خبرگزاری فارس_ نیشابور_ فاطمه قاسمی؛ بوی خاک باران خورده، با عطر نانهای تازه و برشته در دستان دختربچه تمام کوچه را پر کرده است. دختربچه با کلون فلزی چند ضربه محکم به درب چوبی خانهکاهگلی بیقواره سَرِکوچه میزند و بعد صدایش را بلند میکند بیبی، بیبی! خیلی زود پیرزنی با چارقد بلند گلدار آبی و قدی خمیده جلوی در ظاهر میشود. بیبی غمت را نبیند کوچه را روی سرت گذاشتی! صدایت را نباید آنقدر بلند کنی، عیب است دخترجان! بوی نان تازه، گره از پیشانی پیرزن باز میکند، مادرت نان پخته؟ پیرزن انگار نه با دختربچه که با خودش زمزمه میکند، به این زودی یک هفته گذشت؟ بعد همانطور که دستان چروکیدهاش را برای گرفتن نانها جلو میآورد لبخند پرمهری به نوهاش میزند، مرضیه جان چند تا پیاله و قاشق ناشور از دیشب مانده بیا بشور، زیر سماور را هم روشن کن تا با هم ناشتایی بخوریم. مرضیه در حال پنهان کردن گونههای سرخش در زیر شال گردن بافتنیاش، اشارهای به کوله پشتی سبز رنگش میکند. مدرسهام دیر میشود. دعا کن بیبیجان، امتحان ریاضی دارم. یک آیتالکرسی بخوان مقبولی دخترجان! زودتر برو به درس و مشقت برسی، دختربه تندی از کوچه میگذرد.
سلام بیبی، ناشتایی بیا خانه ما...
هنوز پیرزن در را کاملا نبسته که دختربچهای ریزنقش با شیطنت از راه میرسد، سلام بیبی، مادرم گفت: بیا خانه ما ناشتایی بخوریم. برق خوشحالی در چشمان پیرزن میدرخشد، همانطور که دستش را روی سر دخترک میکشد زمزمه میکند؛ کاش از خدا چیز دیگری میخواستم! بیا نانهایی که خواهرت آورده را ببر توی ساروغ بپیچ تا ملایم بماند، در خانه و حیاط را هم محکم ببند، زود پشت سرم بیا، فاطمه نروی پیِ بازی به بیابان، شنیدی چه گفتم؟ بله بیبیجان شنیدم. پیرزن دستی به کلید کوچک آویزان از گوشه چارقد بلندش میکشد و آرام راه میافتد سمت خانه پسرش، جایی که قرار است من هم آنجا بروم همپای پیرزن به طرف منزل پسرش میرویم کوچههای روستا پر از دانشآموزان دختر و پسری هست که شاد و پرذوق به تنها مدرسه روستا میروند. با گذشتن از چند کوچه، پیرزن مقابل خانهای با درب کاملا باز میایستد و زمزمه میکند، بچهها آن قدر سر به هوایند که دستشان به پشت سرشان نمیرسد، صبحها موقع رفتن به مدرسه در را همینطور چهارتاق باز میگذارند بعد هم با گفتن چخه حیوان، به سگ سفیدی که کنار در ایستاده، پا به حیاط بزرگ خانه میگذارد و با دست اشاره میکند که داخل بروم! همین موقع فاطمه هم از راه میرسد و سریع به داخل خانه میرود. وارد حیاط میشوم و در را پشت سرم میبندم.
فاطمه مهمان داریم!
گوشه حیاط زنی جوان سرش را از درون تنور گازی بیرون میآورد، دستان سفید از آردش را به هم میمالد و بالبخند میگوید: خوش آمدید آخرین نان را الان چسباندم بفرمایید داخل، بعد هم صدایش را بالا میبرد، فاطمه مهمان داریم. درب خانه در حالی باز میشود که هفت جفت چشم پُر از شیطنت به ما لبخند میزنند و سلام میکنند. وارد خانه میشوم دو اتاق تو در تو با آشپزخانهای نسبتا بزرگ فاطمه دست مادربزرگش را میگیرد، با خوشروئی نگاهم میکند و به اتاق روبرویی اشاره میکند این اتاق گرمتر است بفرمایید، اتاقی سه در چهار با یک جفت فرش لاکی قرمز و پشتیهایی که یک در میان روی فرش خوابیدهاند.
