به گزارش خبرنگار باشگاه خبرنگاران توانا، انتشارات سوره مهر و ۲۷ بعثت از جدیدترین کتابهای چاپ شده خود رونمایی کردند.
«کاش این گلوله شلیک نمیشد» روایتی از یک گلوله در خاک کشور همسایه
این کتاب آخرین و تازهترین اثر اصغر کاظمی که توسط انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است. ماجرای این کتاب به بررسی ابعاد جانی و مالی شلیک یک گلوله توپ از توپخانه نظامی عراق است که در کوه گِرِدهرَش فرود میآید، میپردازد.
برای اطلاع از دریافت این کتاب میتوانید از اینجا اقدام کنید.
حکایت زندگی شهدای مدافع امنیت در کتاب «ماجرای امروز»
این کتاب نوشته سمیه عظیمی توسط انتشارات ۲۷ بعثت به چاپ رسیده است. این کتاب روایتی از هشت شهید مدافع امنیت از سال ۱۳۸۸ تا به امروز است. در ماجرای اول کتاب به شهید محمدحسین حدادیان، ماجرای دوم به شهید پرویز کرم پور،ماجرای سوم به شهید عباس خالقی، ماجرای چهارم به شهید حسین اجاقی زنوز، ماجرای پنجم به شهید سیدعلیرضا ستاری، ماجرای ششم به شهید حسین غلام کبیری، ماجرای هفتم به شهید حسین تقیپور و ماجرای هشتم به شهید روحالله عجمیان پرداخته شده است.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
وقتی عقد کردیم، عباس سرباز بود. کل دورۀ نامزدیمان را در زمان سربازی عباس گذراندیم. محل خدمتش سنندج بود و از خانۀ ما در تاکستانِ قزوین، خیلی دور بود. تقریباً هر ۴۵ روز یک بار میتوانست بیاید و یک هفته تا ۱۰ روز میماند.
موقع مرخصی، فوری با یک هدیه پیش من میآمد. یک بار برایم یکی از این خرسهای شاسخین آورده بود. از سنندج خریده بود و با خودش آورده بود تاکستان. ماشین نداشت. شهر به شهر، با اتوبوس و تاکسی میآمد. توی تاکسی، شاسخین را نشانده بود روی صندلی و کرایۀ دو نفر را حساب کرده بود. همه میگفتند چرا پول دادی عروسک گرفتی؟ چیز دیگری میخریدی. او در جواب همه میگفت سارا عروسک دوست دارد. من هم آن چیزی را میخرم که سارا دوست دارد و خوشش میآید.
قبل از اینکه به سنندج برود، دورۀ آموزشیاش را در تبریز گذراند. ما هنوز به هم محرم نشده بودیم و چون ازدواج نکرده بودم، خانوادهام اجازه نمیدادند گوشی داشته باشم؛ به همین دلیل، با نامه باهم حرف میزدیم. نامهنگاریهایمان تا قبل از ازدواج ادامه داشت. بعد از آن توانستم گوشی بخرم و ارتباطمان راحتتر شد. مدتی بعد، گوشیاش سوخت و مجبور بود از تلفن پادگان تماس بگیرد. تولدش نزدیک بود. من هم یک گوشی نوکیای ساده گرفتم و برایش فرستادم، همراه با دو نامه. خودش خبر نداشت. برای تولدش هم به او مرخصی نداده بودند.
یک روز زنگ زد و گفت ناراحت است از اینکه نتوانسته به قزوین بیاید. حالوحوصله نداشت و غمگین بود. وسط حرفها، صدای دوستانش را شنیدم. داشتند او را صدا میکردند. پرسیدم: «چی شده؟» گفت: «بچهها اومدن میگن برام نامه اومده.» پرسیدم: «از کجا؟ کی فرستاده؟» گفت:«نمیدونم. الان میرم تحویل میگیرم و بهت خبر میدم.» رفت و نامه را تحویل گرفت و زنگ زد. گفت:«خیلی نامردی.» گفتم:«چرا؟» گفت:«پولایی که من برات میآرم رو جمع کردی برای من گوشی خریدی!» گفتم:«خب عشق همینش قشنگه.»
بیشتر حقوق سربازیاش را برای من میفرستاد. مبلغ زیادی نبود؛ اما همان را هم بلافاصله برای من میفرستاد. میگفتم تو خودت سربازی، خرج داری. میگفت من خرجی ندارم، تو مهمی.
من بچۀ بزرگ خانواده بودم؛ اما سنم کم بود و خانوادهام مخالف ازدواجم بودند، تا اینکه یک روز عباس، مادرم را دعوت کرد خانۀ خالهاش. خالهاش خیلی با مادر من دوست بود. خانۀ خالهاش توی کوچۀ ما بود. عباس و خانوادهاش گاهی میآمدند به خالهاش سر بزنند. اینطور شد که ما همدیگر را دیدیم.
خودش برایم تعریف کرد که مادرت نشست روی مبل و من روی زمین نشستم. گفتم خاله، میخواستم چیزی به شما بگویم، ولی خجالت میکشم. مادرت گفت چه میخواهی بگویی پسرم؟ راحت باش. من هم خیلی محترمانه به مادرت گفتم سارا را میخواهم، لطفاً اگر میشود، قولش را به کسی ندهید. بماند برای من. بروم خدمت سربازی و برگردم.
برای اطلاع از دریافت این کتاب میتوانید از اینجا اقدام کنید.
پایان پیام/