گروه زندگی_هانیه ناصری: این چند روز، از در و دیوار شهر گرفته تا کنج خانه ها و حرف و حدیثهای خانواده ها، روایت سردار است و عاشقیهایش. حتی این روزها نصیحتهای حاج قاسم هم طور دیگری راهگشاست و دلها برای بودنش جور دیگری تنگ و یک دنیا حسرت و ای کاش، که بامداد ۱۳ دی ماه امسال را ویژه کرده است و سومین سالگردش را ویژه تر!
*خدایا!رهبرم!
نمیدانم شما کجا بودید و دلتان چه هوایی داشت؟ ساعت ۱:۲٠ دقیقه را میگویم. همان ساعت معروف عاشقی که سه سال است قلب تمام ایرانیان روی تیکتاک تحویلش کوک میشود. آن شب را هیچوقت از یاد نمیبرم. اهل خانه با حالت بهتزده بههم نگاه میکردند و بیاختیار اشک میریختیم. زبانمان بند آمده بود. یادم میآید اولین جملهای که قفل زبانم را شکست حرف از یک نگرانی بود و دلواپسی بزرگ. دلشورهای که آن لحظه جوابش را فقط خدا میدانست و بس.«خدایا! حال رهبرم؟ سنگینی این خبر با دلش چه می کند؟!» هر چه باشد حاجقاسم علمدار بود.
* «اللهم لا نعلم منه الا خیراً»
حوالی دانشگاه تهران غوغایی بود. جای سوزن انداختن نبود! ارادت، در جمعیت انبوه تشییعکنندگان به فراوانی موج میزد. میان جمعیت حضور دو خانم کم حجاب با عینک های دودی و گلهای گلایل سفید، به نشانه عرض تسلیت، توجهم را جلب کرد. داغ حاجقاسم داغ مشترک همه ایران بود و یکدلی و اتحاد ایران تسلیبخش آن داغ عظیم. طنین صدای دلنشین رهبر معظم انقلاب از بلندگوهای دور و نزدیک، برای لحظهای همهمه جمعیت را خاموش کرد!«اللهم لا نعلم منه الا خیراً» جمله ای که شاید به همراه بغضی در گلو، همچون همان روز عاشورا و کنار علقمه، تصویر ماندگاری در تاریخ شد و جنایت شیطان صفتان را فریاد زد.
*احسن الحالی مثل حاجی!
و حالا لحظهای ۱:۲۰ دقیقه، به هیئت الرضا(ع) و تکیه آقا مرتضی علی (ع) آمدهایم تا کنار دلهای بیقرار و با نام یا حسین(ع) و یا زهرا (س) ناممان را در ردیف عزاداران سردار بنویسیم. شاید هم زرنگی کرده باشیم و غصه دلمان را در این ساعت بیقراری با بقیه تقسیم. مدام به ساعت نگاه میکنم. برایم مثل لحظه تحویل سال شده است که دعای «یا مقلب القلوب» میخوانم و با «حول حالنا»، از خداوند تبدیل حالم را به احسن الأحوال میطلبم. اما اینجا آرزوی قلبیمان احسن الحالی مثل حاج قاسم است. همان دعایی که او را محبوب معشوق کرد و معشوق دلها.
*یک مصلی پر از خاطره
۱۳ دیماه ۱۴۰۱، مصلای تهران هم به یاد سه سال گذشته محل برگزاری اجتماع عزاداران شدهاست. سخنرانی، عزاداری، مرثیهسرایی و صحبتهای زینبی که علم پدر را برداشته تا به شاگردی عمه سادات، کربلا در کربلا نماند و بنیانهای ظلم و ستم بلرزد. حاشیه این مراسم هم برای خودش حرفهایی دارد.