پیر شوید الهی!
به جز فاطمه و مهدی پنج بچه دیگر پشتیها را روی هم میگذارند و با سروصدا مدام بالا و پایین میپرند دقت که میکنم متوجه میشوم دو دختر و دو پسر کاملا شبیه به هم، دوقلوی همسان هستند. کوچکترین بچه هم به تقلید از برادرها و خواهرهای دوقلویش سعی میکند تا از پشتیها بالا برود پیرزن دلخور از بازیگوشی نوههایش میگوید نمیبینید مهمان آمده، زهرا و زینب عیب است، علی همه این شَربازیها زیر توست، پیر شوی الهی! اگر آرام بنشینید مویزتان میدهم. با آوردن اسم مویز بچهها بپر بپر روی پشتیها را رها کرده دو طرف مادربزرگشان مینشینند. پیرزن همانطور که سر و صورت نوههایش را نوازش میکند؛ کوچکترین بچه را روی پاهای نحیفش مینشاند و میگوید: اولین مشت مویز برای میلاد، حالا بقیه هم دستتان را باز کنید خیلی زود ۵ جفت دست به سمت پیرزن دراز میشود. پیرزن باحوصله کیسه پارچهای کوچکی را از جیبش بیرون میآورد و دستان بچهها را پر از مویز و گردو میکند. بچهها آرام و بیسرو صدا سرگرم خوردن میشوند اما تا چشمشان به مادرشان که با سینی چای وارد اتاق میشود، میافتد دوباره به طرف پشتیها هجوم میبرند.
مادر بچهها با خوشروئی خوشامد میگوید و بعد هم سفره سفید تمیزی پهن میکند، فاطمه نان گرم، پنیر و ماست گوسفندی را روی سفره میچیند مادربزرگ نوههایش را دعوت به سفره صبحانه میکند، بچهها حالا دیگر دست از سر پشتیها برداشته، گوشه اتاق با همدیگر گل یا پوچ بازی میکنند.مادرشان قندان چای را مقابلم میگذارد و در حالیکه نان را به پیرزن تعارف میکند، میگوید: ۵ صبح با پدرشان ناشتایی خوردند. ساعت خواب و بیداریشان با پدرشان است.صبح خیلی زود که پدرشان برای نماز بیدار میشود از خواب، بیدار میشوند. با پدرشان ناشنایی میخورند تا شب که پدرشان از بیایان برگردد مشغول بازی و شیطنت میشوند، همین لحظه درب خانه به صدا در میآید خانم دهیار روستا به همراه پسر کوچکش وارد خانه میشود پسربچهای ۴ یا ۵ ساله با تلفن همراهی در دست و چنان خیره به صفحه تلفن که مادرش با فشار دست به پشت سرش او را به داخل اتاق هل میدهد پسربچه بیاعتنا به اطراف کنار مادرش مینشیند اما حالت چشم و ابرویش با چیزی که در تلفن همراه میبیند، تغییر میکند.
خاموش شد!
فاطمه استکان و نلبعکی تمیزی میآورد تا مادرش برای مهمان تازهوارد چای بریزد. زن جوان همانطور استکان چای داغ را مقابل دهیار میگذارد، به سفره صبحانه اشاره میکند و رو به من میگوید: ناقابل است بفرمایید، دستپاچه و گیج به دنبال کلمهای مناسب دهلیز ذهنم را جستجو میکنم که به ناگهان صدای جیغ پسر دهیار هر چه رشته بودم را پنبه میکند! هر شش بچه با نگاههای ترسیده زل میزنند به پسربچه که وحشتزده و با فریاد میگوید: خاموش شد! هر چه مادر سعی میکند آرامش کند، بیفایده است. خانم دهیار مستاصل و درمانده پسرش را در آغوش میگیرد و از خانه بیرون ببرد. بچهها گویی که انتظار دیدن چنین رفتاری را نداشتند، مات برده مادرشان را نگاه کردند و به طرفش دویدند، مادر بوسهای روی گونههای دختران دوقلویش زهرا و زینب زد، سر دوقلوهای پسرش علی و حسین را به سینهاش فشرد و بوسهای روی سرشان نشاند. وقتی میلاد کوچکترین فرزند خانواده دستانش را دور گردن مادرش حلقه کرد و محکم به مادرش چسبید. پیرزن ترسیده و با تندی به فاطمه گفت: میلاد را بگیر، پاهایش را به پهلو و شکم مادرت نزند، بار شیشه دارد! فاطمه برادرش را بغل میکند و بچهها دوباره با شوخی و شیطنت، دور هم جمع میشوند و تند و تند از کاسه روی طاقچه قرهقورتهای سفید را در میآورند و با اشتها میخورند. مادرشان نگاهم میکند و میپرسد، انگار شما میخواستید چیزی بپرسید؟
دلم برادر و خواهر میخواست
بارداری همراه با بزرگ کردن ۹ بچه قد و نیم قد سخت نیست؟ در روستای ما همه ۵ یا ۶ بچه دارند! ولی شما ۹ بچه دارید که با به دنیا آمدن تو دلییتان میشود ۱۰ بچه؟ زن لقمهای نان گرم در دهانش میگذارد و میگوید: راستش از قدیم زنهای روستای ما بچه زیاد میآوردند هر خانهای ۷ تا ۱۰ بچه داشتند. اما موقعی که مادرم مرا به دنیا آورد، مشکلی برایش پیش آمد که دیگر نتوانست باردار شود. برای همین من تنها دختر روستا بودم که خواهر یا برادری نداشتم. با اینکه همیشه در حال بازی با بچههای اقوام بودم اما "دلم میخواست مثل بقیه بچههای روستا، خواهر و برادر داشتم." تا زمانی که ازدواج کردم و خودم مادر شدم. دیگر بچههایم همه لحظههای دریغ و افسوس کودکی و نوجوانیام را پر کردند، البته من هفت بار زایمان کردم ۵ پسر و ۴ دختر دارم البته دو بار دوقلو بدنیا آوردم. با تکان سر حرفش را تایید میکنم، بله همان اول متوجه شدم علی و حسین و فاطمه و زهرا دوقلو هستند.
تنها همین عروس و پسرم توی روستا ماندند!
پیرزن آخرین جرعه چایش را مینوشد و میگوید: عروسم پسر برادرم هست خدا خیرش بدهد من ۶ بچه دارم که همه عروس و داماد شدند و به شهر رفتند تنها همین عروس و پسرم توی روستا کنارم ماندند اگر عروس و نوههایم نبودند تا الان هفت کفن پوسانده بودم! هنوز جمله مادربزرگ تمام نشده که دوباره صدای گریه پسر خانم دهیار حیاط خانه را پر میکند و بعد از گذشت لحظاتی با مادرش وارد اتاق میشود. گوشهای مینشیند و پاکت پر از خوراکی را پرت میکند. بچهها بهتزده، ساکت و آرام کنار مادر و مادربزرگشان مینشینند، هر چه خانم دهیار برای پسرش توضیح میدهد باید برای بازی با تلفن همراه تا کامل شدن شارژ باتری صبر کند پسربچه قانع نمیشود. مادر پاکت خوراکی را باز میکند بستههای چوب شور، بیسکوئیت و پاستیل را مقابل پسرش میگیرد اما گریههای پسربچه حتی برای یک ثانیه هم قطع نمیشود. علی به پسربچه نزدیک میشود مشتش را باز و قرهقورت تعارفش میکند پشتِ سرِ علی، زینب، زهرا، حسین و فاطمه با دادن گردو، کشمش و مویز سعی میکنند تا خوشحالش کنند. اما بیفایده است. دهیار لبخند کمرنگی میزند نگاهی جدی به پسرش میاندازد دستش را میگیرد و از اتاق خارج میشود.
