خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: توی تاکسی مچاله شده بودم که قرعه به صفحهی پنجاهویک فتحِ خونِ سید افتاد، انگار روبهرویم نشسته بود و گلایه میکرد: «و تو، ای آن که در سال شصتویکم هجری هنوز در ذخایرِ تقدیر نهفته بودهای و اکنون، در این دوران جاهلیت ثانی و عصر توبه بشریت، پای به سیاره زمین نهادهای، نومید مشو، که تو را نیز عاشورایی است و کربلایی که تشنهی خون توست و انتظار میکشد تا تو زنجیر خاک از پای ارادهات بگشایی و از خود و دلبستگیهایش هجرت کنی و به کهف حَصینِ لازَمان و لامَکانِ ولایت ملحق شوی و فراتر از زمان و مکان، خود را به قافلهی سال شصتویکم هجری برسانی و در رکاب امام عشق به شهادت برسی!»
کتاب را بستم و به بیرون خیره شدم. تمام سرم زمزمه بود: «من؟ با قافلهی زینب (س) و در رکاب امام عشق؟ عجب رویایی بافتهای سید!» راننده زورش را به جان پیچ رادیو انداخت و امروز انگار همه جا فتح خون بود، مجری از مخزنالاسرار سید میخواند: «آری، گناهکاران را در این قافله راهی نیست اما پشیمانان را میپذیرند. آدم نیز در این قافله ملازم رکاب حسین است، که او سرسلسلهی خیل پشیمانان است، و اگر نبود باب توبهای که خداوند با خون حسین میان زمین و آسمان گشوده است، آدم نیز دهشتزده و رهاشده و سرگردان، در این برهوت گمگشتگی وا میماند.»
علیاکبر
_رسیدیم خانم، بفرمایید.
سر کوچه که ایستادم بغض شدم. غربت، پوست ترکانده بود میان صندلیهای بیعزادار! اما علیاکبرِ دومین خانه از چهارمین کوچه، بوی کربلا میداد. اسپری الکل را بر سکوت قرنطینه پاشید و به طرفم دوید: «به عزای امام حسین (ع) خوش آمدید» و این کلمات چقدر در دهانش بزرگ بود و باشکوه! انگار که میزبانی ریشسفید در برابر میهمانی ناخوانده آغوش گشوده باشد!
با وسواسی که میان انگشتان لطیفش خزیده بود صندلی را جلو کشید: «یک وقت نگران سلامتیتان نباشید خاله! من و عباس، پسر همسایهمان، رفته چند تا صندلی دیگر بیاورد، حواسمان جمع است که اگر کرونا آمد یقهاش کنیم!» دهانم تلخ بود و سرم روضه؛ دستم را جلو آوردم که الکل بزند: «مگر شما کرونا را میبینید؟!» اشاره داد عقبتر بروم و اسپریاش را توی چشمم بالا گرفت: «شمشیرمان است خاله، با همین لتوپارشان میکنیم!»
عباس
عباس نفس نفس میزد: «علیاکبر، یک ردیف دیگر صندلی چیدم، یما و زنها هم دارند میآیند.»
زنها و بچهها جاری شدند، مثل موجهایی کوچک که باید در قافلهی حسین(ع) دریا میشد. پشت ماسکها سکوت بود و توی فکرها زینب (س)! کنارم نشستند و من کمکم با اشکهایشان یکی شدم. شاید کوچه، طریق الحسین بود و این صندلیها، عمودهایی که مشایهای بیسروسامان چون من را به سامان میرساند، نمیدانم!
پیرهن دخترکش را صاف کرد، صدای یمای عباس بود که سکوت بینمان را به سلام میشکست: «اولین بار است به روضهمان میآیی؟ نه؟ انشالله که ماندگار شوی» و سلام بر سلام، آنگاه که همه را با هر نوع فکر و زبان و عقیدهای به هم پیوند میدهد.
نذر
صندلی را عقب زد و پایین پرید. ترکیب مدرنیتهی قلب بنفش پولکدوزی شدهای که یک لاوِ بزرگ وسطش نشانده بودند با سنت زنجیرها وسوسهبرانگیز بود. دستهای تپلاش را بالا میآورد و رشتهی متصل زنجیرها را بر کمرش فرو مینشاند! بیهیچ آخی و چشمش به مادر بود که راضی باش!
_امعباس، دخترها که زنجیر نمیزنند!
عبایش را روی سرش محکم کرد و رو به رقص زنجیر بر تن دخترش آیه شد:«إِذْ قالَتِ امْرَأَتُ عِمْرانَ رَبِّ إِنِّی نَذَرْتُ لَکَ ما فِی بَطْنِی مُحَرَّراً فَتَقَبَّلْ مِنِّی إِنَّکَ أَنْتَ السَّمِیعُ الْعَلِیم» به یاد آور هنگامی را که همسرِ عمران گفت: خداوندا! آنچه را در رحم دارم، برای تو نذر کردم، که محرَّر و آزاد، برای خدمت خانه تو باشد. از من بپذیر، که تو شنوا و دانایی!
شیخ
روضهی شیخ سوز داشت، آتش به جانمان زد: «خواهرها، امروز روی حرفم با شماست؛ چشمهایتان را ببندید، فکرش را بکنید که در کاخ طاغوت زمانتان ایستاده باشید و برادرها و برادرزادهها و عموزادهها و پسرانتان را روی رملهای تفدیدهی کربلا، بیکفن رها کرده باشید، فکرش را بکنید که تکه تکه شدن عزیزانتان را به چشم دیده باشید، فکرش را بکنید سر حبیبِ حبیبِ خدا را توی تشت گذاشته باشند و بر دندانهای مبارکش خیزران بزنند، آنوقت رسالت شما چیست؟ اینکه بگویید کسی از یک زن داغدار توقعی ندارد هان؟ و بنشیند گوشهای و مویه کند؟ نه خواهرها، زینب تمام قد ایستاد و شما هم باید بایستید تا خون خدا از چشم تاریخ نیفتد. چشمهایتان را ببندید خواهرها و تصور کنید.»