*تصویری که باید کامل شود
در لحظه ورود به مترو با صحنه جالبی مواجه میشویم. شخصی کنار یکی از گیتها ایستاده و چند تا ماژیک مشکی کف دست گرفته است. در کنار دیوار، تابلویی از تصویر سردار دلها بههمراه یار شهیدش «ابومهدی المهندس» نصب است. تصویری که با دایرههای ریز و درشت طراحیشده و قرار است عزاداران و البته همه مسافران مترو که از این محل عبور می کنند با ماژیک هایی که در دست آقای خسروی است و با پر کردن دایرههای ریز و درشت تصویر را واضح و دیدنی می کند. غلامرضا خسروی، از اعضای امور فرهنگی مترو است و این طرح را، طرحی از سوی معاونت فرهنگی اجتماعی متروی تهران معرفی میکند.
*خدا را چه دیدید شاید دلشان خواست!
گروه مردمی «فرشتگان سرزمین من» فرصت را مغتنم شمرده اند تا با یاد سردار دلها و به عشق او، پای کار نظام بیایند و همچون حاج قاسمی که نگذاشت حتی یک آجر از حرم زینب کبری(س) کم شود، برای حفظ سنگر حجاب و عفاف زینبی قدمی بردارد.
سیده زهرا ظاهری، مسئول «کانال دختران چادری» و «پویش فرشتگان سرزمین من» می گوید :«هدف انجام یک کار فرهنگی است و این گروه مردمی، از کانال مجازی همچون اینستاگرام، ایتا، تلگرام و سایر پیام رسانها اعضاء خود را دور هم جمع میکند. این طرح که از تیر ماه آغاز به کارکرده است، غیر از تهران در مشهد، شیراز، اصفهان و تبریز هم بهصورت مناسبتی، در ایستگاههای مترو و سطح شهر برگزار میشود.» دختر جوان بهطرف بانوانی میرود که وارد مترو میشوند. سربند زردرنگی را به مچ بسته و هدیهای در مشت دارد. برحسب رفاقت مشتش را جلو میبرد و لبخندی میزند. بانوانی که به رفاقتش پاسخ میدهند هدیهای زیبا میگیرند و خدا را چه دیدید شاید دلشان خواست و عضو این مجموعه خانمانه شدند!
*در پناه مهدی فاطمه(س) باشید!
از پلهها بالا میرویم تا وارد مصلای تهران و محل برگزاری مراسم شویم. بیرون ایستگاه سه جوان با لباس نظامی و کلاههای مخصوص ایستادهاند. کودکی دست پدر و مادرش را رها میکند و بهطرف آنها میدود. معلوم است از دیدنشان حسابی احساس امنیت کرده و مثل خیلی از پسربچههای دیگر دلش میخواهد وقتی بزرگ می شود شکل آنها باشد. مأمور جوان سرش را پایین میآورد و پسر کوچولو در گوشش پچپچی میکند. بیمعطلی کلاهش را درمیآورد و روی سر پسرک میگذارد! انگار دنیا را به آقا پسر دادهاند. با افتخار میایستد و پدر و مادر درحالیکه قند توی دلشان آب میشود از دستهگلشان عکس میگیرند. بعد از آقا کوچولو نوبت جوان رعنایی بود که جلو آمد و درخواست سلفی داشت. لبخندی مهربان و یک عکس یادگاری هم سهم او شد. جلو رفتم. خداقوتی گفتم و پرسیدم:« اینجا چه خبر است؟!» جوان خوشرو و خجالتی گفت:« مردم به ما محبت دارند. ما هم دوستشان داریم و انجام وظیفه میکنیم!» چه می توان گفت؟! تنها یک حرف برای گفتن دارم:« در پناه مهدی فاطمه(س) باشید.»
*آقا غمت نباشد!
