثل میوه‌های بهشت در وجود درخت‌ها! یادت هست؟ میگفتی «حوا جان، زیاده نخواه، ببین چقدر درخت‌های اینجا زیباست، ببین پرنده‌ها را، میوه‌ها، شیرینی خاصی ندارند؟ پایت را توی جوی‌های شیریِ مشک‌بو نمی‌گذاری؟»

اما حواس من همیشه پرت آنجا بود، آنجا که خدا برای اولین بار از روحش در گِل ما دمید و ما را ما کرد؛ میدانی چقدر یواشکی دور آنجا چرخیدم؟ چقدر سراغ آدم‌ها و حواهای دیگر را از فرشته‌ها گرفتم؟ اما درش همیشه بسته بود و هیچ‌کس نمی‌دانست توی سر خدا چه می‌گذرد!

آدم، تو هم دورت خیلی شلوغ بود و حتی بعضی وقت‌ها مرا یادت میرفت اما من حواسم جمع تو بود؛ فرشته‌ها دسته دسته می‌آمدند و زیر پایت به سجده می‌افتادند؛ از زیر سایه‌ی انارها نگاهت می‌کردم، همانطور که نسیم توی زلف‌های مشکی‌ات می‌وزید دستی به بال‌هایشان میکشیدی و نشانی خدا را میدادی، میگفتی که تنها سزاوارِ سجده، اوست و آن‌ها با پرهایی از اکلیل موج‌ها دور سرت تکبیر و تهلیل می‌کردند و به عرش اوج می‌گرفتند.

اما من با آن‌ها غریبه بودم؛ من آدم‌هایی مثل تو و حواهایی مثل خودم را می‌خواستم که با آن‌ها یک بهشت دیگر بسازیم! یک روز یواشکی این فکرم را به یکی از فرشته‌ها گفتم، بالش را جلوی دهانم گرفت و تا پشت تپه‌های نور، عقبم کشید؛ میگفت خدا کند که خدا این کُفرم را به رویم نیاورد، فکر میکرد میخواهم جای خدا را بگیرم اما نمیدانست که خود خدا همان روز که از روحش در گِلم دمید زیر گوشم زمزمه کرد که «روزی تو باید از روحت در وجود موجودی در اعماق وجودت بدمی!» چند بار از تو پرسیدم «آدم، این بشارت را خدا به تو نداد؟» و تو هیچ‌وقت از این راز ما سر در نیاوردی! رازی که میگفتی بین خداست و حوا!

تا اینکه شیطان وسوسه‌مان کرد و از آن درخت ممنوعه میوه چیدیم، سیبی سرخ و زیبا اما تلخ و زهر، مثل روزِ رانده شدن شیطان! جسم‌هایمان کم کم عاری شد، دست و پایمان را گم کردیم، گفتی «از برگ‌ها دور خودت بپیچ حوا» و شیطان از دور به غیرتت قهقهه زد اما فرشته‌ها با بال‌هایشان به آغوشم کشیدند تا روز توبه؛ روزی که خدا دلخور بود اما گفت «إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَةً»! تو به طرفم با تعجب برگشتی اما من مطمئن بودم از اینکه هنگامه آن بشارت، آن رازِ بین خدا و حوا فرا رسیده و باید به زمین بروم تا از روحم در وجود موجودی در اعماق وجودم بدمم!

روز رفتن، فرشته‌ها گریه می‌کردند آدم، من اما خنده بودم، یادت هست چطور محکم به آغوششان کشیدم؟ آنقدر که بال‌هایشان درد گرفت و بلند رازم را توی بهشت فریاد زدم؟ که «من می‌روم تا از روحم در وجود موجودی در اعماق وجودم بدمم؟!»؛ فرشته‌ها بال گزیدند و تو با تاسف سر تکان دادی، فکر میکردید حوا دیوانه شده اما خدا دوباره زیر گوشم زمزمه کرد؛ آن روز پرسیدی اما جوابت را ندادم، می‌ترسیدم به گوش شیطان برسد! اما حالا سرت را نزدیک بیاور محبوبم، نزدیک‌تر، حالا که زمین پر از آدم‌ها و حواهای من و توست می‌خواهم برملایش کنم، میدانی خدا چه گفت؟ روی شانه‌های کوچکم زد و زمزمه کرد؛ زمزمه‌ای قدسی و شیرین و صمیمی: «فرزندم حوا! فهم این راز برایشان بس سنگین است، تو زین پس بگو به زمین می‌روم که مادر باشم.»

انتهای پیام/م

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        تازه های کتاب
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول