خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: پیامبر (ص) چشمهایش را از دنیا فرو بست و علی (ع) را، امیرالمومنین را، در آستانهی دردی جانکاه و چشمهای ناخلفی که بیشرمانه خیره به راهِ قدرت بود تنها گذاشت. او داغدار رسول الله بود و آنها تشنهی مقام خلافتی که در روز غدیر، دست بیعتش را به سوی صاحب آن دراز کرده بودند و حالا در طمعاش، ماجرای شورای ثقیفه را راه انداخته بودند و دور هم جمع شده بودند تا پیش از خشک شدن تربت مزار پیامبر و عرق علی (ع) از تکفین و تدفین، انکارش کنند!
امیرالمومنین حزنآلود و با پشتی خمیده در کوچههای دلگیر مدینه از به خاک سپردن برادرش محمد (ع) بازگشته بود و شیوخی که روزگاری در خط مقدم جهاد بودند با محاسنی سپید برای انتخاب خلیفهای جز آنکه پیامبر امت انتخاب کرده بود، چرتکه میانداختند. چرا؟ چون فتنه خودش را از میان عمامهی نفاق خودیها بیرون کشیده بود و بر محاسنشان میچکید تا صورتهایشان را با ادعای اصلاح امور مسلمین بزک کند.
اما در برابر هجوم جریانهای سیاسی و حزببندیهایی اصل و نسبدار و پر ادعا که میخواست علی (ع) تنها بماند، چهار مرد آنچنان کوهانه! ایستادند که هیچ نَفَس شیطان و باد فتنهای نتوانست تکانشان دهد. اولین روایت، راوی جناب «مقداد بن اسود» است، یکی از همان کوهها که امام باقر (ع) در حقاش فرمود: «اگر میخواهی کسی را بشناسی که هیچ گونه خلل و شکی در دل او راه نیافت، او مقداد است، قلب او همچون تکه های آهن، محکم و خلل ناپذیر بود.» پس، از جناب مقداد میگوییم و مینویسیم در روزگاری که فتنه، دامنکشان و سرخوشانه، طهارت قلبهایمان را نشانه رفته است، تا شاید نوری روشن شود در تاریکیهای تلخ تفرقهی این روزها:
فرق زور با انتخاب این است که در اولی، مجبورت میکنند و دومی به ارادهی خودت رقم میخورد و هر آنچه که ریشه در قدرت اختیار انسان داشته باشد پابرجاتر است. جناب مقداد که از اهالی حضرموت یمن بود وقتی نام اسلام را شنید جزو اولین هفت نفری بود که نه به ضرب زور بلکه از سر اختیار آن را برگزید. میگویند جناب مقداد به «حارس رسول الله» مشهور بود؛ که به لفظ امروزیها معنای محافظ پیامبر (ص) را میدهد آن هم بیآنکه کسی مجبورش کرده باشد جان شیریناش را به خطر بیندازد.
از دوستان و نزدیکانش نقل است که مِهر پیامبر (ص) آنچنان با وجود مقداد عجین شده بود که در مدینه هیچ سری به فتنه نمیجنبید و صدایی برای آسیب به پیامبر (ص) بلند نمیشد مگر او شتابان بر اسبش جهیده بود و شمشیر برنده هندیاش را از غلاف میکشید و در مقابل خانهی پیامبر (ص) میایستاد!
و قبلتر از آن در جنگ بدر، که نخستین رویارویی سپاه اسلام با مشکران بود؛ به دلیل تجهیزات جنگی محدود، بیتجربگی نظامی، کم بودن تعداد جنگآوران، ترس از آینده، تبعید، فقر و همهی شرایطی که دست به دست هم داده بود، عدهای از جبههی مسلمانان قبل از آغاز جنگ روحیهشان را باختند و حتی با خود گفتند «ما کجا و جنگیدن با قریش کجا؟» اما جناب مقداد از جمله کسانی بود که با اعلام آمادگیاش برای نبرد با کفار، و با جملات کوبندهاش که از روح حماسی آفرینش سرچشمه گرفته بود توانست بقیه را نیز دلگرم کند. او در مقابل پیامبر ایستاد و با سری که به نشان احترام بر سینه خم بود گفت:
ـ ای رسول خدا! به فرمان خدا عمل کن که ما مطیع فرمان او و در کنار تواییم. اگر فرمان دهی که در دل آتش رویم یا در بیابان پر از خار قدم نهیم، گوش به فرمانیم و هرگز مانند بنی اسراییل نخواهیم بود که به پیامبرشان گفتند: «تو و خدایت بروید بجنگید، ما اینجا نشستهایم!» بلکه میگوییم به یاری پروردگارت جنگ کن، ما هم در کنارت خواهیم جنگید.