تلویزیون خانه ما همیشه خاموش است
بعد رفتنشان ، بچهها برای رفتن به حیاط خانه برای بازی از مادرشان اجازه میگیرند. وقتی مادر با نگاه پرمهر و لبخند رضایت به بچهها اجازه رفتنشان را صادر میکند، فاطمه برای آوردن لباس گرم برای بچهها به اتاق دیگر میرود. همانطور که به دور و بر اتاق نگاه میاندازم، میپرسم: تلویزیون ندارید؟ مادر بچهها به تلویزیون نصب شده بالای اتاق اشاره میکند، تلویزیون داریم اما همیشه خاموش است. بچهها آنقدر با خودشان سرگرمند که تلویزیون نمیبینند. مگر اینکه پدرشان بیاید تلویزیون را برای تماشای فوتبال با اخبار روشن کند، وگرنه "تلویزیون خانه ما همیشه خاموش است."
میخواهم دندانپزشک شوم
بعد از رفتن بچهها به حیاط فاطمه با کمک مادرش مشغول جمع کردن سفره صبحانه میشود. که با سلام و علیک آشنایی سرم را به طرف درِ اتاق برمیگردانم. مرضیه است بعد از خوشامدگویی به ما، در جواب نگاه پرسشگر مادرش میگوید: برای معلم کاری پیش آمد، برای همین بعد از گرفتن امتحان ریاضی کلاس را تعطیل کرد و به شهر رفت! فردا باز هم امتحان دارم مادر درحالیکه که ریختن چای برای مرضیه رو به من میکند و میگوید: دخترم مرضیه خیلی درسخوان است! در درسها به دو برادرش ابولفضل و مهدی کمک میکند. فاطمه ریزریز میخندد: بعضی وقتها مسئلههای ریاضی مرا هم حل میکند.وقتی میپرسم: مرضیه جان دوست داری در آینده چکاره شوی؟ گل از گلش میشکفد، دندانپزشک! میدانید خانم تا الان هیچ دندانپزشکی به مرکز بهداشت روستای ما نیامده، همه دندانپزشکها در نیشابور یا مشهد هستند!
افطاری در حرم هشتمین خورشید
مرضیه تا به حال مشهد رفتی؟ سالی چند بار پدرمان برای زیارت حرم رضا(ع) و خرید لباس شب عید به مشهد برده، مرضیه پرذوق تعریف میکند: ماه رمضان پارسال پدرم ما را به مشهد برد، "بهترین خاطرهام همان افطاری است که توی حرم امام رضا(ع) خادمان حرم از ما پذیرایی کردند و در صحن و سرای هشتمین خورشید روزهمان را باز کردیم."برادرها و خواهرهایت توی حرم اذیتتان نمیکنند؟ "نه اصلا! توی حیاط حرم پیِ کبوترهای حرم میدوند و برایشان دانه میریزند، کنار حوض سقاخانه آب بازی میکنند. جالب اینکه وقتی هم داخل حرم مطهر و نزدیک ضریح میشویم بیهیچ شیطنت و بازیگوشی، ساکت و آرام یکجا مینشینند. زل میزنند به ضریح و نصف و نیمه صلوات میفرستند." مرضیه در حالیکه جرعهای چای مینوشد و پرشور و هیجان میگوید: ماه رمضان امسال هم حتما برای زیارت و افطار در حرم امام رضا(ع) به مشهد میرویم.
روایت چند ساعت از زندگی خانوادهای پرجمعیت از روستای شهرکهنه، بخش بلهرات شهرستان میانجلگه نیشابور، روایت بچههایی است که پرشور و هیجان کنار همدیگر بازی میکنند، سرگرم میشوند، میخندند و حتما گاهی اوقات هم گریه میکنند، اما هرگز تنها نمیمانند! چرا که همه نیازهای روحییشان در زیستجمعی برآورده میشود. بچههایی ساده و صمیمی، بیحسرت تنهایی، بیبغض دوست داشته نشدن و پذیرفته نشدن! بچههایی که دنیا را در تعامل با برادران و خواهرانشان همانطور که هست میبینند! و بیعقده حقارت و یا خودبزرگبینی درکش میکنند! و برای پانهادن به جامعه با همه افت و خیزهایش، آماده میشوند تا درآیندهای نزدیک جامعهای سالم، شاد و موفق را بسازند.
پایان پیام/