چشمهایم را بستم. قصر بزرگ بود و باشکوه اما او بیتفاوت به تمام زرقها و برقها ایستاده بود. یزید گفت: «کیست این مُتِنَکِره؟» کیست این زنی که خودش را به ندیدنِ هیمنهی ما میزند؟! آن بانو دست را به اشارهی سکوت بالا آورد. هاشمیات او را دوره گرفتند؛ بلندبالا بود و باابهت. دهان گشود و مجلس فرو ریخت: «فَوَ اللَّهِ لَا تَمْحُو ذِکْرَنَا وَ لَا تُمِیتُ وَحْیَنَا» به خدا سوگند یاد ما را محو نخواهی کرد و وحیمان را نتوانی میراند. مجلس به خلسه فرو رفت، آن بانویِ به سیاه پیچیده که گردِ اسارت نیز سرش را خمیده نکرده بود، صدایش علی بود! پیرانِ مجلس به چپ و راست پیچیدند، هراسیدند و بر سر کوفتند: «این علیست! این علیست که دوباره زنده شده و سخن میراند!» اما او زینب بود، زنی که بار جنگ را باشکوه به دوش کشید. اولین خبرنگار رسالتِ حسین.
پیر
علیاکبر آستینم را کشید و دوباره از تاریخ سرخمان به امروز برگشتم. پیرمرد با سر خمیده روبهرویم ایستاده بود: «سلام بابا جان، آه از روضهی بی چای. رویم سیاه اما فکر نکن همینطور برمیگردی! دانه دانه تبرکی در خانه چای میدهیم.» و دستهای چروکش را با شرمندگی به محاسنش کشید.
روضهشان کوچک بود به چشم ظاهربین من اما یقین داشتم که بزرگ است در چشم آسمان؛ پیرمرد با حسرت روی پایش کوبید: «هر سال چند روز مانده به این ماه، به این شبهای تبدار که استکانها را با آه میشورم و دلم آشوب است، فکرهای تلخ توی سرم جولان میدهد: «نکند عمرم به عزای آقا نکشد؟! نکند سوز کم بیاورم و اشکم را نخرند؟! اصلا نکند فراز و فرود زندگی یکجوری من را بِچلانَد که در هیاهوی دنیا نشان نوکری از سینهام بیفتد و حواسم نباشد؟!» اما بعد خودم جواب میشوم که نه نه! خب راستش آدمیزاد به امید زنده است.
گفتم این مرض برود یا نرود دانه دانه عزادارها را چای میدهم، دل کوچه لک زده برای چای آقا! نعلبکیهایم را شستم و قوریهای ترک برداشته را بند زدم؛ استکانِ عزای آقا باید بوی هل بدهد و عزاداراش را مست بدرقه کند، که اگر زبانش سنگینی کرد و زبانم لال «یا حسین» نگفت این وسوسهی معطر او را دوباره به این سرا بکشاند.
من چه میدانم، تو هم نمیدانی دخترم، حساب زبان بازکردههای این مجلس دست خود آقاست. با تیشرت اندامی و زنجیر و بازوی خالکوبی آمدند و با عزت راهیشان کرد. دور محبت آقایم بگردم، سلام نداده را علیک میدهد! انگار به قلبهایمان شناس است، میداند ته دل ساسان چیزی نیست که اینطور کربلاییاش میکند.»
شاید این کوچهی کوچک در انتهای شهر هم برای خودش رسول ترکی داشت که من بیخبر بودم: «ساسان؟»
اشک توی چشمهایش حلقه گرفت: «سه سال پیش جَلدِ روضه شد، یکهویی! آمده بود پیِ دختری که هوشش را برده بود اما دلبری آقا دلش را بُرد و بست نشست. یک استکان، دو استکان، سه استکان! گفتیم بس است آقا ساسان، زیادش خوب نیست اما کوتاه نمیآمد. استکان چاییاش را زیر چشم عزادارها میگرفت و اشک گدایی میکرد! صدایش هنوز توی کوچه هست، گوش بده: «آهای مردم، اشکهای مقدستان را به من بدهید، آنقدر روسیاهم که هزار استکان را هم سر بکشم پاک نمیشوم!»
دانههای تسبیح فیروزهاییش را روی هم چکاند: «دلم آشوب است دخترم، شاید امسال عمرم به اربعین نکشد اما پیرهن مشکیام را پوشیدهام و کوچه عزاست؛ به قول بیبی «شد شد نشد انشالله لحظهی مرگ دستت را بگیرد!» ای کاش آقا اسمم را از لیست مشایههایش درنیاورد.
ایستاد و اشاره شد که برای چای روضه میهمان خانهشان شوم؛ بغض، توی گلویش شکست و به کتیبهی سر در خانهاش دست کشید: «آقا جان، شد شد نشد دست من و دامانِ تو، ما توی بهشت هم مست مُحرمیم!» پیرمرد راست میگفت، دور محبت آقا بگردم، سلامْ نداده را علیک میدهد، اما ما که هر لحظه رو به گنبدش سلامیم چه؟ آدمیزاد است دیگر، به امید، زنده.
انتهای پیام/ر