خوشا به حال پیامبر (ص) به داشتن چنین سربازانی. و میدانید پیامبر (ص) دربارهی او چه گفت؟ درست در روزهایی که همه منتظر بودند اسمشان بر زبان مبارک رسول الله (ص) بچرخد ایشان نامهای دیگری برد و فرمود: «خداوند مرا به دوستی با چهار نفر مامور کرده است.» شخصی به پا خواست و کنجکاوانه پرسید: «آنان را معرفی کنید پیامبر خدا» چشمها چرخید. خیلیها مشتاقانه ایستادند. و قلب صف اولها به تپش افتاد و به پهلوهای هم سقلمه زدند اما آن چهار جوانمرد آخرین ردیف نشسته بودند و پیامبر (ص) نامهایشان را اینچنین فرمود: «علی، سلمان، مقداد و ابوذر»
مقداد مبارزی خستگیناپذیر بود که در تمام غزوات اسلام حال در کسوت یک فرمانده و یا هیات یک تیرانداز حاضر بود، و برای اعتلای نام اسلام از عمر مبارکش مایه گذاشت اما پس از رحلت پیامبر (ص) دیگر چه اهمیتی داشت که به وصیت ایشان عمل شود؟ بوی قدرت به مشامها رسیده بود و شکوه مسند خلافت مسلمین، چشمها را کور کرده بود. فتنه خیلی ناگهانی و از آستین شیوخی که دست بیعتشان بیشتر از همه با امام علی (ع) صریح بود بیرون زده شد و نفاق، وحدت جامعهی مسلمانان را نشانه رفت تا تبر به ریشهی درخت جوان اسلام بزنند آن هم بیآنکه خود بویی برده باشند.
در آن مقطع از تاریخ، صحابهی راستین پیامبر (ص) چه باید میکردند؟ آیا آنچه را در غدیر دیده و شنیده بودند انکار میکردند و مانند خیلیها تابع جریان جدید حاکمیت میشدند یا به علی (ع) و ولایت وفادار میماندند؟ و در این لحظهی حساس انتخاب بین حق و باطل که جوهرهی حقیقی انسان عیان میشود مقداد چه کرد؟ آیا چشمهایش را بر حقیقت بست و با خودش گفت چون من یک نفرم پس در برابر زور و باطل و رانت و رشوه و فساد و زیادهخواهی و غصب سکوت کنم؟ آیا با خودش گفت زور من به بیعدالتی نمیرسد پس در خانه بمانم تا علی (ع) تنهاتر از تنها باشد؟ و شاید هم با خودش گفت به مصاف ظلم نمیروم چون ممکن است جیره و مواجبم از بیتالمال قطع شود؟ نه، هرگز. جناب مقداد حتی برای لحظهای هیچ یک از اینها را نگفت و هر روز شمشیر کشیده به خانهی امام علی (ع) میآمد و میگفت:
ـ یا علی! اگر هیچکس تو را یاری نکند من فرمانبردار شمایم و در یاری و حمایت از تو کوتاهی نخواهم کرد.
براستی چه میشود که یک انسان اینچنین بصیر میشود و فتنههای عصرش را در نطفه خفه میکند؟ چه میشود که میداند این باطل است حتی اگر هزار نفر دور او باشند و این حق است حتی اگر تک و تنها. در همان روزهای تلخ و تاریک تفرقه، دوازده نفر از یاران پیامبر (ص) که ولایت را با جانشان پذیرفته بودند تصمیم گرفتند که به مسجد بروند و غصب کنندهی منبر رسول الله (ص) را پایین بکشند اما امیرالمونین (ع) نپذیرفت و حکم به «جهاد تبیین» داد و فرمود: «چنین نکنید. صلاح نیست. بلکه به مسجد بروید و در حضور مسلمانان و خلیفه، آنچه از پیامبر (ص) دربارهی من و خلافتم شنیدهاید برای آگاهی مردم بازگو کنید.»
