به گزارش خبرگزاری فارس از اصفهان، دعبل خزاعی از مشهورترین شاعران و مدیحهسرایان اهل بیت بود که در زمان خلافای عباسی، طی قرن دوم و سوم هجری میزیست؛ کتاب دعبل و زلفا نوشتهی مظفر سالاری، ماجرای عاشقانه میان دعبل و همسرش زلفا را روایت میکند.
اما این کتاب خود را محدود به عشق میان آن دو نمیکند؛ بلکه در کنار آن، سعی میکند شرایط اجتماعیسیاسی آن دوره را بازسازی کند؛ یعنی نویسنده هم تخیل خود را به کار گرفته است و هم از تاریخ بهره برده است تا رمانی تاریخیداستانی پدید آورد.
با جلو رفتن رمان، نویسنده میکوشد مسائل اعتقادی و دینی را تا آنجا که ممکن است در بافت داستان تشریح کند؛ این کتاب امکان آشنایی با دوستان و دشمنان اهل بیت در دوره مورد نظر را نیز فراهم میکند.
در قسمتی از این کتاب جذاب میخوانیم:
دعبل دوست داشت زلفا را از او بخواهد، اما چنین نکرد؛ نمیپسندید پس از رد شدند خواست آزادی امامش، چیز دیگری بخواهد؛ اگر درخواست دیگری میکرد به معنای پذیرفتن سخن هارون در توجیه زندانی کردن موسی ابن جعفر بود.
تسبیح را نشان داد و گفت: همین برایم بس است، هارون گفت: خوش به حال موسی ابن جعفر با چنین هواداران و پیروانی! بیهوده نیست که او را پادشاهی در بند، لقب دادهاند!
در قسمت دیگری از کتاب آمده است:
دعبل رفت تا کنار زلفا بنشیند، زلفا برایش جا باز کرد، دعبل که نشست هر دو سرهایشان را به هم تکیه دادند و دیگر حرفی نزدند.
طبیب (ابن سیار) در باغ قدم میزد، یکی زمزمهای داشت و گریه میکرد، دعبل آنجا بود، چشمانش قرمز بود، ابن سیار را که دید با دستار اشک خود را پاک کرد و گفت:کار از شیدایی گذشت و به شوریدگی رسید؛ دلم آتش است طبیب! چه مرهمی برای دل ریش ریش داری؟ طبیبم(زلفا)بیمار است.
چشمانی که آسمانم بود و ستاره و ماه را در آن میدیدم ابری است، نمیشود نسیم خنکی از خراسان بورزد تا ابرها کنار روند و باز شاعر بتواند عکس خود را در دو جام جهاننما ببیند؟ ابن سیار گفت: من در قرآن خواندهام که یوسف به برادرانش گفت پیراهنم را برای پدرم ببرید تا آن را روی چشمانش بگذارد و بیناییاش را دوباره بهدست آورد.
من که باورش برایم سخت است، زیباست، اما واقعیت ندارد؛ دعبل مانند برقزدهها از جا پرید و گریان ابن سیار را در آغوش کشید و گفت: چرا خودم نفهمیدم؟ شب ، آستین سپید امام را روی چشمان زلفا گذاشت و گفت: سعی کن امشب را راحت بخوابی، گرگ و میش صبح بود که دعبل سراسیمه و شمع در دست، اهل خانه را بیدار کرد و وارد اتاق نورانی زلفا شدند.
زلفا به آرامی پوشیه سفید رنگش را بالا زد و چشمانش را گشود، آه از نهاد همه برخاست؛ ابن سیار دستار از سر کشید و زانو زد، زیباترین چشمانی که در عمرش دیده بود در کمال سلامت و تلالو به او نگاه می کرد، هیچ نشانی از جراحت و بیماری در آن ها نبود.
انتهای پیام/63090/ن20