آقای بابایی، امیرعباس را قلمدوش کرده و دست زینب را هم گرفته است. زهراکوچولو هم کمی جلوتر و در کنار مادر راه میرود. در میانه راه همگی میایستند و محکم پاهایشان را به زمین میکوبند. جلوتر میروم. پرچمی روی زمین و در مسیر عبور عزاداران است. تلفیقی از پرچم اسرائیل، آمریکا و نمادهایی از تفکرات شیطانی . هوا حسابی سرد است و بچهها کاپشن و کلاه پوشیدهاند.فاطمه مادر بچه هاست .او از سرما، یک کلاه مشکی روی چادرش گذاشته و بچهها را هم حسابی پوشانده است. اما وقتی میگویم چطور در این هوای سرد بچههایت را آوردی؟ میگوید:« برای حاج قاسم باید از جان مایه بگذاریم. باید علاقه و محبت حاج قاسم را در دل بچههایمان بکاریم و پرورش دهیم تا انشاءالله برداشتش در لشکر صاحبالزمان(عج) باشد و بچههایمان امام زمانی شوند.» او از عشق به رهبر هم میگوید:« آمدهایم به حضرت آقا سرسلامتی بدهیم. به او سلام میفرستیم و میگوییم آقا غمت نباشد! لشکر کوچکت هست.انشاءالله اینها جای حاج قاسم را پر میکنند.اگر ما لیاقت نداشته باشیم انشاءالله این نسل سومی های انقلاب، پیشمرگ شما و سرباز امام زمان(عج) میشوند.» حرفهای فاطمه احمدی،مادر زهرا، زینب و امیرعباس برای لحظهای مرا به سالهای دفاع مقدس و صحبتهای مادرانی برد که قطره قطره خون فرزندانشان نهال نوپای انقلاب را آبیاری کرد و امروز درخت تنومند انقلاب مدیون تربیت بینظیر همان مادران است. با حرفهای فاطمه امیدوار شدم. حرفهای فاطمه و امثال او. بیهوده نیست که دشمنان اسلام و این انقلاب تا این حد وحشت زده اند.
*مسابقه ای به نام سردار
بنر بزرگی هم در کنار راهروی مترو نگاه ها را جلب میکند.این را از جمعیت دور و برش به وضوح می توان فهمید. کاری به سنوسال ندارد. هر جا حرف از مسابقه و جایزه باشد جذاب است و قدمها را بهطرف خودش میکشد. من هم که عاشق مسابقه هستم و از شما چه پنهان بیشتر دنبال جایزه! با دخترم بهطرف ایستگاه مسابقه رفتیم. علیرضا رستمی معاونت فروش انتشارات «خط مقدم» با اشاره به پویش کتابخوانی «قهرمان» که از ۲۱ آذر آغاز به کار کردهاست، به کتاب «حاج قاسمی که من میشناسم» بهعنوان کتاب مورد نظر برای مسابقه اشاره میکند و میگوید:«ین کتاب به دلیل اینکه خاطراتی از حاج قاسم است که توسط رفیق چهلساله او نقل شده و همچنین طولانی نبودن و داشتن نثر روان بسیار ارزنده است.» چقدر جالب ! یک تیر و دو نشان! هم از نزدیکترین دوست حاجی دربارهاش می خوانیم و هم به این بهانه مسابقهای داده ایم و امید به جایزه داریم. این هم عرض ارادت انتشارات «خط مقدم» به سردار دوستداشتنی دل ها.
*بفرمایید! نیازی به تهیه بلیط نیست!
مراسم تمام شد. هرچند که فراق سردار تمامنشدنی است. همراه همه عزاداران بهطرف متروی مصلی رفتیم. گیتها باز بودند و یکی از مأموران بلندبلند میگفت:« بفرمایید! عبور آزاد است! نیازی به تهیه بلیط نیست!» اینهم یکجور عرض ارادت است دیگر. بالاخره هم حاجی را دوست دارند.
* با رمز «بسمالله القاسم الجبارین»
۱۳ دیماه ۱۴۰۰ هم گذشت. سومین سالی که دیگر صدای دوستداشتنی حاجی را نمیشنویم و نگاه مقتدر و مهربان علمدار استوار رهبر را نمیبینیم. چه کسی است که باور نکند از روزی که رفت زمینوزمان بیقرار شد! سردار مهربان من! دستهایمان را بگیر تا به مدد تو که مصداق « اشدا علی الکفار و رحماء بینهم» هستی و با رمز بلند «بسمالله القاسم الجبارین» که انصافاً شنیدنش از زبان تو شکوه دیگری دارد، «با ولایت تا شهادت» به پیشواز ظهور مهدی موعود (عج) برویم. ما ایمان داریم که شهیدان زنده اند.
پایان پیام/