و باز یکی از این دوازده نفر، مقداد بود. با سری که به خدا سپرده بود روبهروی خلیفهی وقت ایستاد و گفت که حق را به حقدار واگذارد. از انحراف دوری کند و بیعت با علی (ع) را که در روز غدیر انجام داده پاس بدارد و آن را نقض نکند. مسجد پس از شنیدن این جملات از مقدادی که صحابه راستین پیامبر (ص) بود گوش تیز کرد و جناب مقداد نترستر ادامه داد:
ـ تو به خوبی میدانی که خلافت حق علی (ع) است، این منصب را به صاحبش واگذار که اگر چنین کنی بار گناهت سبک خواهد شد.
اما شیطان وقتی در روح رخنه کند به این آسانیها بیرون نخواهد آمد. بر غصب حقی که حقشان نبود لجاجت کردند و دستهایی که روزگاری درِ قلعهی خیبر را کنده بود بستند و حضرتش را کشان کشان به مسجد بردند تا با زور از اسدالله الغالب، علی بن ابی طالب (ع) برای دور روز دنیایشان بیعت بگیرند. تحمل این صحنه برای مقداد سنگین بود ولی آیا خودسرانه به میدان زد؟ آیا نمیدانست که اگر فرزند ابوطالب دست به قبضهی شمشیر بَرَد هیچ یک از این شغالان را یارای مقابله با او نیست؟ آیا او دلیل سکوت شیر خدا را نفهمیده بود؟ و چه کرد؟ نه حمله برد و نه عقب کشید، بلکه چون سربازی مطیع بر آستانهی درِ خانهی سرور و مولایش ایستاد و گفت:
ـ یا علی! به خدا سوگند اگر فرمان دهی با شمشیر بزنم، میزنم و اگر فرمان دهی خودداری کنم، خودداری میکنم.
و حکم در آن لحظاتی که جان اسلام در احتضار بود، خودداری بود.
حقگرایی جناب مقداد اما پایانی نداشت. مبارزه با باطل در زندگی او سن و سال نمیشناخت. او پشت علی (ع) بود چون علی (َع) حق بود. او هیچوقت سکوت نکرد. با روی کار آمدن سومین خلیفه، مقداد از نفس افتاد؟ عقب کشید؟ و وصیت حبیباش رسول الله (ص) را از یاد برد؟ هیهات. بلکه پیوسته از مظلومیت اهل بیت پیامبر سخن میگفت و حقی که پامال شهوت ریاست شده بود را به رخشان میکشید. او یک نفر بود اما نترسید و چشم در چشم فتنه اینگونه فریاد میزد:
ـ اگر یاورانی داشتم، با قریش به دلیل این حقکشی و ظلمشان میجنگیدم؛ به همان گونه که در بدر و اُحد با آنان جنگیدم!
عبدالرحمن بن عوف که از طرفداران غاصبان حق بود آمد و آرام زیر گوش جناب مقداد زمزمه کرد:
ـ وای بر تو! مبادا این حرف به گوش مردم برسد که فتنهای برپا خواهد شد.
اما مقداد تلخندی زد به سرچشمههای فتنه و گفت:
ـ کسی که به حق و صاحبان حق دعوت میکند فتنهگر نیست. فتنه آن است که مردم را فریب دهند و به وادی باطل بکشانند. من دعوتگر به هدایت و از صاحبان اصلی ولایتم ... .
سرانجام این مبارز فتنه در سن هفتاد سالگی به دیدار معبود حقیقی شتافت در حالی که یک روز از حقیقت و ولایت روی باز نگردانده بود؛ بزرگمردی که امام صادق (ع) در تکریم مقامش فرمود: «دوستی با افرادی که پس از پیامبر (ص) منحرف نشدند بر مسلمانان واجب است» پس چندی از آنان را برشمرد که جناب مقداد یکی از آنان بود.
منابع:
قمی، منتهیالآمال، ۱۴۱۳ق، ج۱، ص۲۲۸
ابن اثیر، اسدالغابة، ۱۹۷۰م، ج۱، ص۲۴۲
بلاذری، انساب الاشراف، ۱۹۵۹م، ج۱، ص۲۴۲
نوبختی، فرق الشیعة، ۱۴۰۴ق، ص۱۸
مجلسی، بحارالأنوار، ۱۴۰۳ق، ج۲۲، ص۳۲۸
یعقوبی، تاریخ یعقوبی، بیروت، ج۴، ص۲۳۳
پایان پیام/